جیمین از آن جایی که نشسته بود نگاهی به جایگاه الفها که همچنان خالی بود انداخت و خطاب به هوسوک که سمت راستش نشسته بود، گفت:
_لرد آدام نیومده؟!
هوسوک همانطور که با نگاهش جمعیت را بالا و پایین میکرد، پاسخ داد:
_چرا، صبح داشت با لرد ووبین دربارهی اتفاقی که برای جونگکوک افتاده بود، حرف میزد.
هوسوک طوری به جمعیت نگاه میکرد گویا دنبال چیز مهمی است.
جیمین نگاهی به هوسوک انداخت و گفت:
_آهان...دنبال کسی میگردی؟
هوسوک چشم هایش را به سوی محل نشستن یونیکها ریز کرد و گفت:
_جیا الان اینجا نبود؟
جیمین شنل بلندش را که بین خودش و صندلی گیر کرده بود آزاد کرد و گفت:
_من دقت نکردم؛ چطور؟
هوسوک دست از تماشا برداشت و به سمت جیمین برگشت.
_فکر کنم یک لحظه دیدمش که رفت سمت کالسکهی شاهزاده میراندا!
جیمین تعجب کرد و کمی به جلو خم شد تا خودش هم بررسی کند. نگاهش را به کالسکهی شاهزاده میراندا که توسط انبوهی از سربازان احاطه شده بود، دوخت.
ابتدا چیز غیر طبیعی توجهاش را جلب نکرد، اما پس از گذشت چند دقیقه، در کالسکه باز شد و جیا از آن پیاده شد و سریع به سمت جایگاه خودش دوید!
چشم های جیمین گرد شد و دهانش باز ماند.
_هوسوک...فکر کنم حق با تو بود. جیا همین الان از کالسکهی سلطنتی پیاده شد.
هوسوک اخمهایش را در هم کشید و دستش را به چانهاش زد.
_میدونستم...این دختر امروز اصلا عادی نیست!
جیمین هم که نسبت به موضوع کنجکاو شده بود پرسید:
_چیشده مگه؟
_قبل مراسم هم پیش ولیعهد کلارا بود!
_چی؟...مگه میشه، انقدر راحت بشینی با ولیعهد گپ بزنی؟!
یونگی که سمت چپ جیمین نشسته بود و از همان اول به صحبت های آنها گوش میداد گفت:
_نه احمق، جیا خون سلطنتی داره، وگرنه من و تو رو که پشم هم حساب نمیکنن!
هوسوک سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_درسته که اون خواهرزادهی پادشاهه ولی فکر نکنم حق این رو داشته باشه ولیعهد کشور قدرتمند همسایهرو تهدید کنه!
جیمین با شک پرسید:
_تهدید؟
_خب...
صدای یونا صحبت هوسوک را قطع کرد:
_یوهان چرا انقدر رنگت پریده؟
ناگهان همهی توجه ها به آنها که پشت جیمین و باقی فرماندگاننشسته بودند جمع شد.
جیمین نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی برادرش کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت و گفت:
_مریض شدی؟...چرا انقدر سردی؟
یوهان سرش را عقب کشید و دست جیمین را پسزد.
_شلوغش نکنید، حالم خوبه فقط چون غذاهای اینجا بهم نمیسازه دلم درد گرفته!
جین با نگرانی به برادر کوچکش نگاه کرد و گفت:
_میخوایی بریم پیش پزشک؟
یوهان سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
_نه نیازی نیست. یکم دیگه خوب میشم.
یونهی که سمت چپ یوهان نشسته بود، دستش را روی شکم برادرش گذاشت و با همان قیافهی سرد همیشگیاش گفت:
_میخوایی شکمت و برات ماساژ بدم؟
یوهان لبخند ملایمی زد و گفت:
_من خوبم عزیزم نمیخواد نگرانباشی.
جیمین پوفی کشید و رویش را از او گرفت. بدتر از جین، یوهان هم سالی دوازده ماه مریض بود. باید فکری به حال بنیهی ضعیف این دو برادر میکرد!
باصدای جیرینگ جیرینگ مهمیزهای لشکری از سربازان، از فکر خارج شد. به سمت صدا برگشت که با انبوهی از سربازان آبی پوش که توسط فرمانده لیانا و النا، دو دختر سرشناس لرد آدام که شهرت و آوازهشان همیشه سر زبان ها بود، فرماندهی میشدند؛ روبه رو شد.
پس بلاخره پیدایشان شد!
چندین ماه بود که خاندان الفها با هیچکس ارتباط نداشتند و کسی نمیدانست در این چندماه چه اتفاقی برایشان افتاده بود.
چند دقیقه پس از رسیدن سربازان، لرد آدام و همسرش با همان اقتدار و شکوه همیشگیشان، وارد جایگاه شدند.
یونگی کمی سرش را به گوش جیمین نزدیک تر کرد و گفت:
_غلط نکنم اونا هم مثل ما پوستشون کنده شده!
جیمین که همچنان نگاهش آن سمت بود؛ قلنج انگشتانش را شکست و گفت:
_چطور؟
جین دستهایش را به سینه زد و با سر اشارهای به الفها کرد و گفت:
_قیافههاشون رو نگاه کن!
جیمین اینبار با دقت بیشتری به خانوادهی لرد آدام نگاه کرد. سایهای از خشم، نگرانی و سردرگمی آنها را در بر گرفته بود!
چه چیزی توانسته بود این چنین مردم همیشه خون سرد الف را سر درگم و خشمگین کند؟
هوسوک کمی به آن سمت گردن کشید و گفت:
_پس هیونجین کجاست؟
جیمین شانهای به نشانهی ندانستن بالا انداخت. هیونجین تنها برادر زادهی لرد آدام بود، که پس از مرگ پدر و مادرش توسط او به سرپرستی گرفته شده بود و حکم پسرش را داشت!
لیانا فرزند ارشد لرد آدام گویا متوجه نگاه خیرهی آن ها شد و به طرفشان برگشت. جیمین لبخندی به او زد و سرش را برایش تکان داد. لیانا هم در پاسخ لبخند زد و کمی سرش را خم کرد. سپس نگاهش را از آنها گرفت و به میان میدان دوخت.
همان نگاه کوتاه کافی بود تا جیمین غم و ناراحتی را از صورت لیانا بخواند. لیانا و خواهرش النا را، از دورهی آموزشش در قصر میشناخت. آن موقع جیمین تنها کسی بود که با اخلاق منحصر به فرد آنها کنار میآمد و همین دلیلی شد تا آن سه نفر بهترین دوستان هم بشوند.
غرور و تکبر آن دو نفر، باعث شده بود از باقی شاگردان دور شوند و همیشه تنها باشند. در این میان جیمین تنها کسی بود میتوانست همهی این رفتار ها را تحمل کند چرا که معتقد بود آنها قلب مهربانی دارند، منتهی راه ابرازش را بلد نیستند.
جیمین خطاب به نیمورا که کنار پایش نشسته بود گفت:
_تو نمیدونی هیونجین چرا نیومده؟!
نیمورا با بیخیالی پاسخ داد:
_راینون(Raynon) گفت هیونجین رو دزدیدن!
_چییی؟
قلبش از تپش ایستاد و خون در رگهایش منجمد شد. هیونجین دزدیده شده بود؟
یونگی هم که مثل جیمین شوکه شده بود گفت:
_مگه بچه سه سالهاس؟...پس دِژو(Dezho) کجا بوده؟
نیمورا پاسخ داد:
_توی دشت نیلوفر مهتاب بیهوش پیداش کردن.
جیمین که توان تجزیه و تحلیلش را از دست داده بود و فقط به حرف های نیمورا گوش میداد.
هیونجین کسی نبود که به راحتی دزدیده شود. مهارت رزمی بالا و هوش فوقالعادهای داشت. او هم یکی دیگر از شاگردان ملکه بود که شکستش بزرگترین چالش باقی شاگردان از جمله جیمین بود!
اصلا چه کسی توانسته بود آن پسرک یاغی و سرکش را بدزدد؟!
یوهان پرسید:
_کی این اتفاق افتاده؟
_یکی، دو هفته قبل از طلسم جونگکوک.
جیمین دستی به چانهاش کشید و گفت:
_حدس اینکه کار کی بوده اصلا سخت نیست!
همه نگاه ها به سمت جیمین چرخید. لبش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
_اونا سواری که ما به لاکسین فرستادیم رو کشتن تا اخبار بین دو خاندان جابهجا نشه!
هوسوک که با دقت به توضیحات جیمین گوش میداد، لب گشود تا چیزی بگوید که ناگهان باد شدیدی وزید. تودهای از گرد و غباربلند شد و سایهی عظیمی روی میدان مراسمافتاد و همه جا را تاریک کرد. گویا چیزی عظیمالجثه جلوی نور خورشید را گرفته بود.
جیمین سرش را بالا گرفت که با لشکری از اژدهایان آتشین رو به رو شد!
دهها اژدهای مخوف در رنگ ها و نژاد های مختلف، به رهبری راینون، اژدهای قرمز رنگ که از قضا همزاد لرد آدام بود، بالای سرشان در حال پرواز بودند!
با این که فاصلهی زیادی تا زمین داشتند اما قدرت بالهایشان به قدری زیاد بود که آن پایین طوفان به پا کرده بود!
این اژدهایان مخوفی که با هرنفسشان شهری را ویران میکردند و با هر بال زدن همه چیز را زیر طوفان شن دفن میکردند، همزادهای قَدَر الف ها بودند. یکی از دلایلی که الف ها جزو قویترین نژادها بودند، همین همزادهایشان بود. اتفاقا ملکه هم از همین نژاد خاص و منحصر به فرد بود!
چند دقیقه ای طول کشید تا در جایگاهشان که دقیقا پشت جایگاه الفها بود، مستقر شوند.
بلاخره با ورود خانواده سلطنتی و چهار ولیعهد کشور های همسایه مراسم حالت رسمی به خود گرفت و آغاز شد.
ولیعهد میراندا که روی صندلی کنار پادشاه نشسته بود از جایش بلند شد. تعظیمی به پادشاه، ملکه و باقی مقامات کرد و سپس از جایگاه خارج شد، پله ها را پایین رفت و وارد میدان شد. دامن لباس بلندش را بالا گرفت و در حالی که بین چهار همزادش محاصره شده بود،خرامان خرامان به سمت درختی که میان میدان جا گرفته بود رفت.
یکی دیگر از نشانههای الههها، داشتن چهار همزاد از چهار نژاد مختلف بود که نشانگر تسلط الهه بر قدرت آنها بود.
میراندا لباس ساده اما زیبایی به رنگ سفید پوشیده بود. پیراهن آستینِ بلند و گشادی داشت که تا روی انگشتانش را می پوشاند. بالا تنهاش چسبان بود و از کمر به پایین گشاد میشد و کمی دنبالهاش بر زمین کشیده میشد. عاری از هر گونه جواهرات زینتی بود و تنها یک کمربند مزین به هفت کریستال تعادل به کمر بسته و سربند سفیدی هم به سرش بسته بود که ادامهی ربان بلندش میان امواج طلایی گیسوانش بالا و پایین میشد. او باید در متواضع ترین حالت ممکن مراسم را انجام میداد.
مقابل درخت ایستاد. نفس عمیقی کشید، به سمت بقیه چرخید و پشتش را به درخت کرد. یک دستش را روی سینهاش گذاشت و با صدایی بلند گفت:
_من، شاهزاده میراندا، بیستمن نوادهی ویلیام کبیر، بنابر آداب و رسوم اجدادیام، به عنوان ولیعهد رسمی کشور و جانشین پادشاه نیکولاس، نوزدهمین الههی قدرت کشور الکساندریت، زین پس عهده دار مراسم نور افشان کریستال میگردم...
جیمین کاملا حواسش جمع سخنرانی شاهزاده میراندا بود که یونگی کنار گوشش گفت:
_به نظرت شاهزاده یکم قد و بالاش رشد نکرده؟
جیمین چشم غرهای به یونگی رفت و گفت:
_الان وقت مسخره بازیه؟
یونگی کمی به جیمین نزدیک تر شد و مصمم ادامه داد:
_مسخره بازی چیه، قبلا قدش تا سینه من به زور میرسید الان قشنگ یه سر و گردن بلندتر شده.
جیمین به سمت یونگی چرخید و با تعجب گفت:
_یونگی آخه ولیعهد؟... کاری به هیچی ندارم فقط بهم بگو کی وقت کردی باهاش قد بگیری؟
یونگی اخم مصنوعی کرد و گفت:
_آآآ، داری ناراحتم میکنی جیمین، من که هیز نیستم فقط یکم با دقت نگاه میکنم. بعدشم یادت رفتی سال پیش که برای مراسم نور افشان اومدیم من جزو محافظین شاهزاده بودم؟
جیمین چشم غرهی دیگری به یونگی رفت و خواست دوباره چیزی بگوید که باد شدیدی وزید و موهای پرپشت جیمین را روی صورتش ریخت.
جیمین موهایش را کنار زد و به میدان مراسم نگاه کرد.
شاهزاده میراندا درحال جذب نیروی باد بود! چشم هایش را بسته بود و دست راستش را بالا گرفته بود، طوری که کف دستش رو به آسمان بود!
جیمین با چشم های ریز شده به او نگاه کرد. برای کسی که مراسم های تمرینی را خراب کرده بود خیلی سریع و قدرتمند انرژی باد را جذب نکرده بود؟ معمولا برای اولین بار تنها نسیم ملایمی میوزید نه بادی که گرد و خاک به پا کند.
جین که بهت زده به میدان نگاه میکرد خطاب به بقیه که مثل خودش متعجب بودند، آهسته زمزمه کرد:
_شما هم دارید به اون چیزی که من فکر میکنم، فکر میکنید؟!
هوسوک چندبار پشت سر هم پلک زد و گفت:
_دو حالت بیشتر نداره، یا اونیکه تو میدون وایساده میراندا نیست یا اینکه اون بیش از اندازه قویه!
جیمین قلنج انگشتانش را شکست و گفت:
_خودشه، ولی این همه قدرت...
همان لحظه میراندا جذب انرژی را متوقت کرد و کف دستش را محکم به تنهی درخت کوبید و همزمان با تخلیه انرژی نور آبی رنگی همه جا را در بر گرفت.
BINABASA MO ANG
Goddess of power
Fantasy♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...