°•پارت_2•°

96 13 0
                                    

لرد سوبین سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_نه پسرم! فعلا کارهای مهم تری داریم.
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اضطرابی که از حرف های هوسو‌ک و لرد سوبین گرفته بود، بی‌توجه باشد و گفت:
_مشکلی پیش اومده؟
لرد سوبین دست از نوازش پیریوس کشید و در جایش کمی جابه جا شد.
_آره، یه مشکل عجیب!
دست های جیمین منجمد و نفس در سینه‌اش حبس شد. منتظر به لرد سوبین خیره شد تا ادامه دهد. دیگر مطمئن شد اتفاق بدی افتاده‌است.
لرد سوبین همانطور که با انگشت شستش، انگشتر الکساندریتی که درانگشت حلقه‌اش بود، را می‌چرخاند گفت:
_دیروز صبح یه نامه از نُرثیس(norsis)، از طرف لرد ووبین به دستم رسید.
مکث کرد. هوسوک که چشمانش را جمع کرده بود و با دقت به حرف های پدرش گوش می‌داد، گفت:
_خب؟
لرد سوبین نفسش را با سر و صدا بیرون داد و گفت:
_پسرش جونگ‌کوک، طلسم شده. یک طلسم ناشناخته ای که هیچکس نمی‌دونه چیه.
با شنیدن نام جونگ‌کوک، جیمین احساس کرد سیلی محکمی به قلبش خورد. سرمای فلج کننده از کنج سینه‌اش بیرون خزید و تمام بدنش را در برگرفت.
_جیمین؟
با صدای بم و مخملین نیمورا که پوزه‌اش را به ساق دستش می‌مالد به خودش آمد. نگاهش را به سمت جگوارش کشاند و با برهم زدن چشم به او فهماند که حالش خوب است. سپس به سمت لرد سوبین برگشت. هوسوک هم که نگران به نظر می‌رسید، گفت:
_حالش که خوبه؟ منظورم اینه که...
لرد سوبین حرف هوسوک را قطع کرد و گفت:
_از لحاظ جسمانی مشکلی نداره. ولی خوب متاسفانه هم خودش و هم گرگش از کنترل خارج شدن و دارن به بقیه آسیب وارد می‌زنن.
جیمین که از سلامت جونگ‌کوک اطمینان حاصل کرده بود، خودش را جمع و جور کرد و همان قیافه‌ی بی تفاوت را به خودش گرفت و گفت:
_حالا باید چکار کنیم؟
لرد سوبین به سمت جیمین برگشت و گفت:
_ووبین ازمون کمک می‌خواد، باید بریم اونجا. به برادرات بگو گروهشون رو آماده کنن، و همچنین خودت.
سپس به سمت هوسوک چرخید و گفت:
_توام باهامون میایی هوسوک، گرگ میش فردا حرکت می‌کنیم.
هوسوک سری تکان داد و گفت:
_اگه احساس می‌کنید اوضاع ناجوره، می‌تونیم امشب حرکت کنیم. می‌دونید که تا اونجا یک هفته راهه و با این وضعیت آب و هوایی...
حرفش را نصفه رها کرد و به پدرش خیره شد. لرد سوبین سری به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
_نه انقدر عجله نیاز نیست.
سپس از جایش برخواست. جیمین و هوسوک کمی عقب رفتند تا راه را برای لرد سوبین باز کنند. لرد سوبین از پله های سکویی که تخت بر آن قرار داشت پایین آمد و پیریوس هم به دنبالش راه افتاد. لرد سوبین همانطور که دستی بر گردنش می‌کشید و چشم‌هایش را بر هم می‌فشرد، گفت:
_خیلی خب حالا دیگه برید استراحت کنید.
سپس با قدم های استوار به سمت خروجی راه افتاد. تقریبا به نیمه‌ی راه رسید که ایستاد و دوباره به سمت آن ها برگشت و خطاب به جیمین گفت:
_راستی جیمین
جیمین نگاهش را از نیمورا گرفت و به لرد سوبین دوخت:
_بله قربان؟
لرد سوبین انگشت اشاره اش را به سمت جیمین گرفت و گفت:
_ام، برادر کوچیکت...
به من و من افتاده و انگار که اسمش را فراموش کرده بود! جیمین به کمکش شتافت و گفت:
_یوهان قربان!
_آهان آره، یوهان. اونم با ما میاد.
جیمین کمی جا خورد. یوهان تنها هفده سال داشت و چند ماه دیگر می‌توانست به ارتش ملحق شود.
_یوهان؟ مطمئنید قربان؟
_آره، به نظرم دیگه وقتشه اون بچه کمی مرد بار بیاد.
اخم های جیمین ناخواسته کمی درهم رفت، منظور لرد سوبین را درک نکرد! مگر رفتار ناشایستی از یوهان سر زده بود؟
تقریبا همه می‌دانستند نقطه ضعف بزرگ فرمانده جیمین، خانواده‌‌ی اوست و کوچکترین بی احترامی به آن‌ها او را تا سر حد مرگ عصبی می‌کند. و الان لرد سوبین درست نقط ضعف او را بازی گرفته بود!
اما با این حال اعتراضی نکرد و همانطور که به دنبال لرد سوبین می‌رفت، گفت:
_قربان نمی‌خوام نافرمانی کنم، اما زمانی که من و جین و یونگی ماموریت هستیم، یوهان مواظب دختراس!
_نگران یونا و یونهی نباش. اونا رو می‌فرستم قصر. جی‌هیون و لیانا حواسشون به اونا هست.
جیمین قدم هایش را تند تر کرد و لب گشود تا بگوید خواهرانش در محیط قصر راحت نیستند، که لرد سوبین به در رسید و بدون اینکه اجازه دهد جیمین حرفی بزند، از تالار خارج شد. جیمین درجایش ایستاد و نگاهش را به در بسته دوخت. نفسش را به حرص بیرون فرستاد که باعث شد چند تاری از موهای رها شده در حاشیه ی صورتش به پرواز در آیند. دستش را به کمرش زد و به نیمورا نگاهی انداخت و گفت:
_چکار کنم؟
نیمورا هم نگاه از مقابلش گرفت و به جیمین چشم دوخت و با همان صدای بم و مخملین که از ته گلو بیرون می آمد و ابهت و رعب در خود مخفی کرده بود گفت:
_شاید دیگه وقتش شده. اونا بچه نیستن جیمین، نه یوهان و نه یونا و یونهی. باید یاد بگیرن تنهایی از پس خودشون بر بیان.
جیمین خواست جوابی بدهد که گرمی دستی را بر شانه اش احساس کرد.
_نگران نباش، اونا جاشون پیش هانا و مامان امنه!
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش را پایین گرفت:
_می‌دونم.
به سمت هوسوک برگشت و لبخندی زد و پس از خداحافظی از او، همراه نیمورا از قصر خارج شد. باران بند آمده بود و فقط کمی باد می‌وزید. اوایل پاییز بود و هوا پایداری نداشت. چیزی تا غروب نمانده بود. شنلش را بر سرش کشید و سوار اسبش شد و به سمت اقامتگاه سربازان تاخت.
پس از اینکه گروه را از عزیمت فردا آگاه و با برادران بزرگترش، جین و یونگی هم ملاقات کرد و دستور لرد را به آن‌ها رساند، به سمت عمارت خودشان که در شهر بود حرکت کرد.
شهر در تکاپو و هیاهو بود. مردم هرکدام به دنبال کاری بودند و زندگی عادی‌شان حسادت جیمین را برمی‌انگیخت.
اگر حق انتخاب داشت، بی شک ترجیح می‌داد عضو یک خانواده معمولی باشد. نه یکی از آن خاندان های کهن که روحشان با جگوارهای اصیل زاده‌ی قدرتمند پیوند خورده‌ بود و لقب جگوار زاده را به دوش می‌کشیدند و مسئولیت حفظ تعادل این دنیاهم بر دوششان بود.
به خودش که آمد وارد حیاط عمارت شده بود.
_خوش اومدید قربان.
از اسب پیاده شد و افسارش را به دست خدمتکاری که به استقبالش آمده بود داد. سپس درحالی که کلاه شنلش را عقب می‌داد، گفت:
_ممنون‌‌. یوهان خونه‌اس؟
خدمتکار که پسر جوانی بود، همانطور که بر یال های اسب مشکی جیمین دست می کشید، گفت:
_خیر، از صبح که رفتن بیرون به خونه برنگشتن.
جیمین سری تکان داد و گفت:
_که اینطور. هروقت برگشت، بفرستش اتاق من.
_چشم.
سپس به سمت پلکان ورودی عمارت رفت. نیمورا هم به دنبالش راه افتاد و همانطور که از پله ها بالا می‌رفت گفت:
_یوهان این روزا بیش از اندازه ناخوش احواله. فکر می‌کنم فهمیده باشی.
جیمین نگاهی به نیمورا انداخت و پاسخی نداد. در واقع خودش هم این را فهمیده بود. برادرش طاقت ماندن در خانه را نداشت و همیشه از جمع آن ها فراری بود و جیمین حدس می‌زد مشکلی دارد که برای حلش سخت درگیر است.
_باید کمکش کنی، تو برادرشی‌!
جیمین آخرین پله‌ی سنگی را هم پشت سر گذاشت و گفت:
_اون هیچی به من نمیگه، در واقع بارها سعی کردم باهاش حرف بزنم و اون فقط ازم فرار کرده.
نیمورا همانطور که با طمانینه از چهارچوب سفید در می‌گذشت، گفت:
_یادمه آخرین باری که باهات حرف زد و خواسته‌اش رو گفت، خروجش رو از شهر ممنوع کردی!
جیمین کلافه دستی در موهای حجیمش کشید و گفت:
_خودت می‌دونی چرا این کار و کردم. رفت و آمدش به قلمرو گرگینه‌ها داشت بیش از اندازه می‌شد.
به سمت راهروی سمت راست که به سالن طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد، رفتند:
به سمت راهروی سمت راست که به سالن طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد، رفتند:
_هیچ مشکلی توی رفت و آمد یوهان به اونجا نبود. درواقع لرد ووبین هم اون و مثل پسر خودش می‌دونه‌.
جیمین غلاف شمشیرش را از دور کمرش باز کرد و گفت:
_دیدی که، هروقت می‌رفت اونجا و برمی‌گشت افسرده تر می‌شد.
_اون اونجا خوشحاله.
_منم نمی‌تونم اجازه بدم همیشه اونجا باشه.
_اما بهترین رفیقاش اونجان جیمین، اون واقعا کنار تهیونگ و جونگ‌کوک احساس آرامش داره!
وارد سالن بالا شدند. جیمین که دیگر تحمل گرما را نداشت، شنلش را از روی شانه هایش پایین آورد و روی ساعد دستش انداخت.
_تهیونگ! پیش تهیونگ احساس آرامش داره.
نیمورا خرناس کوتاهی کشید و گفت:
_و این برات اهمیتی نداره؟
جیمین میان سالن ایستاد. دستانش را به کمرش زد و مواخذه‌گرانه به نیمورا نگاه کرد و گفت:
_جوری حرف می‌زنی انگار من اینجا دارم یوهان و سلاخی می‌کنم!
نیمورا هم حق به جانب در چشم های جیمین خیره شد و گفت:
_ آره سلاخی می‌کنی، تو روح اون و سلاخی می‌کنی.
جیمین دست هایش را طوری که انگار می‌خواست ناچاری‌اش را ابراز کند به دو طرف باز کرد و گفت:
_می‌گی چکار کنم؟
_رفت و آمدش و دوباره آزاد کن.
جیمین نفسش را کلافه بیرون داد. می‌دانست برادرش از لحاظ فکری و روحی به هم ریخته است. اما رفتن به نُرثیس(norsis) و بودن در میان گرگینه ها، او را دوباره افسرده می‌کرد.
_تو باید جای پدرش رو پر کنی جیمین، نه اینکه کاری کنی بیشتر و بیشتر خلاء پدر و مادرتون رو حس کنه.
_اصلا چی‌شد که تو انقدر نگران یوهان شدی؟! آریمون چیزی بهت گفته؟
_نه ما هیچوقت راز همزاد هامون رو پیش هم فاش نمی‌کنیم. ولی اون نگرانه و این یعنی اینکه باید بیشتر حواست به یوهان باشه.
جیمین لب گشود تا چیزی بگوید که صدای شاد و سرمست خواهرش، یونا مانع شد:
_سلام بر مهربان ترین برادر دنیا. منت بر سر ما گذاشتین که به منزل بازگشتین. کم کم داشتیم از دیدنتون این حوالی ناامید می‌شدیم.
جیمین درحالی که به گلایه های خواهرش لبخند می‌زد، آغوشش را برایش باز کرد و گفت:
_این همه طعنه و گلایه بخاطر یک روزه؟
جیمین دیشب تا دیروقت در قصر مانده بود و نصفه شب به خانه بازگشته بود و امروز صبح هم زودتر از همیشه برای رسیدگی به مسئله‌ی کریستال ها‌ از خانه خارج شده بود و همین باعث شده بود خواهران و برادرش را از روز قبل نبیند.
یونا به سوی آغوش باز برادرش شتافت و او را محکم بغل کرد:
_بله، باید یاد بگیری دیگه هیچوقت خواهرات رو تنها نذاری.
جیمین دست هایش را دو طرف یونا حلقه کرد و گفت:
_این یعنی اینکه اگه بفهمی باید یه سفر کوتاه برم، سرزنشم می‌کنی؟
یونا ناگهان خودش را از آغوش جیمین بیرون کشید و با اخم های در هم گفت:
_من نمی‌فهمم، توی اون قصر به اون بزرگی هیچکس دیگه‌ای به جز تو اون دوقلو های افسانه ای وجود نداره؟
جیمین لبخندی زد و سعی کرد با شوخی، خلق خواهرش را باز کند:
_انقدر غرغر نکن، اخمو خانم. قول می‌دم زود برگردم.
یونا رویش را با قهر از جیمین گرفت و گفت:
_آخرین باری که این و گفتی تقریبا سه ماه خونه نیومدی.
جیمین دستش را زیر چانه‌ی یونا گذاشت و سرش را به سمت خودش برگرداند. در چشم های قهوه‌ای خواهرش نگاه کرد و گفت:
_نمی‌تونم بهت قول بدم، ولی همه‌ی سعی‌ام رو می‌کنم. باشه؟
یونا نفسش را بیرون فرستاد و بی‌حوصله گفت:
_باشه.
جیمین بوسه‌ای بر پیشانی‌اش کاشت و پرسید:
_یونهی کجاس؟
یونا با نگاهش راهروی سمت چپ را نشان داد و گفت:
_کتابخونه.
جیمین دسته‌ای از موهای قهوه‌ای یونا را که در حاشیه صورتش تاب می‌خورد، پشت گوشش فرستاد وگفت:
_خیلی خب، برو بهش بگو وسایلش رو جمع کنه. خودت هم همینطور.
یونا با تعجب پرسید:
_برای چی؟
_نمی‌تونم بزارم تنها توی عمارت بمونید! باید برید قصر.
قیافه‌ی یونا از شنیدن این حرف به معنای کامل کلمه وا رفت. دست هایش که به سینه زده بود، شل شد و اطرافش رها شد:
_نه.
_متاسفانه مجبوریم.
_قصر چرا؟ ماکه تنها نیستیم. پس یوهان چکاره‌اس؟وقتی که شما نیستین ما همیشه تنها می‌مونیم دیگه.
جیمین شنلش را روی دستش مرتب کرد و گفت:
_این بار یوهان هم باید باهامون بیاد.
یونا باز لب گشود تا غری بزند که جیمین پیشی گرفت و سریع گفت:
_خواهش می‌کنم یونا. می‌دونم محیط قصر رو دوست ندارین، ولی چاره‌ای ندارم. دستور لرد سوبین اینه‌.
یونا نفسش را با حرص بیرون فرستاد و گفت:
_که اینطور...خیلی خب.
سپس رویش را از جیمین گرفت و درحالی که به سمت مخالفش حرکت می‌کرد، گفت:
_میرم به یونهی خبر بدم.
جیمین نفسی بیرون داد و در سکوت نظاره گر رفتن یونا شد.
_یکم برای پدر شدنت زود بود.
به سمت صاحب صدا برگشت. جین درحالی که بازوی چپش را به یکی از ستون ها تکیه داده بود با لبخند به او نگاه می‌کرد.
_راضی نگه داشتنشون زیادی سخته.
جیمین لبخند کجی بر لب هایش نشاند و گفت:
_برای همین این وظیفه رو سپردین به من؟
جین گستاخانه لبخندی زد و سرش را به معنای آره تکان داد و گفت:
_اوهوم!
جیمین آرام خندید و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. جین تکیه‌اش را از ستون برداشت و به سمت جیمین رفت.
_نظرت درباره ی مشکل جونگ‌کوک چیه؟
با آمدن نام جونگ‌کوک چیزی در سینه‌ی جیمین لرزید و قلبش یک تپش جا انداخت.
_نمیدونم، لرد سوبین چیز دقیقی نگفت.
جین دست هایش را در جیب شلوارش کرد و گفت:
_باید کار یه الف قوی باشه، نظر تو چیه نیمورا؟
نیمورا به جین نگاه کرد و گفت:
_تا با چشم خودمون همه چیز رو بررسی نکنیم نمی‌تونیم نظر قطعی بدیم.
جین سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. حدود یک دقیقه بعد جگوار سیاه رنگ دیگری از پله ها بالا آمد، وارد سالن شد و کنار پای جین ایستاد. جیمین رو به تایروس، همزاد برادرش کرد و گفت:
_سلام تایروس.
تایروس خرناس کوتاهی کشید و هم به جیمین و هم به نیمورا سلام داد. جین به سمت تایروس نگاه کرد و گفت:
_تونستی ردگیری بکنی؟
_هیچ ردی از اون بو به جا نمونده! انگار یکی اونا رو پاک کرده.
جیمین به سمت جین چرخید:
_موضوع چیه؟
جین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_آخرین گزارشی که از پراکندگی کریستال ها به دستم رسید رو دادم تایروس رد گیری کنه ولی بویی که روی اون کاغذ بود، هیچ جا پیدا نمیشه.
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من که احساس می‌کنم یکی داره بازیمون می‌ده.
جین سری تکان داد و گفت:
_بعید نیست.
جیمین یک دستش را به کمرش زد و گفت:
_خیلی خب، من می‌رم یکم استراحت کنم. پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداره.
جین لبخندی زد و گفت:
_برو.
جیمین هم در جوابش لبخندی زد و به راه افتاد. از راهرو گذشت و وارد آخرین اتاق شد. شنلش را روی پشتی صندلی اش گذاشت و به سمت آینه رفت. شانه ای به موهای بر هم ریخته‌اش زد و آن ها را مرتب کرد. سپس لباس هایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید. به محض دراز کشیدن تمام عضلاتش به گز گز افتاد. حال می‌فهمید چقدر خسته است.
به پهلو چرخید و چشم هایش را بست. سعی داشت بخوابد اما فکر یوهان لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت و چندسال اخیر از مقابل چشمانش عبور کرد.
همه چیز از سه سال پیش و آغاز دوران بلوغ یوهان شروع شد. گوشه گیر و منزوی شد، از جمع دوستانش دوری کرد و شبانه روز خودش را با تمرینات جنگی گذراند. زود رنج و ساکت شد و خنده و لبخند از صورتش پاک شده بود.
جیمین کشمکش های ذهنی‌اش را می‌دید و احساس می‌کرد مشکلی دارد که در حل آن ناتوان است. ابتدا گمان‌ کرد همه‌ی این ها تاثیرات بلوغ و گذرا است و به زودی خوب می‌شود. اما هرچه می‌گذشت یوهان بیشتر از قبل افسرده می‌شد.
جیمین و برادرانش برای بهبود حالش او را با دوستان دیرینه‌شان در قلمرو گرگینه‌ها، که از قضا فرزندان لرد ووبین بودند، آشنا کردند. یکی دوماه اول، همه چیز خوب بود و یوهان کم کم روبه بهبودی می‌رفت. اما پس از گذشت یکسال ورق برگشت و یوهان از قبل هم بدتر شد. دعوا نمی‌کرد، غر نمی‌زد، از چیزی شکایت نمی‌کرد، دم نمی‌زد و در سکوت ذره ذره آب می‌شد. جیمین فکر کرد شاید در قلمرو گرگینه‌ها کسی او را آزار می‌دهد و درنتیجه رفت و آمادش را به آنجا ممنوع کرد، اما باز هیچ چیز بهتر نشد و یوهان سر خورده تر از قبل گشت!
جیمین صلاح دید خودش به نُرثیس برود تا مطمئن شود کسی به برادرش آسیبی نرسانده است و نتیجه‌ی این سفر هیچ بود. چرا که جونگ‌کوک او را مطمئن کرد، حال یوهان آنجا خوب است و همراه تهیونگ بیشتر وقتشان را به گردش و تفریح می‌پردازند.
_چرا نمی‌خوابی؟
با صدای نیمورا از فکر خارج شد و به سمت او برگشت که پایین تخت روی تشکچه‌ی مخملینش لم داده بود و پوزه‌اش را روی پنجه هایش گذاشته و چشم هایش را بسته بود.
_نمی‌تونم.
_چرا؟
جیمین رو به بالا خوابید و نگاهش را به سقف اتاقش دوخت:
_حق با توعه! من دارم روح یوهان رو سلاخی می‌کنم. اما نمی‌دونم باید چکار کنم. نمی‌تونم بزارم که برای همیشه نرثیس بمونه.
نیمورا چشم هایش را باز کرد و از جایش برخواست. پنجه هایش را به جلو و باقی هیکلش را عقب کشید، تا خستگی از تنش درآید. سپس به سمت تخت جیمین و از آن بالا رفت. سرش را روی شکم جیمین گذاشت و درحالی که بار دیگر چشم هایش را می‌بست، گفت:
_باهاش صمیمی شو، یکاری کن بهت اعتماد کنه و مشکلش رو بهت بگه.
جیمین دستش را نوازش وار از سر نیمورا پایین برد و برگردن و ستون فقراتش کشید، سپس گفت:
_تو از اون مشکل خبر داری.
نیمورا دمش را تکان داد:
_نه!
جیمین اصرار کرد:
_چرا و سعی داری که از من مخفیش کنی.
_خودش باید بهت بگه.
جیمین نفسش را کلافه بیرون فرستاد و خواست چیزی بگوید که در به صدا در آمد.
_بله؟
صدای یوهان در اتاق پیچید:
_می‌تونم بیام داخل؟
جیمین نوازش نیمورا را متوقف کرد. نیمورا سر از شکمش برداشت تا جیمین از جایش بلند شود و خودش از تخت پایین پرید.
_بیا تو!
جیمین از جایش برخواست و به سمت مبل های قرمز رنگ گوشه‌ی اتاقش رفت. یوهان در را باز کرد و وارد شد. نیمورا قبل از اینکه یوهان در را ببند از اتاق خارج شد تا آن ها راحت باشند. یوهان که با نگاه، رفتنش را تعقیب می‌کرد گفت:
_چرا رفت؟
جیمین به نیم رخ زیبای برادرش خیره شد و گفت:
_می‌خواست ما راحت حرف بزنیم، بیا بشین.
یوهان به سمت جیمین برگشت. در را بست، وارد اتاق شد و روی مبل مقابل جیمین نشست. پاهای کشیده و خوش فرمش را روی هم انداخت و درحالی که با آن چشم های مشکی رنگ خمارش در چشم های جیمین زل می‌زد گفت:
_گفته بودی می‌خوایی من رو ببینی.
همان گرد غم و نا‌امیدی بر روی صورت فرشته گونه‌اش نشسته بود.
یوهان زیباترین عضو خانواده شان بود! چشم های مشکی و لب های سرخ مادرش و موهای مجعد و خرمایی پدرشان را به ارث برده بود. صورتش به سفیدی برف بود و بینی و چانه اش را گویا که خدا شخصا تراش داده بود. دو تیله ی مشکی رنگش در قابی درشت و زیر حجم انبوهی از مژگان فر پنهان شده بود. بدنی خوش تراش اما نه زیاد ورزیده و نه زیاد نحیف داشت. در کل برای یک پسر بیش از اندازه زیبا بود.
_خوبی؟
یوهان چشم هایش را در قاب چرخاند و کلافه پاسخ داد:
_مگه فرقی‌ام میکنه؟
جیمین کمی به جلو خم شد و گفت:
_معلومه که فرق می‌کنه! تو برادر منی. قلبم درد می‌گیره وقتی اینجوری می‌بینمت.
یوهان اخم هایش را درهم کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_برادر، برادر!
سپس بلند گفت:
_اگه من انقدر مهمم، پس چرا نمی‌زارید اونجوری که می‌خوام زندگی کنم؟
جیمین دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
_ما توی زندگیت دخالت نمی‌کنیم.
نگاه یوهان کم کم رنگ خشم گرفت و گفت:
_آره راست می‌گی، فقط خروجم رو ازشهر ممنوع کردی و اینجا زندانیم کردی.
جیمین که خشمگین شدن برادش را دید، دست هایش را از دو طرف به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
_راست میگی، حق با توعه. رفتار من اصلا درست نبود. الانم خیلی پشیمونم از این کارم.
یوهان با چشم های ریز شده به برادرش نگاه کرد. گویا که به حرف هایش اعتماد نداشت.
_مطمئنی؟ تا همین دو روز پیش که اینطور به نظر نمی‌رسید!
جیمین سری تکان داد و گفت:
_فکر نمی‌کردم این موضوع انقدر اذیتت کنه‌. که البته بعید می‌دونم این پریشونی نگاه و سردرگمی افکارت بخاطر این باشه.
یوهان نگاهش را از برادرش گرفت و به سمت دیگری خیره شد.
_درسته؟
یوهان باز جوابی نداد و انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت و سعی کرد نفس های بریده اش را کنترل کند.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now