جونگکوک پیشانی جیمین را بوسید و گفت:
_خب اینم از سختیهای عشقه دیگه.
جیمین دوباره خندید و از آغوش جونگکوک بیرون آمد. دست او را گرفت و باهم به سمت اتاق جیمین راه افتادند. به ورودی قصر که رسیدند دست هم را رها کردند چرا که چشمهای پنهان و دهن های شایعه پراکن در قصر زیاد بود. از پله ها بالا رفتند و راهروهای پیچ در پیچ و طویل قصر را پشت سر گذاشتند تا به اتاق رسیدند.
جیمین ابتدا آرام در زد و پس از شنیدن بفرمایید گفتن یوهان وارد اتاق شد. نیمورا روی تشکچهی مخملینش به خواب عمیقی فرو رفته بود و متوجهی رفت و آمدهای اطرافش نمیشد.
یوهان روی تخت دراز کشیده بود و به تاج تخت تکیه داد بود، تهیونگ هم روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و با لبخندی شیطانی و مرموز به آنها نگاه میکرد.
جیمین به سمت یوهان رفت و مقابلش روی تخت نشست. هنوز همانطور گرفته و مضطرب بود! دستش را روی پیشانیاش گذاشت و درحالی که دمای بدنش را چک میکرد پرسید:
_بهتری؟
یوهان بی روح به او نگاه کرد و سرش را تکان داد. جیمین نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به طعنه گفت:
_مشخصه!
از جایش برخواست و چرخید تا به سمت چوب لباسی برود که دید تهیونگ و جونگکوک مقابل هم ایستادهاند و با چشم و ابرو برای هم خط و نشان میکشند.
بند شنلش را باز کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
با صدای او هر دو از جا پریدند. جونگکوک بازوی تهیونگ را گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش از اتاق بیرون میکشید گفت:
_نه چیز مهمی نیست. ما دیگه میریم، شما هم استراحت کنید.
تهیونگ که پشت سر جونگکوک کشیده میشد با صدای بلندی که به گوش جیمین برسد گفت:
_جونگکوک تو اصلا اجتماعی نیستیها، چرا نمیزاری به جیمینشی تبریک بگم؟!
جیمین آرام خندید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد، شنلش را در آورد و روی چوب لباسی آویزان کرد. سپس به سمت تهیونگ برگشت و گفت:
_زاغ سیاه ما رو چوب میزدی؟
تهیونگ لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_نه نه، باور کن، یه لحظه چشمم هرز رفت!
جیمین بلند خندید و گفت:
_تو گفتی و منم باور کردم، برو خودت و سیاه کن بچه.
تهیونگ یک چشمش را بست و پشت سرش را خاراند و گفت:
_حالا شاید یه کمم از قصد نگاه کرده باشم ولی خوبیش اینه که زیاد نبود.
جیمین سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد و گفت:
_برو دیگه خستهایم میخواییم بخوابیم!
تهیونگ چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_به نظر من تشریف بیارید اتاق جونگکوک هیونگ، لعنتی انقدر آرامبخشه که منم توش خستگیم در میره!
چشم های جونگکوک از وقاحت برادرش در حدقه گرد شد و این بار محکم دستش را کشید و همانطور که از اتاق خارج میشد گفت:
_امروز خیلی حرف زدی، گمشو بریم...شب بخیر بچهها!
این را گفت و از دید جیمین پنهان جیمین آرام خندید و درحالی که سرش را به نشانهی تاسف تکان میداد به سمت در رفت. در را بست و پس از عوض کردن لباس هایش به سمت تخت رفت و سمت خالی یوهان دراز کشید.
بیدار بود و در این مدت با چشم، کارهای جیمین را دنبال میکرد و هنگامی که جیمین کنارش دراز کشید به سویش چرخید و در چشمهایش خیره شد.
جیمین دستش را دراز کرد و موهای خرمایی برادرش را پشت گوشش فرستاد و گونهاش را نوازش کرد.
_نمیخوایی بهم بگی چیشده؟
یوهان بی توجه به سوال جیمین پرسید:
_میخوایی امشب بری پیشش؟
جیمین با تعجب پرسید:
_پیش کی؟
یوهان نگاهش را پایین انداخت و در حالی که روی ملافه نقش های خیالی میکشید گفت:
_پیش...جونگکوک!
جیمین شکه شد. سعی کرد لبخند بزند و گفت:
_معلومه که نه!
یوهان نگاهش را بالا نگرفت و زیر لب آهانی گفت. جیمین به نوازش موهای او ادامه داد که یکدفعه فکری به سرش زد. نکند یوهان از همه چیز خبر داشته و برای همین انقدر آشفته شده است!
_تو میدونستی؟
یوهان جا خورد و به جیمین نگاه کرد:
_چی؟
_تو از احساس جونگکوک به من خبر داشتی؟ میدونستی امشب میخواد دربارهی چی باهام حرف بزنه؟...به خاطر همین حالت اونجوری شده بود؟
مردمک چشمان یوهان لرزید و با ترس به او نگاه کرد. جیمین مطمئن بود با آرامترین لحن ممکن با او حرف زده، پس چرا انقدر ترسیده بود؟
کمی به جلو خم شد و پیشانی یوهان را بوسید:
_یوهان من سرزنشت نمیکنم فقط میخوام مطمئن بشم مشکل جدی نداری!
یوهان که گویا دستپاچه شده بود گفت:
_خب...خب...راستش رو بخوایی آره. وقتی فهمیدم جونگکوک میخواد بهت اعتراف کنه فکر کردم تو رو ازم میگیره و من دوباره تنها میشم!
لحن دستپاچهاش، چشمهای لرزانش، لکنتش هنگام بیان کلمات و دزدیدن نگاهش از او باعث میشد جیمین به او شک کند.
شاید هم داشت زیاده روی میکرد، اما آن حالی که او از یوهان دیده بود نمیتوانست دلیل به این سادگی داشته باشد! با اینحال دیگر ادامه نداد، به یوهان لبخندی زد و گفت:
_لازم نیست نگران باشی یوهان، هیچوقت این اتفاق نمیوفته، من همیشه پیشت میمونم. حالا هر کی میخواد وارد زندگیم بشه؛ فرقی نمیکنه. پس به این چیزای مسخره فکر نکن.
یوهان لبخند کم جانی زد و گفت:
_باشه.
جیمین لبخندش را پر رنگ تر کرد و دیگر چیزی نگفت و پس از اینکه مطمئنشد یوهان به خواب رفته، چشمهایش را بست و پس از ساعت ها به خلسهی شیرین خواب فرو رفت.
***
_یونا از کارام جا میمونم، خواهش میکنم در رو باز کن!
صدای فریاد یونا از آن سوی اتاق گوشش را کر کرد:
_من که بهت گفتم برو، خودت پاتو کردی تو یه کفش که میخوام ببینمت.
جیمین کلافه نفسش را بیرون فرستاد. دستانش را به کمرش زد و گفت:
_باور کن این خواست خودم نبوده، مجبورم که برم... این سفرم طولانیه، اگه نبینمت دلم خیلی برات تنگ میشه!
بلافاصله داد یونا بلند شد و گفت:
_جدی؟؟؟...اگه خیلی دل تنگمون میشدی میتونستی همونجوری که یوهان رو بردی تو تخت خودت ماهم میبردییییی.
آخر حرفش را چنان با داد گفت که جونگکوک و یونهی هم که کنار جیمین ایستاده بودند از جا پریدند.
جیمین چنگی در موهایش زد و آنها را عقب فرستاد که بوی ابریشم و زنبق صورتی در هوا پخش شد. سپس با صدایی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
_آخه چندبار بگم، یوهان خودش اومد پیشم. قسم میخورم من دنبالش نرفتم!
یونا باز سر جیمین فریاد کشید:
_هرچی...تو که میدونستی امروز قراره بری و دوماه دیگه برگردی، میتونستی دیشب رو با ما بگذرونی!
_آخه...
یونهی که از این همه صبر و شکیبایی جیمین به ستوه آمده بود حرفش را قطع کرد و با تشر به فریاد زد:
_یونا این مسخره بازیها رو تمومش کن!...مگه کوری نمیبینی چقدر شرایطشون سخته؟...تلاشهاشون برای ما رو نمیبینی؟...انقدر بچه بازی در نیار، جین اوپا و یونگی اوپا هم همینجوری از خودت رنجوندی.
انقدر تند تند و با عصبانیت حرف زده بود که به نفس نفس افتاد و سرخ شد. لوس بازی های یونا کفر همه را در آورده بود. از صبح که فهمیده بود جیمین و بقیه میخواهند برای ماموریت بروند، خودش را در اتاق حبس کرده بود و حاضر نمیشد با هیچکدام خداحافظی کند.
جین و یونگی که زودتر از جیمین آمده بودند و با همین رفتار تند یونا روبه رو شده بودند، به جای اصرار، ترجیح داده بودند او را تنها بگذارند تا آرام شود؛ اما جیمین نمیتوانست خواهرش را با قلب شکسته رها کند و از این رو اصرار میورزید حتما او را ببیند.
یونهی که حرفهایش را زده بود از در اتاق یونا روی گرفت و با قدم های محکم و سریع از آنجا دور شد. جیمین به رفتن او نگاه میکرد که قفل در اتاق یونا به صدا در آمد. جیمین سریع در را باز کرد و وارد اتاق شد.
یونا کنار پنجره ایستاده بود، دست هایش را به سینه زده بود و با اخم به رفت و آمد سرباز ها و ندیمه ها نگاه میکرد. جیمین چند قدمی به او نزدیک شد و صدایش زد:
_یونا؟
پاسخی دریافت نکرد. انتظاری هم نداشت، همین که به اتاق راهش داده بود باید خدا را شکر میکرد. جونگکوک که دید آنها به خلوت نیاز دارند چرخید و همانطور که به سمت راه پله ها میرفت گفت:
_جیمین من میرم ببینم همه چی خوب پیش میره یانه. توهم کارت تموم شد بیا.
سپس بدون اینکه منتظر پاسخ جیمین بماند از آنجا دور شد.
جیمین نفس عمیقی کشید، دستانش را در جیب های شلوارش کرد و گفت:
_ازت توقع ندارم درکم کنی یونا، اما میخوام این و بدونی من هرکاری دارم میکنم بخاطر شماهاس!
یونا پوزخندی زد و با لحن دلخوری گفت:
_بابامون انقدر برامون گذاشته که نیاز نباشه، شما چهارنفری بهحکومت خدمت کنید!
جیمین کوتاه و آرام خندید. او واقعا یک بچه بود که خیلی از مسائل را درک نمیکرد!
_همه چیز پول نیست.
یونا به سمت او برگشت. دست هایش را به سینه زد و گفت:
_جدی؟ پس بفرمایید برای چه چیز ارزشمندی دارید کانون گرم خانواده رو از من و یونا میگیرید؟
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. احساس گناه میکرد. او در حق این بچه ها خیلی ظلمکرده بود، اما همهی اینها برای آیندهی آنها بود!
_ما داریم سخت کار میکنیم تا قدرت داشته باشیم از شما محافظت کنیم!
یونا دوباره پوزخند زد:
_ما ضعیف نیستیم جیمین!
جیمین کم کم داشت کنترلش را از دست میداد. شقیقه هایش را مالید و گفت:
_خیلی خب، خیلی خب...اصلا حق با توعه، دیگه تمومش کن.
سپس رویش را از او گرفت و از اتاق خارج شد. با قدم های بلند و اخمهای درهم، به سمت حیاط قصر رفت. هنوز یک ساعت به حرکتشان مانده بود و میتوانست استراحت کند اما کش مکشی که با یونا داشت آشفتهاش کرده بود!
از قصر خارج و وارد حیاط شد. نیمورا که گویا منتظرش بود، به محض خروجش به سمتش آمد و با او همقدم شد. با دیدن چهرهی او فهمید که اتفاق خوبی نیوفتاده، اما به روی خودش نیاورد و آنقدر به قدم زدن ادامه داد تا عاقبت خود جیمین سکوت را شکست و گفت:
_کم کم دارم خسته میشم!
نیمورا نگاهش را از مقابلش نگرفت و گفت:
_از چی؟
جیمین نفسش را بیرون فرستاد و دست هایش را در جیب شلوارش کرد و پاسخ داد:
_از خودم، کارم و بحثهای همیشگی!
_شنیدم یونا دوباره، سر و صدا به پا کرده.
جیمین سرش به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_هر دفعه کارش همینه. نمیدونم باهاش چکار کنم.
_بهت وابستهاس و این جدایی های گاه و بیگاه اذیتش میکنه. اونم اینجوری حرصش رو سرت خالی میکنه.
_منم نمیدونم چکار کنم، واقعا نمیدونم چکار کنم!
به یک صندلی رسیدند. جیمین خودش را روی صندلی انداخت و سرش را به پشتیاش تکیه داد. نیمورا مقابلش روی دو پاهایش نشست و گفت:
_چطوره بعد این ماموریت چند وقتی رو مرخصی بگیری و باهاش وقت بگذرونی؟!
جیمین پوزخندی زد و گفت:
_گارد سلطنتی مرخصی داره؟ از سر معده حرف نزن لطفا!
پوفی کشید و سکوت کرد که با یادآوری مسئلهی مهمی که فراموش کرده بود از جا پرید:
_آه...انقدر یونا سر به سرم گذاشت، یادم رفت بپرسم کی برمیگردن آلکا.
نیمورا ابتدا خرناسی کشید و گفت:
_برنمیگردن. جین با پادشاه حرف زد تا وقتی که شما از ماموریت برگردین دخترا اینجا بمونن و امنیتشون تضمین بشه.
جیمین ابرویی بالا انداخت و سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد.
_پاشو بریم، باید دستهات رو مرتب کنی.
جیمین سری تکان داد و از جایش بلند شد. به سمت محلی که بقیه جمع شده بودند رفت. از دور میدید که افراد زیاد در رفت و آمدند تا امکانات سفر آنها را فراهم کنند. برادرانش و باقی اعضا هم گرد هم جمع شده بودند و باهم صحبت میکردند. جیمین راهش را به سمت آنها کج کرد که یونا را دید. پیش اسب او ایستاده بود و منتظرش بود. ابتدا خواست توجهی نکند و راهش را ادامه دهد، اما با دیدن صورت گریانش نظرش عوض شد و به سمتش حرکت کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Goddess of power
Fantastik♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...