°•پارت_5•°

52 13 0
                                    

جیمین دست هایش را درجیب شلوارش کرد و گفت:
_اون دخترکله شقیه، اگه خودش نخواد هیچکس نمی‌تونه مجبورش کنه. حالا توچرا به فکر اون افتادی؟
یوهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_همینجوری، یهو به ذهنم رسید!
جیمین نگاهی به سر تا پای یوهان انداخت. سوال‌های عجیبش فکر او را هم مشغول کرده بود. هنوز چند دقیقه از گریه و زاری که راه انداخته، نگذشته بود و حالا درباره‌ی ازدواج ولیعهد کشور حرف می‌زد؟!
***
_مرده!
دستش را از روی شاهرگ پسرک برداشت و از مقابلش بلند شد. چند قدم فاصله گرفت و نگاهی به جسد پسرک و اسبش انداخت.
هوسوک دستی به چانه‌اش کشید و همانطور که به بیرقی که کنار جنازه افتاده بود، نگاه می‌کرد گفت:
_از نرثیس اومده.
سپس به سوی لرد سوبین چرخید و گفت:
_حتما از طرف لرد ووبین بوده.
لرد سوبین اخم هایش را در هم کشید و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
یونگی یک‌دستش را در جیب شلوارش کرد و گفت:
_در این که کشتنش شکی نیست...
جین حرفش را برید و گفت:
_فقط چرا اینجوری؟ انگار که می‌خواستن هیچ ردی به جا نذارن.
جیمین از حلقه‌ی محاصره‌ی برادرانش بیرون آمد و دوباره کنار جسد زانو زد. آن را به پشت برگرداند، که باعث شد سر جنازه از یک طرف آویزان شود و چشم های از حدقه در آمده و لب های بازش، به سمت لرد سوبین بچرخد.
_گردنش و شکستن.
یوهان به سمت اسب سواره رفت. اخم هایش را در هم کشید و درحالی که با دقت به اسب مرده نگاه می‌کرد، گفت:
_و این...
اشاره‌ای به اسب کرد و ادامه داد:
_با جادو مرده.
لرد سوبین به سمت اسب رفت و درحالی که با دقت به خون مردگی های زیر شکم و گردن اسب می‌نگریست، گفت:
_هم می‌خواستن سواره به مقصد نرسه و هم اینکه گرگ‌های اصیل بوی خونش رو حس نکنن و از مرگش با خبر نشن.
جیمین از مقابل جسد بلند شد، کلافه دستش را درون موهایش فرو برد و گفت:
_راه حل طلسم دست الف‌هاست.
لرد سوبین به جیمین نگاه کرد و منتظر ماند تا ادامه دهد. جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
_با نامه‌ای که پیدا کردیم، مشخص شد اون حامل درخواست کمک لرد ووبین به لاکسین بوده. بی سر و صدا کشتنش تا الف‌ها پاشون به نرثیس باز نشه! این یعنی اینکه راه چاره دست اوناس.
هوسوک متفکرانه به جیمین نگاه کرد و گفت:
_منطقی به نظر میاد.
لرد سوبین نفس عمیقی کشید و گفت:
_نزدیک غروبه بهتره همین جا چادر بزنیم.
سپس با صدای بلند خطاب به سربازان گفت:
_چادر ها رو برپا کنید.
از آن ها رو گرفت و به سمت خیل عظیمی از سربازان که به جنب و جوش افتاده بودند، حرکت کرد.
هوسوک و جین و یونگی هم به سمت اسب هایشان راه افتادند تا جای مناسبی برایشان پیدا کنند. اما جیمین نرفت و دوباره به سمت جنازه برگشت.
پسر جوانی بود، شاید یکی دوسال از یوهان بزرگتر!
رنگ صورتش تقریبا به کبودی می‌زد و چیزی نمانده بود چشم هایش از کاسه در بیایند. با اینکه کمی ترسناک شده بود، اما معلوم بود صورت زیبایی داشته.
نفسش را اندوهگین بیرون فرستاد. به سمت جنازه خم شد و چشم‌های بازش را بست. معلوم بود که مرگ زجرآوری داشته و این موضوع دل جیمین را به درد می‌آورد.
نمی‌دانست چرا، اما بی دلیل برای پسرک بغض کرده بود. یعنی والدینش الان چه حالی داشتند؟ درخانه نشسته بودند و چشم انتظار جوان خوش قد و بالایشان بودند تا از ماموریت بازگردد؟
گرمی دستی را بر شانه‌اش احساس کرد. لبش را به دندان گرفت تا مانع از روان شدن اشک هایش شود. نفس عمیقی کشید و از جایش برخواست. یوهان به همراه چند تن از سربازان پشت سرش ایستاده بودند. لبخندی به برادرش زد و همانطور که به سمت اسبش حرکت می‌کرد، خطاب به سربازان گفت:
_دفنش کنید.
_چشم.
افسار اسبش را گرفت و به سمت درختی رفت تا او را به آنجا ببندد.
شیش روز بود که در راه بودند و دیگر راهی تا نرثیس نمانده بود. در این چند وقت هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود تا امروز!
هنگامی که برای صرف ناهار توقف کردند، یکی از سربازان که برای شکار رفته بود، نزد لرد سوبین آمد و گفت جنازه ای در این نزدیکی پیدا کرده‌ و دریافتند آن جنازه متعلق به یکی از قاصدان نرثیس بوده.
_مگه گردنش نشکسته بود؟ پس چرا انقدر کبود بود؟
یوهان هم دنبال او آمده بود. این چند روز مانند سایه دنبال جیمین بود و ترجیح می‌داد جای اینکه تنها باشد، با او وقت بگذراند. جیمین هگ از این که می‌دید یوهان به او نزدیک شده، خوشحال بود. هرچند، باعث تعجب بقیه شده بود که پسر بلاخره از آن پیله‌ی تنهایی و انزوا بیرون آمده است.
_قبل از شکستن گردنش می‌خواستن خفش کنن، انگاری زیاد تقلا کرده، اوناهم کار خودشون و راحت کردن.
به یک درخت رسیدند و مشغول بستن افسار ها شدند:
_پست فطرت‌ها!
جیمین کارش را تمام کرد، ضربه‌ای به شانه‌ی یوهان زد و همانطور که از او دور می‌شد، گفت:
_بهش فکر نکن، دنیا پر از این بی رحمی‌هاست.
یوهان به سمت جیمین که حالا پشت سرش بود، چرخید و گفت:
_کجا می ری؟
جیمین به راهش ادامه داد و گفت:
_چادرم!
_پس شام چی؟
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمی‌خورم، تو هم اگه شامت تموم شد و حوصلت سر رفت، بیا پیشم.
_باشه
جیمین دیگر چیزی نگفت و قدم هایش را تند تر کرد. به چادر که رسید، لبه‌اش را کنار زد و وارد شد. نیمورا زود تر از او رسیده بود و مقابل آتش استراحت می‌کرد. به محض ورود جیمین سرش را از روی پنجه‌هایش برداشت و به سوی او برگشت:
_خبرها رو شنیدم.
جیمین دستش را روی گردنش گذاشت و درحالی که کمی آن را ماساژ می‌داد، به سمت صندوقچه‌ی گوشه‌ی چادر رفت و گفت:
_خوبه.
شنل و شمشیرش را باز کرد و روی صندوق گذاشت، سپس به سمت خزی که با حفظ فاصله مقابل آتش پهن بود، نشست. دست هایش را دور زانو هایش حلقه کرد و به آتش خیره شد.
_باید هرجور که شده به الف‌ها خبر بدیم وگرنه علاوه بر مرگ جونگ‌کوک، یه آشوب هم توی کشور به راه میوفته.
جیمین نگاهش را از شعله ها برنداشت و گفت:
_آشوب دیگه برای چی؟
_لرد ووبین قطعا بی توجهی الف‌ها رو نادیده نمی‌گیره.
جیمین نگاه کوتاهی به نیمورا انداخت و گفت:
_مطمئنم لرد سوبین قضیه‌ی قاصد رو براش تعریف میکنه.
_امیدوارم!
جیمین دیگر چیزی نگفت. دست هایش را از دور پاهایش باز کرد و به آن ها تکیه داد. پاهایش را دراز کرد و در مجاورت آتش قرار داد.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد. نمی‌دانست چکار کند. از طرفی می‌دانست حضور الف‌ها آنجا ضروری است. اما این را هم می‌دانست اگر دوباره کسی را روانه‌ی لاکسین کنند، اتفاقات امروز تکرار می‌شود. شاید باید خودش این کار را می‌کرد!
_نظرت چیه برم لاکسین؟
نیمورا همانطور که چشم هایش را بسته بود گفت:
_اون وقت مطمئن می‌شم که دیوونه‌ای!
جیمین اخم هایش را درهم کشید و گفت:
_چرا؟
_چون توهم کشته می‌شی و هیچوقت نمی‌تونی به جونگ‌کوک کمک کنی.
جیمین بیشتر اخم کرد و گفت:
_می‌خوایی بگی من از پس خودم برنمیام؟
_از پس خودت برمیایی ولی فکر نمی‌کنم بتونی یک تنه یه گردان و حریف بشی.
تیری در گردن جیمین پیچید. خوابیدن بر بالشت های سفتی که از جنس کاه بودند، حسابی عضلاتش را منقبض کرده بود. یک دستش را روی گردنش گذاشت و درحالی که گردنش را می‌فشرد گفت:
_یک گردان؟
نیمورا بلاخره افتخار داد چشم هایش را باز کند و به جیمین نگاه کرد.
_اینجا یک خبرایی هست جیمین، خودت فهمیدی پشت طلسم جونگ‌کوک حتما هدف بزرگی قرار داره. هدفی که اصیل‌های زیادی ازش حمایت می‌کنن.
دست جیمین وا رفت و تمام حواسش جمع حرف‌های نیمورا شد. بازهم چیزی می‌دانست و سکوت کرده بود.
_انقدر بدم میاد وقتی چیزی رو می‌دونی و اینجوری ازم مخفیش می‌کنی!
_من همزادتم، جاسوست که نیستم.
جیمین رویش را با قهر از نیمورا گرفت و زمزمه کرد:
_بدجنس!
_شنیدم
_برام مهم نیست.
نیمورا کمی سکوت کرد، سپس از جایش برخواست و به سمت جیمین رفت. مقابلش نشست و گفت:
_دونستن کمکت نمی‌کنه، فقط باعث میشه بیشتر زجر بکشی. چون هیچکاری ازت برنمیاد.
جیمین بیشتر اخم کرد و گفت:
_من فقط می‌خوام جونگ‌کوک رو نجات بدم، همین!
_صبور باش.
جیمین خواست چیزی بگوید، که صدای یوهان در حریم چادر پیچید:
_جیمین؟ بیداری؟
به سمت ورودی چادر چرخید و گفت:
_بیا تو.
_خوشحالم که می‌بینم مثل قبل همش دنبالته!
کمی بعد لبه‌ی چادر کنار رفت و بلافاصله یوهان با ظرفی از غذا وارد چادر شد. لبخندی به جیمین زد و نزدیکش شد.
جیمین هم متقابلا لبخند زد و به محض این که خواست به سمت یوهان بچرخد، دردی شدید از گردنش شروع شد و تا کمرش پیش رفت.
_آخ.
چهره‌اش از درد جمع شد و سریع دستش را همانجایی گذاشت، که چند دقیقه پیش داشت ماساژش می‌داد.
یوهان به سمت جیمین دوید. به چند قدمی اش که رسید مقابلش زانو زد. ظرف غذا را کناری گذاشت و به سمتش خم شد. با چشم هایی که نگرانی درشان مشهود بود به جیمین خیره شد و گفت:
_حالت خوبه؟ چی‌شد؟
جیمین دست آزادش را بالا آورد و گفت:
_خوبم، چیزی نیست. فقط نمی‌دونم این گرفتگی شدید از کجا اومد.
یوهان پشت جیمین زانو زد و همانطور که دست جیمین را پایین می آورد گفت:
_بخاطر رطوبته، زمین اینجا بیش از اندازه مرطوبه و اون پوست آهو زیاد نمی‌تونه جلوی نفوذش رو بگیره.
پس از اینکه دست جیمین را پایین آورد، آهسته و با حوصله شروع به ماساژ داد گردنش کرد و جیمین با تعجب شاهد کارهای یوهان بود‌. این روزها بیش از اندازه او را شگفت زده می‌کرد!
حقیقتا فکرش را هم نمی‌کرد سفر به نرثیس انقدر او را تغییر دهد.
تقریبا یک ربع به کارش ادامه و در آخر این خود جیمین بود که متوقفش کرد و به او اطمینان داد حالش بهتر شده است. یوهان دوباره مقابلش نشست و این بار ظرف غذا را جلویش گذاشت.
_می‌دونم گفته بودی شام نمی‌خوری، اما خوب پیش خودم گفتم حتما این گوشت های آبدار به هوس می‌ندازت.
جیمین دوباره لبخندی زد و نگاهی به ظرف انداخت. تکه‌ای گوشت آهو کباب شده و کمی نان و لیوانی شراب انگور روی سینی چوبی بود.
واقعا اشتها نداشت اما نه گفتن به آن چشم‌های مشتاق و منتظر، کمی سخت به نظر می‌رسید.
در آخر سینی را سمت خودش کشید و گفت:
_آره خوشمزه به نظر می‌رسه، ممنون.
یوهان لبخندی زد و جیمین هم مشغول غذا خوردن شد.
حق با یوهان بود، گوشت تازه و خوش طعم بود. جیمین کامل شامش را خورد، لیوان شراب را برداشت که لبه‌ی چادر کنار رفت و آریمون وارد شد و به سمت یوهان رفت. یوهان با دیدن همزادش لبخندی زد و نفس عمیق کشید‌.
آریمون نزدیک شد و پشت سر یوهان دراز کشید، کمی گردنش را بلند کرد و با دندان‌های تیز و بلندش، یقه‌ی پیراهنش را گرفت و او را مجبور کرد به خودش تکیه دهد.
لبخند یوهان عمیق تر شد و درحالی سر آریمون را نوازش می‌کرد، به تن او تکیه داد و گفت:
_ممنون رفیق، ولی من حالم خوبه. باور کن.
جیمین لیوان را روی زمین گذاشت و با نگرانی به یوهان نگاه کرد. او را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود کسالت یا بیماری ندارد و سپس پرسید:
_مگه چیزیت بوده؟
یوهان‌ با تردید نگاهش را به جیمین دوخت و آنقدر دست دست کرد تا اینکه جیمین غرید:
_یوهان؟!
یوهان باصدای محکم و جدی جیمین از جا پرید.
_نه بابا، چیزی نیست، من خوبم فقط یکم خسته‌ام همین.
جیمین چشم غره‌ای حواله‌‌اش کرد. به آتشی که درحال خاموش شدن بود نگاه کرد و از جایش بلند شد و گفت:
_اونی که توی چشم‌های من دیدی سایه خودته آقا، ولی خیلی خب اشکال نداره توام مخفی کاری کن تا ببینم به کجا می‌خوایید برسید.
طرف حرفش بیشتر نیمورا بود و همین باعث شد خرناس و خنده‌اش در هم بپیچید. سپس خطاب به یوهان گفت:
_امشب بیش از اندازه عصبیش کردم.
جیمین به سمت هیزم های گوشه‌ی چادر رفت و ادای نیمورا را در آورد:
_امشب بیش از اندازه عصبیش کردم.
سپس هیزمی برداشت و گفت:
_تو همیشه من و عصبی می‌کنی!
هیزم‌ها را داخل آتش ریخت و درحالی که با ماشه‌ی فلزی جابه‌جایشان می‌کرد، اشاره‌ای به رخت خواب گوشه‌ی چادر کرد و خطاب به یوهان گفت:
_برو استراحت کن.
_خودت چی پس؟
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من خوابم نمیاد برو.
یوهان بیش از آن تعارف نکرد و چهار دست و پا به سمت رخت خواب جیمین رفت و بدون آن که چکمه هایش را در آورد زیر پتو خزید.
جیمین با انزجار صورتش را جمع کرد و گفت:
_بهتر نبود اول اون چکمه های گلی رو در می‌آوردی؟
یوهان لبخند محوی زد و گفت:
_ای کاش یکی درشون بیاره.
منظورش جیمین که نبود؟
جیمین شوکه شده بود. دقیقا چه اتفاقی افتاده بود، که همه چیز انقدر بین آن‌ها عوض شده بود؟ یعنی دلیل این همه صمیمیت، همان گفت و گوی کوتاهی بود که یک هفته ی پیش باهم داشتند؟
قلبش لرزید.
سرش را به اطراف تکان داد.
نه!
برایش مهم نبود چه دلیلی دارد، این صمیمیت بینشان قلبش را مالامال از شادی می‌کرد.
جیمین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
_خیلی داری لوس می‌شی، اگه منظورت اینه من او چکمه‌ها رو در بیارم زهی خیال باطل! هنوز انقدر از زندگیم سیر نشدم که با بوی پای تو خود کشی کنم.
یوهان آرام خندید و جیمین بالا پایین شدن قفسه‌ی سینه‌اش را از زیر پتو دید!
یوهان به پهلو چرخید و پشتش را به جیمین کرد و گفت:
_هرجور مایلی، به هر حال رخت خواب خودت کثیف می‌شه!
جیمین هم آرام خندید و هیزم ها را جا به جا کرد.
کمی که گذشت، نفس های یوهان منظم شد و به خوابی عمیق فرو رفت. چادر در سکوت غرق شد و فقط صدای سوختن هیزم‌ها به گوش می‌رسید. آریمون و نیمورا هم خوابیده بودند. تنها جیمین بود که از فکر فردا خواب به چشمانش نمی‌آمد. دلش آشوب بود و هر لحظه احساس می‌کرد می‌خواهد شامش را بالا بیاورد. فکرش لحظه‌ای آزاد نمی‌شد و تمام احتمالات بد دنیا بر سرش آوار شده بودند.
از جلوی آتش بلند شد. دستش را به کمرش زد و شروع به قدم زدن داخل چادر کرد. نمی‌دانست چقدر راه رفت که با گز گز پاهایش به خودش آمد. ایستاد، نفس عمیقی کشید که احساس کرد هوای چادر دیگر کفافش را نمی‌دهد. به سمت خروجی رفت، که ناگهان صدای فریاد های بلند و متعددی به گوش رسید و بلافاصله‌ی صدای برهم خوردن شمشیرها، طنین انداز شد.
_بهمون حمله شده!
پتکی بر سرش خورد.
حمله؟
عقب گرد کرد و به سمت صندوقچه دوید و شمشیرش را برداشت. یوهان و بقیه با صدای فریاد ها از خواب پریدند. یوهان که کمی گیج شده بود، سعی داشت از جایش بلند شود اما هربار زمین می‌خورد. جیمین همانطور که دسته‌ی شمشیر را در مشتش می‌فشرد، به سمت یوهان رفت. به بازویش چنگ انداخت و از زمین بلندش کرد.
_چی‌شده؟
جیمین قدم هایش را سریع تر کرد. نیمورا درحالی که پوزه‌اش را جمع کرده بود و دندان هایش را نشان می‌داد، کنار جیمین ظاهر شد.
_بهمون حمله شده!
یوهان که به خودش آمده بود، شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و همراه جیمین، نیمورا و آریمون از چادر خارج شد.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now