°•پارت_19•°

60 15 8
                                    

خودش هم به همراه سه سرباز، نگهبانی خط مرزی جنگل و شهر را در اختیار گرفت!
روی تخته سنگی نشست و نگاهش را به تاریکی مقابلش دوخت. مثل همیشه بود؛ مخوف، رمزآلود و غیر قابل پیش بینی. این منطقه از شهر همیشه همینطور بود، انقدر تاریک بود که چشم آدم از سیاهی کور می‌شد!
_به چی فکر می‌کنی؟
به دست‌هایش تکیه‌ داد و سرش را بالا گرفت. به ماه که پشت ابر های سیاه سو سو می‌زد و مهتاب نقره فامش را زورکی از لای سیاهی عبور می‌داد، نگاه کرد و گفت:
_این تاریکی نفسم رو بند میاره!
حرکت نیمورا را از بغل دستش احساس کرد. سیاهی مخمل‌های تن او به این تاریکی طعنه می‌زد، با قدم های استوار و مقتدر مقابل جیمین نشست. چشم های یخی‌اش سد سیاه تاریکی را می شکافت و در کُره‌های قهوه‌ای جیمین حل می‌شد!
_جیمین...یه واقعیتی هست که باید...
با صدای خش خشی که از پشت سرشان یعنی از بطن جنگل مرموز و تاریک آمد، نیمورا خاموش شد. جیمین از جایش بلند شد و حالت آماده باش گرفت. همان موقع افراد کنار و پشت سرش صف بستند و شمشیر هایشان را کشیدند.
_قربان، اون چی...
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت که سرباز خاموش شد. صدای خش خش بار دیگر به گوش رسید. شمشیرش را از نیام کشید و مقابلش سپر کرد سپس گفت:
_من می‌رم بررسی کنم، شما حواستون به اینجا باشه، بیا نیمورا.
قدمی برداشت تا وارد جنگل شود که یکی از سربازان گفت:
_اما تنهایی خطرناکه!
بی اهمیت به جلو ادامه داد و گفت:
_رو حرف من حرف نزنید، مواظب اطراف باشید.
کسی دیگر چیزی نگفت. او هم قدم هایش را سریع تر کرد و به همراه نیمورا وارد جنگل شد.
باد سردی می وزید، شاخه‌های درختان در هم می‌لولیدند و صداهای بلند ایجاد می‌کردند. پرده‌ای از مه شبانگاهی جلوی دیدش را گرفته بود. نرم و سبک قدم بر می‌داشت، اما صدای خش خش برگ های خشک، شکستن چوب ها و خم شدن سبزه ها واضح به گوش می رسید.
آنقدر جلو رفت که به قلب جنگل رسید. فضا آغشته به بوی چمن، مه و چوب تر بود. هرچه جلو می‌رفت رفته رفته تراکم درختان کمتر می‌شد و در آخر به منطقه‌ی بازی میان بوته و درختان رسیدند. جیمین چشم هایش را ریز کرد و با دقت مشغول بررسی اطراف شد.
هیچ چیز غیر عادی آنجا نبود! نه صدایی به گوش می رسید نه آشفتگی دیده می‌شد. تنها صدای هو هوی باد بود که گوش هایشان را پر می‌کرد.
نیمورا ایستاد و گفت:
_اینجا که چیزی نیست!
جیمین هم شمشیرش را پایین آورد و یک دستش را به کمرش زد، سپس با ناامیدی گفت:
_بویی حس نمی‌کنی؟
_نه.
_لعنتی!
_شاید اشتباه شنیدیم
جیمین شمشیرش را به نیام برگرداند و روی زمین، میان فضای باز، نشست.
_امکان نداره.
_هی، پاهات جون نداره؟ امشب خیلی میشینی.
جیمین دستش را به سمت ساق پاهایش برد و برآمدگی پشت آن ها را فشرد که آه از نهادش بلند شد. امروز خیلی کار کرده بود و بسیار هم خسته بود. و خستگی باعث شده بود در ناحیه پا دچار ضعف شود!
_خستم. احساس می‌کنم یکی داره مغز استخونم رو از پاهام می‌کشه بیرون!
نیمورا قدمی به سمتش برداشت که باز صدای خش خشی از پشت درختان آمد. جیمین بلند شد و شمشیرش را کشید و حالت آماده باش گرفت.
چشم هایش را ریز کرد و با دقت به بوته‌ای که مقابلش می‌جنبید، خیره شد. حال تکان برگ ها به وضوح دیده می‌شد. شمشیرش را بالا گرفت و حاضر شد تا به محض بیرون آمدن کسی از پشت بوته ها حمله کند، که ناگهان تکان ها بیشتر شدو لحظه ای بعد سه نفر از میان بوته‌ها به جلو پرت شدند و مقابل پای او زمین خوردند. جیمین بادیدن آن سه چهره‌ی آشنا شمشیرش را پایین آورد.
_آخ آخ...کمرم نابود شد.
_الهی بگردم، ببخشید به اندازه ی کافی نرم نیستم...گمشو اونور بچه پر رو.
_تقصیر من چیه، آهن جلوت لنگ میندازه.
_اینا حاصل سالها جون کندن بچه...
_تن لشتون رو از روی من بکشید کنار!
جیمین که چشم هایش در حدقه گرد شده بود به سمت آن ها رفت. دست یوهان را گرفت و کمکش کرد از روی تهیونگ بلند شود و درهمان حال گفت:
_شما اینجا چکار می‌کنید؟
یوهان بلند شد و کنار جیمین ایستاد. بلافاصله تهیونگ و پشت سرش جونگ‌کوک از روی زمین بلند شدند. جونگ‌کوک لباس هایش را تکاند و دستش را به کمرش زد. سپس لبخندی زد و گفت:
_چطوری؟
جیمین اخم هایش را در هم کشید و دست هایش را به سینه زد و داشت آماده‌ی غر زدن می‌شد که دوباره پشت بوته ها جنبید و بلافاصله سه هیکل عظیم الجسه از پشت آن بیرون آمد. نگاهش به سمت آریمون، ریونا و فدریکا چرخید. یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_پس همزاد ها هم در فرار های شبانه شرکت می‌کنن!
آن سه خرناس کوتاهی کشیدند و بی اهمیت به او به سمت نیمورا رفتند. تهیونگ دست به کمر شد و گفت:
_فرار شبانه کجا بود، داشتیم از اینجا رد می‌شدیم گفتیم سری هم به تو بزنیم!
نگاه عاقل اندر سفیهی به تهیونگ انداخت. می‌توانست کمی بهتر و طبیعی تر دروغ بگوید. سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. پشتش را به آن ها کرد، شنلش را روی دوشش مرتب کرد و گفت:
_برگردین قصر؛ اینجا خطرناکه.
جونگ‌کوک یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_جان من؟...پس خودت اینجا چکار می‌کنی؟
جیمین دوباره به سمت آن ها برگشت، یک سمت لبش را بالا برد و تقریبا پوزخند زد.
_مثل این که امشب شیفتم ها!
یوهان که از حضور تهیونگ و جونگ‌کوک شیر شده بود گفت:
_تا جایی که می‌دونم بررسی جنگل جزو وظایفت نیست.
چشم غره ای به یوهان رفت و خطاب به بقیه گفت:
_روز روشن و ازتون گرفتن که الان اومدین بیرون؟ برگردین قصر من نمی‌تونم حواسم به شما هم باشه!
جونگ‌کوک ابتدا سر تا پای خودش و سپس یوهان و تهیونگ را نگاه کرد و گفت:
_جسارتا، شما ما رو سه تا آدم دست به تخم می‌بینی؟
جیمین پوفی کشید و گفت:
_با من کل کل نکن جونگ‌کوک، گفتم برگردین قصر...اصلا این دوتا بچه ان تو چرا دمشون رو گرفتی اومدی اینجا!
جونگ‌کوک چند قدم به جیمین نزدیک شد، که باعث شد نور مهتاب بر چهره‌ی جذابش بیوفتد و قند را در دل جیمین آب کند.
_چون این نظر خودم بود.
لبخند جذابی زد و به جیمین خیره شد. جیمین سعی کرد خودش را جمع و جور کند و رویش را از جونگ‌کوک بگیرد. سپس گفت:
_خب برای چی اومدین؟
تهیونگ و یوهان هم نزدیک شدند. تهیونگ گفت:
_برای اینکه کمکت کنیم، امشب هرجور شده باید ته توی قضیه رو در بیاریم!
جیمین نگاهی به چهره ی مصمم آن سه نفر انداخت. گویا چاره‌ای نداشت. نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خب، پس بیایید یکم بریم جلوتر من و نیمورا یه صداهایی شنیدم!
همه با او موافقت کردند و راه افتادند. هنوز زیاد جلو نرفته بودند که دوباره جیمین ایستاد و گفت:
_در ضمن، سعی کنید حتی یه قطره خون از دماغتون هم نیاد، چون من هیچ مسئولیتی به عهده نمیگرم.
جونگ‌کوک دستش را روی کتف جیمین گذاشت و کمی به جلو هولش داد و گفت:
_خیلی خب غرغرو راه بیوفت بریم.
سپس هر چهارنفرشان به همراه همزاد هایشان دوباره وارد سیاهی جنگل شدند.
جیمین شاخه‌ی درختی را از مقابل صورتش کنار داد و با صدای آرامی گفت:
_بقیه همراهتون نیومدن؟
جونگ‌کوک هم مثل خودش پاسخ داد:
_چرا، هوسوک و جین و یونگی سمت رودخونه ان!
سری از روی تاسف تکان داد و قدم هایش را تند تر کرد.
_بچه ها، این چیه؟
با صدای یوهان همه ایستادند. جونگ‌کوک و جیمین که تقریبا از او و تهیونگ دور بودند به آن سمت رفتند. یوهان به زمین اشاره کرد و اخم هایش را در هم کشید. جیمین روی زانو نشست و با دقت آن جا را بررسی کرد. یک رد پا بود، اما نه رد پای عادی!
شکل و فرمش شبیه پای انسان بود اما فرو رفتگی زمین و شکستگی چمن ها خیلی کمتر از آن بود که نشان دهنده‌ی وزن یک انسان بالغ باشد، از طرفی دیگر اندازه‌ی رد پا خیلی بزرگتر از آن بود که متعلق به یک بچه باشد!
به عبارتی فقط رد بسیار کمرنگی روی زمین به جا مانده بود!
جونگ‌کو‌ک دستی به جای پا کشید و گفت:
_کی بارون اومده؟
جیمین به نیم رخ جونگ‌کوک نگاه کرد و گفت:
_امروز صبح؛ چطور؟
_تازه است.
تهیونگ هم کنار برادرش روی زانو نشست و با دقت به آن رد پا نگاه کرد و گفت:
_چطور؟!
جونگ‌کوک انگشتش را روی رد پا کشید و گفت:
_گلی که روی چمن رو گرفته خیسه. اطراف رو نگاه کن؛ لایه های بالایی خاک کاملا خشکه. کسی که اینجا دویده بعد بارون اومده جنگل. لایه خشک شکاف برداشته و چمن ها به خاک خیس نفوذ کردن!
یوهان با تعجب و تحسین سری تکان داد و گفت:
_اوه!...تهیونگ پس تو به کی رفتی؟ همه ی خانواده‌ات که باهوشن.
تهیونگ چشم غره ای به یوهان رفت و گفت:
_زهرمار!
جیمین از جایش برخواست. دست هایش را به کمرش زد و خواست چیزی بگوید که صدای خش خش برگ ها را از پشت سرش شنید.
همه حالت آماده باش گرفتند و شمشیر هایشان را کشیدند. چیزی نگذشت که دختری از میان بوته ها بیرون جست و مقابل آنها، البته با فاصله ایستاد.
جیمین دسته ی شمشیرش را فشرد و فریاد زد:
_هی تو...کی هستی؟ این موقع شب جنگل چکار می‌کنی؟!
جوابی نیامد و تنها صدای خرناسی از ته گلو به گوش رسید.
جیمین با تشر به نیمورا گفت:
_الان وقت رمزی حرف زدن با هم دیگه نیست هر چی هست بلند بگو.
نیمورا که گویا بوی تیز و بدی به مشامش خورده بود پوزه اش را جمع کرده بود، طوری که آرواره‌های مرگبارش بیرون افتاده بود و در دل شب می درخشید. غرید:
_از ما نبود!
تعجب کرد. کمی گاردش را پایین آورد و با تعجب پرسید:
_چی؟
نمیورا خواست حرفی بزند که دخترک با سرعت غیر طبیعی شروع به دویدن کرد و مستقیم به سمت یوهان رفت.
_یوهان مراقب باش.
یوهان با ترس به جلو امدن دختر نگاه می‌کرد و خشکش زده بود. دخترک تنها چند قدم با او فاصله داشت که آریمون یقه‌اش را کشید و او را به طرف دیگری پرت کرد، که محکم به تنه‌ی درخت خورد. تهیونگ نامش را فریاد زد و به سمتش دوید.
جیمین که از بابت یوهان خیالش راحت شد، نگاهش را به دخترک، که بخاطر جای خالی یوهان محکم به درخت خورده بود دوخت. جونگ‌کوک با احتیاط چند قدم به سمت دختر که روی زمین افتاده بود نزدیک شد. جیمین هم دنبالش به راه افتاد.
_این دیگه چه کوفتیه!
جونگ‌کوک به رد پاهای دخترک اشاره کرد و گفت:
_ببین، رد پاهاش مثل همون قبلیه!
_وزنش به رد پاهاش نمی‌خوره که.
_دیدی که، دویدنش هم عادی نبود، قبل از این که پاش روی زمین بزاره قدم بعدی رو برمی داره!
بالای سر دختر رسیدن.
_هی جونگ‌کوک مواظب باش زیاد نزدیک نشو!

Goddess of powerWhere stories live. Discover now