جین آنقدر یونگی را سفت در آغوش گرفته بود که نفسش را بند آورد و او را از خواب پراند.
یونگی نگاهی به موقعیت خودش در آغوش جین انداخت که چشمهایش در حدقه گرد شد!
پاهایش را از دور کمر او برداشت و سعی کرد دستان جین را از دور خودش باز کند.
_هی برادر، فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده، باید بزاری برم!
جین کوچکترین اهمیتی به حرف یونگی نداد و او را بیشتر در آغوش فشرد و گفت:
_عزیزم چقدر تکون میخوری، داری اذیتم میکنی ها!
ابهت یونگی در کسری از ثانیه نابود شد و فرو ریخت. در آغوش برادرش گیر افتاده بود و با آن هیکل و عظمت از پسش بر نمیآمد!
_عزیزم باباته مرتیکه، ولم کن!
جین از یونگی ضعیف تر بود و عضلات کمتری نسبت به او داشت؛ اما زورش در خواب به قدری زیاد شده بود که حتی راه نفس به یونگی نمیداد!
در آن سوی اتاق ، یوهان در جایش چرخید و درحالی که چشم هایش را میمالید با صدایی که از زور خواب دورگه شده بود گفت:
_چرا انقدر داد میزنی یونگی، انگشتت که نکرده!
سر و صد بیدارش کرده بود و شاکی به نظر میرسید.
جیمین به سمت او چرخید، یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_خوب خوابیدی؟ خدای نکرده اذیت که نشدی؟
یوهان پشت گردنش را مالید و گفت:
_دستهی مبل یکمی سفت بود ولی در کل راضی بودم.
جیمین لب گشود تا جوابش را بدهد که صدای فریاد یونگی ساکتش کرد. دوباره به سمت تخت چرخید که دید یونگی مشتش را در یک قدمی صورت جین گرفته و فریاد میزند!
_ببین داداش، بیا با حرف حلش کنیم، من مشتم رو میکشم کنار توام ولم کن، ها؟ چطوره؟...هی گوساله با توام.
جین مشت یونگی را کنار زد. کمی حلقهی دستانش را از دور گردن یونگی شل کرد.
چشمان یونگی درخشید و درست زمانی که میخواست خودش را عقب بکشد، جین لب هایش را غنچه کرد و محکم یونگی را به سمت خودش کشید. یونگی که از همان لب های غنچه شدهی جین فهمید قضیه از چه قرار است لگد محکمی حوالهی شکم سفت و عضلانیش کرد که جین از خواب پرید. در جایش نشست و با چشمهای گرد شده اطرافش را نگاه کرد.
جیمین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند بلند شروع به خندیدن کرد!
جین جای لگد یونی را روی شکمش مالید و با شکایت گفت:
_چرا لگد پرت میکنی؟ خدای نکرده خری چیزی هستی؟!
یونگی چشم غرهی وحشتناکی به جین رفت و با خشم غرید:
_داشتی چه خوابی میدیدی؟
جین موهایش را خاراند و با تعجب گفت:
_ها؟!
_میگم داشتی چه خوابی میدیدی که اینجوری سفت من رو بغل کرده بودی؟
جین ابتدا اشارهای به خودش و سپس به یونگی کرد و گفت:
_من...تو رو بغل کرده بودم؟!
یوهان نگاه شیطانی به جین کرد و سپس درحالی که به لب های خودش اشاره میکرد، گفت:
_تازه داشتی به جاهای خوبش میرسیدی که یونگی هم بیکار ننشست و ازت پذیرایی کرد!
جین صورتش را در هم جمع کرد، با اکراه به یونگی نگاه کرد و گفت:
_من...میخواستم تو رو ببوسم؟
سپس سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
_نزدیک بود اولین بارم و با این شتر به فنا بدم!
یونگی چشم غرهای به جین رفت و گفت:
_منم زیاد علاقه مند نبودم بعد از بیست و چهار سال بخوام با توی کفتار امتحانش کنم.
جیمین پوزخندی زد و همانطور که بند شنلش را باز میکرد به سمت چوب لباسی رفت و گفت:
_بسه دیگه، نمیخواد جلوی من یکی نقش بازی کنید. اولین بار آره؟
یونگی صدایش را صاف کرد و چشم غره ای به جیمین رفت. جیمین دوباره خندید و همانطور که سرش را به نشانهی تاسف تکان میداد شنلش را آویزان کرد و گفت:
_خب، میشه بدونم اینجا چه غلطی میکنید؟
یوهان روی صندلی گوشهی اتاق نشست، دستهایش را به سینه زد و گفت:
_ملکه دربارهی چی باهات حرف میزد؟ چیز مشکوکی تونستی پیدا کنی؟
جیمین با تعجب به جین و یونگی نگاه کرد و گفت:
_این از کجا میدونه؟
جین چهار زانو روی تخت نشست و گفت:
_وقتی اومدیم اتاقت اون زودتر از ما رسیده بود، وقتی پرسید برای چی اومدیم، ماهم مجبور شدیم براش توضیح بدیم!
جیمین سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و گفت:
_من نمیدونم کسی که اون خبرها رو براتون آورده کی بوده و چرا بهتون دروغ گفته!
یونگی با چشم های ریز شده به جیمین نگاه کرد و گفت:
_دروغ؟
مقابل صندوق لباس هایش زانو زد و گفت:
_خب ملکه گفت قدرت های شاهزاده میراندا هنوز به ثبات نرسیده و بدن ضعیفی همداره، پس طبیعی که مراسم رو خراب کنه. وقتی تاج هفت کریستال رو بگیره همه چیز درست میشه. شاه نیکولاس هم همین مشکل رو داشته.
لباس راحتی از صندوق بیرون کشید و بلند شد.
یوهان با تردید پرسید:
_تاج هفت کریستال همونی نیست که روی سر پادشاهه؟
جیمین شانه ای بالا انداخت و همانطور که به سمت پارتیشن میرفت، تا لباسش را عوض کند، گفت:
_چرا، خودشه!
صدای یوهان از پشت دیوار به گوش رسید:
_مگه اون تاج چکار میتونه بکنه؟
جیمین خواست پاسخ دهد که یونگی زودتر گفت:
_یوهان خیلی کنجکاوم بدونم دقیقا سر کلاس هات چه غلطی میکردی که هیچی نمیدونی!
صدای مضطرب یوهان به گوش رسید:
_من...من...خب
جیمین که کار عوض کردن لباس هایش را تمامکرده بود دوباره به آنها پیوست و درحالی که لباس فرمش را مرتب میکرد در دفاع از یوهان گفت:
_خودت هم همسن یوهان بودی هر روز سر این مسئله از بابا کتک میخوردی!
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت:
_ای کاش بعضی وقتها لال بشی جیمین، من مثلا برادرتم ها.
جیمین حق به جانب گفت:
_من فقط حقیقت رو گفتم!
جین سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_اگه بحث دفاع از یوهان باشه ، جیمین سر ماهم میزنه برادر من!...البته پر بی راهم نمیگه. تو حافظهی افتضاحی داری.
جیمین یک تای ابرویش را بالا انداخت و همانطور که قلنج انگشت هایش را میشکست خطاب به جین گفت:
_توهم بُنیه مضخرفی داری. یادته که، همیشه سر نفس کم آوردن تو دو، تنبیه جسمی میشدی!
جین بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ضعف بدنی من دلیل داره، اما تو چی؟ همیشه سر اخلاق بدت با مامان دعوا داشتی. آخرش هم مجبور میشدی کتاب اخلاق و آداب معاشرت رو، رو نویسی کنی!
جین به خاطر بیماری ناشناختهای که در کودکی گرفته بود بدنش ضعیف تر از جیمین و یونگی بود، اما هوش فوق العادهای داشت که باعث میشد هیچگاه از آن دو کم نیاورد!
جیمین یک چشمش را بست در حالی که موهایش را میخاراند گفت:
_خیلی خب بسه دیگه، به اندازهی کافی همدیگه رو قهوه ای کردیم!
این شوخی ها بین برادرها رایج بود. در واقع اولین بار نبود که عیب هایشان را برسر یکدیگر میکوفتند.
_جواب من رو نمیدید؟
جیمین به سمت تختش رفت. و همانطور که با لگد برادرانش را از تخت پایین میانداخت گفت:
_امشب نه یوهان، اگه همین الان نخوابم میمیرم!
سپس بی توجه به حضور آن سه نفر، زیر پتو خزید.
***
جونگکوک اشاره ای به چشمانش کرد و گفت:
_چشمات پف کرده!...دیشب نخوابیدی؟
جیمین نگاه تندی به جین، یونگی و یوهان که کنارش ایستاده بودند انداخت و گفت:
_نه، آخه سه تا آوارهی بدبخت هجوم اورده بودن اتاق من و تا همین سه ساعت پیش نذاشتن من پلک روی هم بزارم.
جین و یونگی نگاهی به هم کردند. بیخیال شانهای بالا انداختند و خودشان را مشغول تماشای آسمان نشان دادند. یوهان هم دستی به پشت گردنش کشید و همانطور که اطراف را نظاره میکرد، آرام آرام شروع به سوت زدن کرد.
جونگکوک سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد و گفت:
_اینا که خیلی سرحالن.
جیمین دستانش را به سینه زد و گفت:
_معلومه سرحالن، چون وقتی من داشتم با ملکه حرف میزدم این آقایون خواب هفت پادشاه رو دیده بودند.
جین سریع به حرف آمد و گفت:
_ملکه کجایی ببینی شاگرد عزیزت چجوری داره دروغ تحویل مردم میده!
جیمین سریع به سمت جیمین برگشت و گفت:
_دروغ میگم؟ نیمورا از صدای خور و پفتون نتونسته بود بخوابه!
حرف جیمین تموم نشده بود که نیمورا سریع گفت:
_من که چیزی نشنیدم.
چشم هایش در حدقه گرد شد و با دهان باز به جگوار سیاهش که در کمال آرامش، حرصش میداد و سر به سرش میذاشت، نگاه کرد!
انگشت اشارهاش را به سمت نیمورا گرفت و گفت:
_تو...تو...با اینا دست به یکی کردی؟
نیمورا بی اهمیت رویش را برگرداند و جوابی به او نداد.
پناه بر خدا!
او چطور میتوانست گاهی اوقات یک تکیه گاه محکم باشد و گاهی اینطور او را حرص بدهد؟
هرکس که نیمورا را نمیشناخت و این رفتار هایش را میدید، گمان میکرد دشمن سرسختش است!
با صدای خندهی جونگکوک و بقیه، نگاهش را از نیمورا گرفت و به چشمان آن ها، که از شیطنت برق میزد، دوخت.
او را دست گرفته بودند!
دست هایش را مشت کرد تا صورت یکی از آن سه نفر را هدف بگیرد که جونگکوک دستش را روی شانهاش گذاشت و در حالی که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، گفت:
_ولشونکن. با ملکه دربارهی چی حرف زدین؟
نفسش بند آمد. جای تماس دست جونگکوک با شانهاش داغ شده بود و ضربان قلبش را بالا برده بود. او قبلا هم جونگکوک را لمسکرده بود ولی چرا الان احساس متفاوتی داشت؟
گویا که هزاران پروانه با بال هایشان قلبش را قلقلک میدادند.
_هیچی...ازم جزئیات اتفاقات اخیر رو پرسید!
جونگکوک لبخندی زد و دستش را از روی شانهاش برداشت.
YOU ARE READING
Goddess of power
Fantasy♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...