°•پارت_3•°

73 13 4
                                    

جیمین از جایش بلند شد و کنار یوهان روی مبل دو نفره نشست. دستش را گرفت و همانطور که صورتش را نوازش می‌کرد، گفت:
_یوهان خواهش می‌کنم بهم بگو چی انقدر تو رو بهم ریخته.
یوهان مصمم بود به جیمین نگاه نکند و همچنان به قفسه‌های کتابخانه خیره شده بود.
_چیزی نیست.
جیمین چانه‌ی یوهان را گرفت و صورتش را به سمت خودش چرخاند:
_چیزی نیست و سه سال روزگار داری جلومون آب می‌شی؟
بغض گلویش را گرفت و پرده‌ی اشک دیدش را تار کرد.
_بخدا برام راحت نیست از بین رفتن پاره‌ی تنم رو ببینم و هیچ کاری نتونم بکنم.
اشک هایش روان شد. یوهان عزیزترین کسی بود که او در این دنیا داشت. احساس می‌کرد تکه‌ای جدا شده از خودش است و بیشتر از هرکس و هرچیزی به او اهمیت می‌داد. دیدن ناراحتی و غمش، جیمین را نابود می‌کرد.
_گریه نکن!
یوهان دستش را به سمت گونه‌ی جیمین دراز کرد و اشک هایش را پاک کرد.
_گریه می‌کنی بیشتر از خودم بدم میاد.
سر انگشتان خیسش را جلوی چشمش گرفت و گفت:
_حیف این اشک ها نیست که بخاطر من ریخته بشه؟
_اینجوری حرف نزن، چرا انقدر از خودت متنفر شدی؟
یوهان ابتدا کمی به جیمین خیره شد سپس، نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
_هیچی!
جیمین صورت غمگینش را از نظر گذراند. صورتی که چیزی از زیبایی کم نداشت و حتی خواهرانش که با او سه قلو بودند هم به آن حسودی می‌کردند، اکنون غرق در سایه‌ی نا امیدی، کلافگی و سردرگمی بود!
جیمین کمی به جلو مایل شد و بوسه‌ای بر گونه‌ی برادرش کاشت و گفت:
_با من راحت باش یوهان، باهام حرف بزن‌.
یوهان نفس عمیقی کشید و دوباره به چشم های برادرش نگاه کرد.
_آوردیم اینجا زجرم بدی؟
جیمین موهای یوهان را نوازش کرد و گفت:
_حرف زدن با من برات زجر آوره؟ انقدر ازم متنفر شدی؟
یوهان با صدای آرامی که در گلو خفه شده بود، گفت:
_نه، حرف زدن درباره ی چیزای بیهوده برام زجر آوره.
جیمین نفس عمیقی کشید و کمی از یوهان فاصله گرفت. تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و سرش را روی آن خواباند. چشمانش را بست و گفت:
_خیلی خب، بیشتر از این بهت اصرار نمی‌کنم. اما این و بدون من حاضرم برای کمک به برادرم حتی جونمم بدم.
_فقط برادرت؟
جیمین چشم هایش را گشود، اخم هایش را به نشانه‌ی سردرگمی در هم کشید و به یوهان نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه؟
یوهان سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
_هیچی بگذریم، برای چی صدام کردی؟
جیمین اهمیتی به سوال یوهان نداد. چیزی در ذهنش جرقه زد. نکند یوهان عاشق شده بود؟
تکیه اش را از پشتی مبل برداشت و دوباره کمی به یوهان نزدیک شد. با چشم هایی که از ذوق برق می‌زدند گفت:
_هی وایسا ببینم، نکنه تو عاشق شدی؟
جیمین منظور او را چنین برداشت کرده بود که برای مشکل کس دیگری ناراحت است و آن فرد حتما رابطه‌ی احساسی با یوهان داشته، که این چنین او را بهم ریخته بود.
یوهان ابتدا شکه شد و سپس اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_چرت و پرت نگو جیمین.
جیمین لبخند مرموزی زد و گفت:
_پس چرا چشمات داره برق میزنه؟
دروغ نمی گفت! ابتدا برقی در چشم های یوهان افتاد که برای جیمین آشنا بود.
یوهان بیشتر اخم کرد و گفت:
_کارت رو می‌گی یا برم؟
جیمین قهقهه‌ای زد و گفت:
_خیلی خب، خیلی خب. ببخشید.
سپس کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
_وسایلت رو جمع کن!
_چرا؟
_باید بریم نرثیس.
یوهان خشکش زد و با دهان باز و چشم های گرد شده به جیمین نگاه کرد. جیمین از واکنش او جا خورد و گفت:
_چیه؟ خوشت نیومد؟
یوهان با صدای جیمین به خودش آمد و درحالی که نفس‌هایش منقطع شده بود گفت:
_بخاطر من این سفر و ترتیب دادی؟
_خب راستش نه، نمی‌دونم شنیدی یا نه ولی برای یکی از پسر های لرد ووبین یه مشکلی پیش اومده، لرد سوبین می‌خواد بره اونجا و ماهم باید همراهیش کنیم. اون ازم خواست این بار توهم باهامون بیایی.
یوهان بی توجه به بقیه قسمت های حرف جیمین با عجله گفت:
_چی؟ چه مشکلی؟برای کی؟ تهیونگ؟
جیمین سعی کرد تعجبش را مخفی کند و درحالی که نگاهی کلی به آشفتگی یوهان می انداخت، گفت:
_نه، ته حالش خوبه. جونگ‌کوک رو طلسم کردن.
یوهان نفسش را آسوده بیرون داد و زیر لب خوبه‌ای زمزمه کرد.
جیمین که چهره اش در هم جمع شده بود، گفت:
_تو حالت خوبه؟ اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
یوهان که گویا تازه به یاد آورده بود کنار جیمین نشسته، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
_آره آره.
سپس از جایش برخواست و گفت:
_می‌رم وسایلم رو آماده کنم.
سپس بی آن که منتظر پاسخی از جیمین بماند از اتاق خارج شد و آن قدر عجله داشت که یادش رفت در را ببندد. جیمین با دهانی باز به جای خالی او خیره شد و سعی کرد رفتارهایش را تجزیه و تحلیل کند. اما هرچه سعی می‌کرد، باز به بن بست می‌خورد. هیچ چیز نمی‌توانست از یوهان بفهمد. نفسش را با حرص بیرون فرستاد و سرش را بر پشتی مبل خواباند و چشم هایش را بست.
_مشخصه خوب پیش نرفتی.
چشم هایش راباز نکرد و در پاسخ نیمورا گفت:
_سرسخت تر از اینه که بشه بهش نفوذ کرد. نم پس نمیده.
نیمورا با پوزه اش در را بست و به سمت جیمین آمد. پایین مبل نشست و گفت:
_زمان بهش بده.
_احساس می‌کنم عاشق شده.
_ماجرا به این آسونی ها نیست.
جیمین چشم هایش را باز کرد و به سمت نیمورا برگشت. دستش را تهدید وارد مقابل نیمورا تکان داد و گفت:
_تو از همه چیز خبر داری و ازم مخفی می‌کنی. خیلی خب اشکالی نداره. ولی این و بدون اگه یک تار از سر یوهان کم بشه مقصرش فقط و فقط تویی! و من اون موقع می‌دونم چجوری برخورد کنم.
نیمورا خرناسی کشید که جیمین احساس کرد کمی شبیه خنده بود، سپس گفت:
_تو عرضه‌ی این و نداری که از پس مشکلات خانواده‌ات بربیایی، به من ربطی نداره.
جیمین کلافه چشم هایش را در قاب چرخاند و گفت:
_توام که فقط بلدی زخم زبون بزنی، به جای کمک کردنته.
نیمورا به سمت تشکچه‌ی مخملینش رفت و همانطور که بدنش را کش و قوس می‌داد، گفت:
_الان ترجیح می‌دم استراحت کنم تا اینکه به تو کمک کنم، فردا راه طولانی در پیش داریم.
جیمین از جایش برخواست و همانطور که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:
_خیلی خب. چیزی خوردی؟
نیمورا پوزه‌اش را روی پنجه‌اش گذاشت و همانطور که چشم هایش را می بست، گفت:
_تو نگران من نباش، از پس خودم بر میام.
جیمین آرام خندید و از اتاق خارج شد.
شب شده بود و دیگر خبری از ابرهایی که صبح آسمان را احاطه کرده بودند، نبود. از مقابل یکی از پنجره های باز گذشت که بوی خاک باران خورده و چمن های تازه اصلاح شده در مشامش پیچید. لحظه‌ای ایستاد و نفس عمیقی کشید. چیزی در سینه‌اش به غلیان افتاد. امکان نداشت بخشی از طبیعت را حس کند و این جنب و جوش در سینه‌اش به راه نیوفتد و حال و هوایش را عوض نکند.
نمی‌دانست منشاء این حال خوب و لرزش دوست داشتنی از کجاس، فقط دوست داشت درون آن لحظه گم شود و هیچگاه دیگر باز نگردد.
_اینجایی؟
باصدای یوهان چشم باز کرد و به پشت چرخید. لبخند بر لب داشت و چهره‌اش شاداب به نظر می رسید. قلب جیمین از دیدن لبخندش لرزید و ناخودآگاه لبخند زد.
_کاری داشتی؟
_اومدم دنبالت بگم شام حاضره.
جیمین همراه یوهان به سمت طبقه‌ی پایین به راه افتاد و گفت:
_سرحال به نظر میایی.
یوهان که شانه به شانه‌ی جیمین راه می رفت، لبخندی زد و گفت:
_مگه می‌شه آدم برادری مثل تو داشته باشه و سرحال نباشه.
جیمین با دهانی باز به یوهان نگاه کرد. این تغییر ناگهانی نمی‌توانست مربوط به همان صحبت کوتاه امروز باشد! اما جیمین به روی خودش نیاورد و او هم لبخندی زد. دستش را دور شانه‌ی یوهان انداخت و همانطور که موهایش را بهم میریخت گفت:
_توله سگ خودمی که!
یوهان که انگار شکه شده بود، ناگهان هاله‌ای از ترس و اضطراب بر صورتش نشست و کمی خودش را از بغل جیمین عقب کشید، طوری که بدنش با بدن او تماس نداشته باشد، سپس درحالی که سعی می‌کرد لبخندش را حفظ کند، گفت:
_ممنون از ابراز لطفت هیونگ.
جیمین که دلیل این واکنش یوهان را نمی‌فهمید، دستش را از دور شانه هایش پایین آورد. احساس کرد او را معذب کرده است. ناراحت نشد و گذاشت تا او راحت باشد.
باهم به طبقه ی پایین رفتند و پشت میز نشستند. شام در سکوت و آرامش صرف شد‌. هر کس در فکری چیزی بود. یونا و یونهی از رفتن به قصر ناراضی بودند و سکوت کرده بودند و جیمین، جین و یونگی در فکر طلسمی بودند که گریبان گیر جونگ‌کوک شده بود.‌ به هرحال جونگ‌کوک یکی از بهترین دوستان آن ها بود و از همه مهم‌تر، قلب جیمین برایش می تپید.
در این میان تنها یوهان بود که تمام مدت لبخند محوی بر لب داشت.
پس از صرف شام خدمتکار ها وسایل آن ها را که برای فردا آماده کرده بودند پایین آوردند. پس از جابه جایی وسایل هرکدام به سمت اتاق هایشان رفتند، تا کمی استراحت کنند. یوهان و جیمین که اتاق هایشان پیش هم بود با هم، هم مسیر شدند. در سکوت از پله ها بالا رفتند. یوهان در فکر بود، سرش را پایین گرفته بود و به قدم هایش نگاه می‌کرد‌. جیمین هم او را زیر نظر داشت و تمام حرکات ریز و درشتش را می‌پایید.
به اتاق هایشان که رسیدند، جیمین به سمت یوهان چرخید تا شب بخیر بگوید، که یوهان اجازه نداد و زودتر گفت:
_هیونگ؟
جیمین کامل به سمتش چرخید و گفت:
_هوم؟ چیزی شده؟
یوهان که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، سری به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه، فقط می‌خواستم یچیزی بپرسم.
_بپرس.
یوهان کمی مردد بود و این پا و آن پا می‌کرد اما در آخر پرسید:
_این که امروز گفتی حاضری جونت رو...
حرفش را نصفه رها کرد. جیمین چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_خب؟
یوهان کلافه دستی درموهایش کشید و گفت:
_می‌گم که می‌شه بعضی اوقات به جای جونت، گوشِت رو بهم بدی؟
چشم های جیمین از شادی درخشید و قلبش به نوسان افتاد. پس بلاخره می‌خواست حرف بزند.
_البته.
یوهان لبخندی زد و درحالی که در اتاق را باز می‌کرد، گفت:
_خیلی ممنونم، خوب دیگه شب بخیر.
جیمین چشم بر هم زد و گفت:
_شب بخیر.
پس از رفتن یوهان او هم به اتاقش رفت.
نیمورا درخواب عمیق بود. جیمین آرام به سمت تخت رفت و بی سر و صدا دراز کشید. این بار که سرش را روی بالشت گذاشت خواب سریع به سراغش آمد. چرا که خیالش راحت شده بود که اعتماد یوهان را جلب کرده‌.
***
_چرت محضه!
پوستین را به سمت هوسوک گرفت و دوباره با هر دو دستش افسار اسب را گرفت. هوسوک پوستین را لوله کرد و جایی میان کمربندش قرار داد.
_بلاخره بد نیست که پادشاه هم نظرش رو بگه!
جیمین چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
_مامور های انتقال از معتمد ترین افراد پادشاه هستند، امکان نداره اونا کریستال ها رو توی سطح شهر پخش و پلا کرده باشن.
هوسوک چشم غره ای به جیمین رفت و گفت:
_چقدر بهت بگم وقتی پای قدرت وسط باشه هیچ آدم مورد اعتمادی پیدا نمیشه؟
جیمین کمی بند شنلش را شل کرد و گفت:
_کدوم قدرت؟ اگه یک دونه از اون کریستال ها به موقع سرجاش قرار نگیره، دنیا زیر و رو می‌شه.
یوهان که تا حالا در سکوت به بحث آن دو گوش می‌داد خطاب به برادرش گفت:
_اونا قبل از هر هرج و مرجی کریستال رو به جاش می‌رسونن ولی قبلش یه نابسامانی توی کشور راه می‌ندازن و پادشاه رو برکنار می‌کنن!
هوسوک در صدد تایید حرف یوهان گفت:
_دقیقا همینطوره‌
جیمین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_اینطور که شما دارید تجزیه و تحلیل می‌کنید، اینا همش زیر سر شاهزاده هانا است. چون الهه‌ی قدرت بعدی اونه و حکومت بعد از پدرش فقط به اون می‌تونه برسه!
هوسوک دستی به گردنش کشید و با حالت گنگی گفت:
_آمم فکر نمی‌کنم!
جیمین بر حرفش پا فشاری کرد و گفت:
_اگه واقعا دلیل این گزارش های لعنتی ایجاد آشوب و نابسامانی توی کشور و برکناری پادشاهه، پس همش برمی‌گرده به شاهزاده هاناست، چون الهه‌ی دیگه ای نداریم!
صدای یونگی از کنار یوهان به گوششان رسید:
_نمی‌خواید این بحث مسخره رو تموم کنید؟ ما شیش بار به محل اشاره شده توی گزارش ها رفتیم و هیچی دستگیرمون نشد، این یعنی این که یکی داره مسخره مون می‌کنه. هیچ کدوم از این خزعبلاتی هم که شما دارین پشت هم ردیف می‌کنید درست نیست.
با تشر یونگی، جیمین و هوسوک ساکت شدند و ادامه ندادند.
امروز صبح پیش از آن که از شهر خارج شوند، پیکی خودش را به آن ها رسانده بود و یکی از آن گزارش های همیشگی را این بار با محتوای متفاوت به همراه آورده بود. این دفعه فردی که گزارش را تهیه کرده بود، مدعی بود پراکندگی کریستال‌های الکساندریت در سطح شهر توطئه‌ی مامورین انتقال کریستال به دنیای انسان‌ها است، دنیایی که فرای دنیای آن ها بود!
_من نمی‌فهمم تعادل دنیای آدما به ما چه ربطی داره که باید هرماه هفت تا کریستال تعادل ببریم اونجا و توی جایگاهشون تعبیه کنیم.
جیمین به سمت یوهان برگشت و پاسخ داد:
_چون اونجا دنیای ما هم هست.
_جدا؟ پس چرا باید از دنیای خودمون مخفی بشیم؟
جیمین نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
_چند صد سال پیش اینطوری نبود. دروازه ها باز بودن و رفت و آمد ما با آدم های معمولی آزاد بود. آدم های عادی که الان اینجا زندگی می‌کنن نتیجه‌ی همون رفت و آمد‌ها هستن. ما در صلح باهم زندگی می‌کردیم. آدم ها زندگی عادیشون رو داشتن ماهم وظیفمون رو در قبال محافظت از هفت کریستال الکساندریت، تانزانیت، تافیت، اوپال، بنی توئیت، ماسگراویت، پینیت انجام می‌دادیم. تا اینکه ورق برگشت، انسان ها بر علیه ما قیام کردن، بیشتر نژاد هامون رو از بین بردن و تعداد کمی از اونایی که باقی مونده بودن، زنده گذاشتن که اونا هم در گذر زمان منقرض شدن و فقط چهار نژاد جگوار زاده، گرگینه‌ها، یونیک‌ها و الف‌ها باقی موندن. بعد از اون قیام، هفت الهه‌ی قدرت، که هر کدوم حاکم یکی از سرزمین های حامل کریستال های تعادل بودن، دستور دادن دروازه ها برای همیشه بسته و کریستال ها مخفیانه به چهارگوشه ی دنیا برده بشه.
یوهان که با دهانی باز به تاریخ سرزمینشان گوش می‌داد گفت:
_مشکل اونا با ما چیه؟
جیمین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_قدرت! اونا فکر می‌کنن این عادلانه نیست که روح ما با همزاد هامون پیوند می‌خوره و نیرومون بیشتر از اونا می‌شه.
یوهان قیافه‌اش را در هم جمع کرد و گفت:
_اما اینکه دست ما نیست، ما هیچ وقت نخواستیم همزاد داشته باشیم.
اینبار جین پاسخ یوهان را داد و گفت:
_اونا فکر می‌کنن این خیلی قشنگه که یکی از اون درنده های با ابهت، کنارت راه بره و درحالی که از دستات آتیش بیرون میاد مسئولیت دنیا هم روی دوشت باشه.
همان موقع راگو، جگوارِ همزاد جین خرناسی کشید و گفت:
_هی، حواست باشه پوزم به پات می‌رسه. ممکنه مجبور بشی زندگیت رو با یک پا ادامه بدی!
همه به خنده افتادند. جین کمی خم شد و دستی به سر راگو کشید و گفت:
_با یه غلط کردم چطوری؟
باز هم خنده‌ی جمع بلند شد. لرد سوبین که پیشاپیش صف سواره‌ها حرکت می‌کرد، لبخندی زد و خطاب به جین گفت:
_ابهتت کجا رفته مرد؟
جین آرام خندید و گفت:
_زندگی با دوتا پا بهتر از زندگی با ابهت و شکوهه قربان.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now