°•پارت_20•°

76 20 7
                                    

جونگ‌کوک سری تکان داد و یک قدم دیگر برداشت. به نظر بیهوش می آمد. جیمین و جونگ‌کوک خم شدند و با دقت به بررسی صورتش پرداختند. رنگ پریده، پوست بیش از اندازه شفاف، مویرگ های متعدد و سرخ رنگ و لب های کبود اولین چیزی بود که به چشم می آمد. انشعاب‌های سرخ مویرگ‌ها تمام صورتش را پر کرده بودند و حتی پلکش هم با این تار های سرخ رنگ پوشیده شده بود!
نیمورا و فدریکا که پشت سر جیمین و جونگ‌کوک بودند، کنارشان جای گرفتند. فدریکا سرش را خم کرد تا گردن دختر را بو بکشد که ناگهان چشم های دختر با ضرب باز شد و مردمک های بنفش رنگش نمایان شد.
در یک حرکت سریع گردن فدریکا را گرفت و فشرد. جیمین بلافاصله شمشیرش را بالا برد تا دست دختر را قطع کند. دیگر فرقی نمی‌کرد چه بلایی سرش بیاید، او همین الان هم مرده بود و رنگ بنفش چشم هایش به راحتی ثابت می‌کرد او دیگر انسان نیست!
شمشیر را با ضرب بر ساعد دختر فرود آورد. ولی نه تنها کوچکترین خراش بر پوستش نیوفتاد، بلکه جیمین هم با ضرب به عقب پرت شد و چیزی نمانده بود به درخت اصابت کند که تعادلش را حفظ کرد و بر دو پایش فرود آمد و چند متری روی زمین کشیده شد.
جونگ‌کوک بلافاصله پس از حمله‌ی جیمین، به دختر حمله کرد و این بار گردنش را هدف گرفت. اما دختر خیلی سریع تر از او بود. دست آزادش را بالا برد و حمله‌ی جونگ‌کوک را دفع کرد.
جونگ‌کوک هم مانند جیمین به عقب پرت شد.
دختر سریع گردن فدریکا را رها کرد و دست هایش را ضربدری مقابل صورتش گرفت. گویا تنها عضو قوی و شکست ناپذیر بدنش، دست هایش بودند.
چشم‌هایش را در اطراف چرخاند و نگاهش بر جیمین ثابت ماند. اخم هایش را درهم کشید و به نشانه‌ی خشم عضلات اطراف لبش چین خوردند. خرناسی کشید و به سمت جیمین دوید.
جونگ‌کوک نگاهی به جیمین انداخت، با چشم هایش از او می‌خواست سر جایش بماند و بستر را برای حمله‌ی آن ها آماده کند. جیمین سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و از جایش تکان نخورد.
جونگ‌کوک، نیمورا و فدریکا شروع به دویدن کردند که تهیونگ، یوهان، ریونا و آریمون هم به آن ها پیوستند و جیمین توانست روشن شدن آتش سرد را، در دست های آنها ببیند.
گرگ‌ها و جگوارها جلو تر از آنها به آن موجود عجیب الخلقه رسیدند و محاصره‌اش کردند. جونگ‌کوک که منتظر موقعیت مناسب بود، با حرکت انگشت اشاره‌اش فرمان حمله را صادر کرد و تهیونگ و یوهان که آماده باش بودند، از جایشان پریدند
و همانطور که آتش  سرد از دست هایشان شعله می‌کشید، آن‌ را به سمت دختر نشانه گرفتند. اما قبل از آن که شعله حتی لباس هایش را لمس کند، دختر جیغی کشید و به یکباره وجودش را شعله‌ی سرخی که از درون خودش زبانه می‌کشید، فرا گرفت و او را سوزاند.
پسر ها عقب نشینی کردند و رویشان را از آتش گرفتند. جیمین هم دستانش را ضربدری مقابل چشمانش گرفت، تا برق شعله‌ها چشمانش را نزنند. گرگ ها زوزه سر دادند و جگوارها خرناس بلندی کشیدند.
جیمین سرش را کامل پشت دستانش پنهان کرد، تا بوی گوشت سوخته‌ی بدن دختر و موهای کز خورده‌اش بیشتر از آن، آزارش ندهد.
دقایقی بعد حتی استخوان های دختر هم سوخته بود!
به محض خاموش شدن آتش همه به سرفه افتادند.  جیمین در حالی که سرفه می‌کرد به سمت بقیه که کمی دور تر از او بودند رفت.
_این دیگه چی بود!
جیمین مقابلشان ایستاد:
_اولین بار بود داشتم همچین موجودی می‌دیدم.
جونگ‌کوک گلویش را صاف کرد و شمشیرش را به قلاف برگرداند.
_دارن چه غلطی می‌کنن؟!
جیمیم هم شمشیرش را قلاف کرد و گفت:
_اولش فکر می‌کردم هرکی پشت این ماجراهاس قصد شورش علیه دربار رو داره، اما حالا که دارم میبینم هدف اونا بزرگتر از این حرفا...
با صدای فریاد تهیونگ، حرف در دهان جیمین ماسید:
_گفتم تف کن یوهان!
جیمین و جونگ‌کوک به سمت آن دو دویدند. یوهان درحالی که کمی خم شده بود و یک دستش دور گردن تهیونگ بود، پی در پی آب دهانش را قورت می‌داد و به کمک تهیونگ سرپا ایستاده بود!
_چی‌شده؟
تهیونگ نگاه نگرانش را از نیم رخ یوهان گرفت و گفت:
_خون لخته شده رو بالا نمیاره!
جیمین پوفی کشید و به سمت یوهان رفت. سمت دیگرش ایستاد و سرش را به سمت صورت یوهان خم کرد. رنگش پریده بود و گویا سعی داشت مانع از بالا آوردنش شود.
_حالت خوبه؟
در همان حال که با یوهان حرف می‌زد آهسته دست راستش را پشت یوهان بالا برد.
یوهان سرش را به نشانه‌ی مثبت چند بار تکان داد و گفت:
_خوبم، تهیونگ شلوغش کرده...
جیمین بلافاصله از فرصت استفاده کرد و به جایی پایین تر از کتف یوهان با کف دست ضربه‌ی محکمی زد. ناگهان تمام خون لخته شده از دهانش بیرون جهید و بر زمین ریخت.
یوهان چندبار عق زد و لخته‌ی خون بالا آورد. هنگامی که احساس کرد کمی بهتر شده، بیشتر وزنش را روی تهیونگ انداخت و همانطور که با آستین لباسش دور دهانش را پاک میکرد خطاب به جیمین گفت:
_تو...خیلی...نامردی!
جیمین لبخند کمرنگی زد و چرخید تا از آن ها دور شود که چیز سفتی زیر پایش احساس کرد. ایستاد، خم شد و دستی روی زمین کشید. با احساس چیز چوبی و برجسته ای زیر دستش آن را چنگ زد و از جایش برخواست.
لازم نبود نگاهش کند تا به ماهیتش پی ببرد، خوب مید‌انست این زبری و برجستگی برای چیست و از همان رو جرئت نداشت نگاهش کند و تنها آن را در دست می‌فشرد.
چند نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر لرزشش دستانش فائق آید، سپس آهسته چوب را بالا آورد و زیر نور مهتاب گرفت!
با دیدن تصویر خودش و همان علامت همیشگی از یک طرف خیالش راحت شد و از طرف دیگر قالب تهی کرد.
فکر اینکه باز خواهران و برادرانش در خطر نبودند، باعث می‌شد نفس راحتی بکشد. اما از تصور اینکه آن موجود عجیب و غریب و تحت کنترل به دنبال اسیر کردن او بود به خودش لرزید.
_جیمین اون چیه تو دستت؟
جیمین از جایش جست، یوهان داشت نزدیکش می‌شد، نباید اجازه می‌داد باز این را ببیند و نگران شود. با دستپاچگی، خواست چوب را پنهان کند، که مچ دستش اسیر یک دست قوی شد.
_چرا داری قائمش می‌کنی؟
جونگ‌کوک مصمم نگاهش کرد و منتظر جواب ماند. یوهان که صدای جونگ‌کوک را شنید، قدم هایش را تند تر کرد و مقابل جیمین ایستاد، چوب را از دستش کشید و نگاهش کرد. رنگ از رخسارش پرید و چشم هایش در حدقه گرد شد. تهیونگ هم که به آن ها پیوسته بود از بالای شانه‌ی یوهان نگاهی به چوب انداخت و گفت:
_دوباره؟
جونگ‌کوک نگاه گُنگش را میانشان چرخاند و مچ جیمین را رها کرد.
_هی...اون چیه؟
چوب را از دست یوهان کشید و نگاهش کرد. چهره‌اش تغییری نکرد، تنها اخم هایش در هم کشیده شد. پس از آن که خوب آن را بررسی کرد، مقابل صورت جیمین تکانش داد و گفت:
_این چیه؟
جیمین کلافه دستی در موهای آشفته‌اش کشید و آن ها را عقب راند. تهیونگ به جای جیمین تمام ماجرا را تعریف کرد.
_یعنی این دختر دنبال تو بوده؟!
جیمین چوب را از دست جونگ‌کوک کشید و در میان کمربند پهنش پنهان کرد.
_حتما دیگه.
جونگ‌کوک کمی کلافه شده بود، دستی میان موهایش کشید و گفت:
_دنبالش و گرفتی؟
جیمین بی اهمیت شانه ی بالا انداخت و گفت:
_نه.
_احمقی؟ پای جونت وسطه!
جیمین چشم غره ای به جونگ‌کوک رفت.
_وقتش رو داشتم؟ در ضمن اونا که نمی خوان من و بکشن.
جونگ‌کوک دستانش را به کمرش زد و گفت:
_جان من؟ می‌خوان اسیرت کنن که قوربون صدقه ات برن و صبح به صبح دورت بگردن؟...نه خیر پسر جون، جهنم و جلوی چشمات میارن.
جیمین نگاهش را در سیاهی جنگل دوخت و گفت:
_میدونم.
جونگ‌کوک تقریبا فریاد زد:
_پس یکاری بکن!
جیمین با انگشت شستش، قلنج انگشت اشاره اش را شکاند و گفت:
_مهم نیست چه اتفاقی می‌خواد بیوفته.
جونگ‌کوک یک قدم نزدیکش شد.
_چی؟
جیمین نگاهش را از مقابلش گرفت، نفسی گرفت و گفت:
_تا وقتی پای کس دیگه ای به جز خودم وسط نباشه، مسئله‌ی مهمی نیست.
جونگ‌کوک که مقابل کله شقی جیمین کم آورده بود خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
_تو دیوونه‌ای پسر، باور کن دیوونه‌ای. تاحالا آدمی رو ندیدم که انقدر نسبت به حفظ جونش بی اهمیت باشه.
جیمین پوفی کشید و بی اهمیت به جونگ‌کوک خطاب به بقیه گفت:
_بریم بقیه رو پیدا کنیم. باید این موضوع رو با همه در میون بزاریم.
دیگر کسی چیزی نگفت و همه به سمت خروجی جنگل راه افتادند. جیمین یک دستش را پشت کمرش گذاشته بود و پیشاپیش بقیه راه می رفت. فکرش درگیر موجودی بود که چندی پیش دیده بودند. هرچی دقت می‌کرد نمی توانست ماهیت او را تشخیص دهد. چشم های بنفشش، دست های قوی، رد پاهای متفاوت، سرعت زیاد و در آخر آتشی که از درونش شعله کشید!
این ها هیچ کدام برای جیمین آشنا نبود. اگر او یکی از آن دختر های گم شده بود پس چرا آتش گرفت و هیچ ردی از خودش باقی نذاشت؟
به نگهبان ها رسیدند. هوسوک و جین و یونگی هم آنجا بودند. جیمین توضیح مختصری به همه داد و از بقیه خواست به خانه برگردند.
فردای آن روز جیمین ترتیب یک جلسه‌ی فوری و مهم را با لرد سوبین، لرد ووبین و باقی فرماندگان و لشکریان داد تا موضوع را با آن ها درمیان بگذارد.
_یکم بیشتر از جزئیاتش بگید.
جونگ‌کوک نگاهی با جیمین رد و بدل کرد و در پاسخ پدرش گفت:
_خب...چشم های بنفش داشت، موهاش پریشون بود و پوست صورتش روشن بود. تند و سبک قدم بر می‌داشت و رد پاهاش متفاوت بود. و دست های خیلی قوی هم داشت!
جونگ‌کوک به اینجا که رسید سکوت‌ کرد و گذاشت بقیه ادامه دهند. تهیونگ که آن سمت میز، کنار‌ یوهان نشسته بود گفت:
_دنبال جیمین بود...
رنگ از رخسار جیمین پرید و نفس هایش به شماره‌ افتاد، نکند تهیونگ به سرش می‌زد و ماجرای لوح هشدار را هم تعریف می‌کرد؟!
سریع به میان صحبت او پرید و گفت:
_اره، من و محاصره کرد و وقتی بقیه با آتش سرد بهش حمله کردن قبل از اینکه حتی نورش به پوستش بخوره یهو از درونش آتیش شعله کشید و سوخت!
لرد ووبین زیر چشمی به لرد سوبین نگاهی کرد. لرد سوبین آهی کشید و نا امیدانه سرش را به اطراف تکان داد. سپس خطاب به بقیه گفت:
_متاسفانه این چیزی که شما تعریف کردین هیچ مطابقتی با نژاد هایی که ما می‌شناسیم نداره!
یوهان گفت:
_حتی اونهایی که منقرض شدن؟
ناگهان همه‌ی توجه ها به سوی او جلب شد. سرش را پایین انداخت و به انگشت های بلندش که در هم گره کرده بود، خیره شد.
لرد سوبین گفت:
_منظورت چیه؟
یوهان که حالا مورد خطاب لرد سوبین قرار گرفته بود خودش را ملزم‌ دانست سرش را بلند کند. نگاهی به همه کرد و گفت:
_از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می‌کنم، اون دختر ترکیبی از ویژگی های خاص، چند نژاد رو باهم داشت!
سکوت کرد و منتظر عکس العمل بقیه ماند. لرد سوبین سری تکان داد و گفت:
_ادامه بده.
یوهان نفسی گرفت و گفت:
_خب...اون رنگ چشم های غیر طبیعی پری دریایی ها، پوست صاف و مرمرین و بدن قوی الف ها و سرعت خون آشام‌ ها رو داشت!
سکوت سنگینی پدید آمد، همگی در افکار خود غرق شدند. حق با یوهان بود، آن دختر همه ی این ویژگی ها را داشت.
لرد سوبین از جایش برخواست و گفت:
_برای امروز کافی، یه گروه دیگه رو می‌فرستم تا دوباره محل حادثه رو بررسی کنه شاید سر نخی پیدا کردیم.
سپس به همراه لرد ووبین از اتاق جلسه خارج شد. کمی بعد جیمین از جایش‌ برخواست و همانطور که یوهان را صدا می‌کرد به سمت خروجی راه افتاد‌. تقریبا یک قدم مانده بود تا از اتاق خارج شود که جونگ‌کوک خودش را به او رساند و با او هم قدم شد و گفت:
_چرا از اون هشدار حرفی نزدی؟
یوهان و تهیوتگ هم به آن ها پیوستند. جیمین شنلش را بر دوشش مرتب کرد و گفت:
_لازم نبود!
_تو خیلی کله شقی می‌دونستی؟!
جیمین چشم غره ای به جونگ‌کوک رفت و دیگر چیزی نگفت.
همگی باهم از اتاق جلسه خارج شدند. یوهان خودش را کنار جیمین جا داد و گفت:
_آممم...جیمین؟
جیمین از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت.
_چیه؟
یوهان دستی میان موهایش کشید و گفت:
_یونا گفت بهت‌ بگم امروز بعد از جلسه برگردی عمارت.
وارد حیاط شدند و به سمت اصطبل اسب ها راه افتادند. جیمین پرسید:
_چرا؟ چه‌ خبره؟
_خب هم این که خسته ای، هم اینکه بعد از ظهر قراره خیاط بیاد اندازه بگیره.
به اصطبل رسیدند. همزاد هایشان هم همان حوالی درحال قدم زدن بودند. وارد اصطبل شدند. جیمین به سمت اسبش‌ رفت و مشغول باز کردن افسارش شد.
_خیاط؟!
یوهان آهی از روی کلافگی کشید و چشم هایش را در قاب چرخاند.
_چقدر سوال می‌پرسی جیمین، خب جشن تاجگذاری نزدیکه. نکنه قصد داری با لباس فرم‌ بری مهمونی؟!...یونا یه چیزی می‌دونست که خودش دست به کار شد.
تهیونگ خندید و گفت:
_شرط می‌بندم رو لباس فرمش حساب کرده بوده!
جیمین لبخند کمرنگی زد و سوار اسبش شد.
_می‌دونستی وقتی دهنت و میبندی خوشگل تری ته؟!
یوهان، جونگ‌کوک و خود تهیونگ به خنده افتادند. سوار اسب هایشان شدند و پشت سر جیمین به راه افتادند. جیمین نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
_شما کجا؟
تهیونگ اخم تصنعی کرد و خطاب به جونگ‌کوک گفت:
_هیونگ، اون الان ما رو خونش‌ راه نداد؟!
جیمین خندید و سری از روی تاسف تکان داد. جونگ‌کوک بی اهمیت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_آخه کی‌به اون اهمیت می‌ده؟ نارا زودتر از ما لنگر و انداخته خیالت راحت!
جیمین لبش را گزید تا جلوی خنده اش را بگیرد. سپس با پاشنه‌ی پا ضربه‌ای به پهلوی اسبش زد و سرعتش را بیشتر کرد. چیزی نگذشت که به عمارت رسیدند. نگهبانان با دیدن چهار سواره که جیمین در راسشان قرار داشت، در بزرگ ورودی عمارت را باز کردند.
ابتدا جیمین و پشت سرش بقیه وارد شدند‌. جیمین مقابل پله ها افسار اسبش را کشید و ایستاد که یکی از نگهبانان سریع به سمت او رفت. از اسب پیاده شد و افسار اسبش را به دست نگهبان داد‌.
_برادرهام برگشتن؟
_خیر قربان، فقط دوشیزه یونا و دوشیزه یونهی به همراه دوشیزه نارا یک ساعت قبل رسیدند.
جیمین سری تکان داد و گفت:
_خیلی خب...اسب مهمان ها رو ببر اصطبل و مطمئن شو ازشون به خوبی نگهداری می‌شه!
نگهبان سرش را خم کرد و گفت:
_چشم.
سپس افسار اسب جیمین را کشید و به همراه باقی نگهبانان از آنجا دور شد. جیمین به سمت بقیه برگشت و گفت:
_بیایید بریم تو، من دیگه نمیتونم رو پاهام وایسم!
سپس بدون آنکه منتظر بقیه بماند پاهای دردناک و خسته‌اش را تکان داد و از پله ها بالا رفت. اخم هایش را در هم کشید و قیافه جدی به خودش گرفت. خدمتکار ها و نگهبان‌هایی که اتفاقی سر راه، به ارباب جوانشان برخورد می‌کردند سریع خودشان را جمع و جور می‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند و پس از گفتن خسته نباشید کوتاهی از سر راهش عقب می‌رفتند.
جیمین حریمی بین خودش و کارکنان عمارت ایجاد کرده بود، که جوان و کم سن بودنش بهانه ای برای خارج شدن کنترل اوضاع عمارت از دستش نشود! با آن ها بد اخلاقی نمی‌کرد اما گرم و صمیمی هم نبود‌.
از پله ها که بالا رفتند جونگ‌کوک خودش را به او رساند و آرام در گوشش گفت:
_بگو ببینم چه بلایی سر این بیچاره ها آوردی که اینجوری ازت فرار می‌کنن؟
جیمین خنده‌ی کوتاهی کرد و وارد سالن عمارت شد.
_چرت و پرت نگو کوک، کسی از من نمی‌ترسه، اصلا چرا باید بترسن؟
جونگ‌کوک ابرویی بالا انداخت که قند در دل جیمین آب شد.
_جان من؟ توی آینه به خودت نگاه کردی؟ با اون اخم هایی که تو کردی حتی بابابزرگ منم ازت می‌ترسه!
جیمین به سمت سالن اصلی رفت و گفت:
_گمشو، من فقط حد و مرز ها رو مشخص کردم!
جونگ‌کوک لب گشود تا چیزی بگوید که با صدای بلند و هیجان زده‌ی یونا ساکت شد.
_جیمین!
وارد سالن اصلی شده بودند. یونا که به همراه یونهی و نارا روی مبل ها نشسته بود با ورود جیمین از جا پرید و به سمتش دوید. خودش را در آغوش او انداخت و محکم بغلش کرد که باعث شد جیمین تعادلش را از دست بدهد و کمی‌ عقب عقب برود.
_باشه، باشه...میدونم دلت خیلی تنگ شده!
_حالت خوبه؟ شنیدم دیشب چی‌شده!
جیمین دست هایش را دور یونا حلقه کرد و زیر لب زمزمه‌ کرد:
_جین دهن لق.
سپس بلند گفت:
_اتفاق خاصی نبود، می‌بینی که الان‌ حالم خوبه.
یونا خواست چیزی بگوید که یونهی از پشت سر گفت:
_انقدر اذیتش نکن، نمی‌بینی چقدر خسته اس.
سپس خطاب به جیمین ادامه داد:
_خوش اومدی بقیه کجان؟

جونگ‌کوک مانع پاسخ دادن جیمین شد و گفت:
_اهم اهم...آره منم‌ حالم‌ خوبه نارا اصلا نگران‌ نباش!
نارا آرام خندید و نزدیک برادرش شد. ضربه ای به بازوی عضلانی‌او زد و گفت:
_بادمجون بم آفت نداره، می‌دونم سگ جون تر از این‌ حرف هایی.
همان موقع تهیونگ و یوهان وارد سالن شدند.‌ تهیونگ دستش را برشانه‌‌ی برادرش گذاشت و گفت:
_از خواهر هم شانس نیاوردیم.
سپس سرش را با تاسف تکان داد. صورت مظلوم تهیونگ همه را به خنده انداخت.
یونهی همانطور که خنده اش را جمع می‌کرد گفت:
_بیایید بشینیم.
سپس خودش زودتر از همه به نشیمن رفت. بقیه هم‌ پشت سرش‌به سمت مبل ها رفتند. اما جیمین راهش را به سمت راه‌ پله‌ها کج کرد.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now