°•پارت_27•°

58 14 4
                                    

تهیونگ هم لبخندی زد و سپس به همراه یوهان از آنجا رفت. پس از رفتن آن‌ها جونگ‌کوک و جیمین هم سالن را ترک کردند و وارد حیاط قصر شدند. باد سردی به استقبالشان آمد که تن جیمین را لرزاند.
جونگ‌کوک از گوشه‌ی چشم نگاهی به او کرد و گفت:
_سردته؟
هوا زیاد سرد نبود؛ اما او بیش از اندازه سرمایی بود و حتی با یک نسیم ملایم هم سردش می‌شد. لبه‌های شنلش را جلو آورد و گفت:
_یکم!
جونگ‌کوک ایستاد. بندهای شنلش را باز کرد و آن را از روی دوشش پایین آورد. پشت سر جیمین ایستاد و شنل را روی او انداخت!
جیمین با تعجب و دهانی باز به جونگ‌کوک نگاه کرد. خواست اعتراض کند که عطر مسخ کننده‌ی جونگ‌کوک زیر مشامش پیچید و او را از خود بی خود کرد. قلبش لرزید و تمام تنش آتش گرفت!
لب های لرزانش را جنباند و با هزار جان کندن گفت:
_پس خودت چی؟ هوا سرده!
جونگ‌کوک دست هایش را داخل جیب شلوارش کرد و لبخندی زد که گرمایش وجود جیمین را ذوب کرد:
_من سردم نیست، نگران نباش.
جیمین تنها سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. نزدیک‌ به ده دقیقه بود که بی هدف و در سکوت کنار یکدیگر قدم می‌زدند و به مناظر تکراری اطراف نگاه می‌کردند. جیمین هر لحظه منتظر بود جونگ‌کوک سر صحبت را باز کند و این سکوت را بشکند، اما زهی خیال باطل! عاقبت این‌خود جیمین بود که صبرش تمام شد و گفت:
_قراره تا صبح اینجا رو متر کنیم؟!
جونگ‌کوک که غرق در افکارش بود با‌ صدای جیمین از جا پرید! لبخند مسخره و هول هولکی بر لب هایش‌‌ نشاند و همانطور که پشت‌ موهایش را مرتب می‌کرد، گفت:
_ببخشید، خسته شدی؟
جیمین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_نه، ولی حوصلم سر رفت.
جونگ‌کوک نگاه طولانی به جیمین کرد و دوباره در سکوت راهش را ادامه داد. جیمین پوفی کشید و چشم‌هایش‌ را در حدقه چرخاند. از چشم های جونگ‌کوک می‌خواند که می‌خواهد حرفی بزند اما دلیل این همه دست دست کردنش را نمی فهمید!
پنج دقیقه دیگر هم قدم زدند که به یک‌ آلاچیق وسط حیاط رسیدند. جونگ‌کوک مقابل آلاچیق ایستاد و در حالی که لبخند می‌زد بلاخره سکوت را‌‌ شکست و گفت:
_اولین مراسم نور افشانی که اومدیم رو یادته؟
با یاد آوری آن روز گوش های جیمین از خجالت سرخ شد و لپ‌هایش گل انداخت. اخمی کرد و درحالی که نگاهش را به زمین زیر پایش دوخته بود سرفه‌ای کرد و گفت:
_معلومه که نه، میدونی چند وقت از اون موقع می‌گذره؟
جونگ‌کوک آهسته به قیافه‌ی خجالت زده‌ی جیمین خندید و همانطور که وارد آلاچیق می‌شد گفت:
_اما من یادمه!
جیمین دست هایش‌ را به سینه زد و همانطور که پشت سر جونگ‌کوک وارد آلاچیق می‌شد زیر لب غر غر کرد:
_از بس که بیشعوری!
جونگ‌کوک به سمت نرده‌های آلاچیق رفت و به آن‌ها تکیه داد. سرش را از آلاچیق بیرون برد و همانطور که به گستره‌ی بی پایان و تاریک‌ آسمان خیره شده بود گفت:
_تو پرواز اژدهایان غرق شده بودم و اصلا حواسم به اطراف نبود که بوی ابریشم و زنبق صورتی توی دماغم پیچید و یک‌دفعه...گوپس!
سرش را پایین‌ گرفت و همانطور که سرش را به نشانه‌ی تاسف به اطراف تکان‌ می‌داد خندید و ادامه داد:
_یه پسر افتاد تو بغلم. از حق نگذریم چقدر هم سنگین بود!
جیمین که با اخم داشت به حرف های جونگ‌کوک گوش‌ می‌داد مشت کم‌ جانی به او زد و اعتراض کرد:
_هی...اون‌‌ موقع همه حسرت هیکل من و میکشیدن.
جونگ‌کوک اینبار بلندتر خندید و گفت:
_بر منکرش لعنت!...خب کجا بودم؟!...آها، پسر افتاده بود تو بغلم و سرش رو از خجالت توی سینم قایم‌ کرده بود‌. موهای لخت و مشکیش دقیقا زیر بینیم بود و همون بویی رو می‌داد که قبلش فضا رو پر کرده بود. تن قشنگش توی بغل من مچاله شده بود و با دستای تپل و سفیدش پیراهنم رو چنگ زده بود که لیز نخوره. یکم سرم رو خم‌‌ کردم‌ که نیم رخش رو دیدم! چشماش‌ رو محکم بسته بود و لبای سرخش از ترس جمع شده بود. با دیدن قیافش یک‌ لحظه نفسم رفت. اون‌ لعنتی یه شاهکار بود که خدا شخصا نقاشیش کرده بود. همینطوری بهش خیره شده بودم که پیرهنم رو ول کرد و از روم بلند شد، سرش و بلند کرد و با اون چشمای کشیده و قهوه‌ایش بهم‌ نگاه‌ کرد و تیر خلاص و بهم زد. دلم لرزید و حس کردم همه چی دور و برم از حرکت وایساد. لبای خوشگلش رو تکون داد و با صدای مخملیش گفت:((اوه...جونگ‌کوک، این همه جا حتما باید سر راه من می‌نشستی؟)) روش و ازم‌ گرفت و درحالی که غرغر می‌کرد رفت.
یه لحظه جا خوردم و به خودم‌ گفتم اون قبلا هم‌ اسمم رو صدا زده بود، اما امروز چرا انقدر شیرینه؟ احساس می‌کنم اسمم صد برابر قشنگ تر از حالت عادیشه!
از اون گذشته غرغر کردنای یک نفر چطور می‌تونه انقدر گوش نواز باشه؟
من اون‌ پسر رو می‌شناختم، ماباهم دوست بودیم اما چرا تا الان این همه زیباییش رو ندیده بودم؟ چرا دقت نکرده بودم اون‌ چقدر دلبر و خواستنیه؟ چرا قبلا، مثل الان با دیدنش قلبم زیر و رو نمی‌شد؟
بعد از اون ماجرا شب و روز من شد او پسر. حتی موقع خواب هم قیافش از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت و به خاک سیاه نشونده بودم. هر وقت می‌دیدمش قلبم دیوونه می‌شد و خودش و می‌کوبید به در و دیوار. هی بهش می‌گفتم آخه چته احمق این همون جیمینیه که عین سگ و گربه بهم‌ می‌پریدین. اما اون حرف حالیش نبود. آخرش هم‌ میدونی چی‌شد؟
منتظر به جیمین که با چشم های گرد شده و زبان بند آمده به او خیره شده بود؛ نگاه کرد. خندید و دوباره ادامه داد:
_برادری که چندسال از خودم کوچیکتر بود صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت عاشق شدی بیچاره!
قلبش سه برابر حالت عادی می‌تپید و تمام تنش یک پارچه آتش گرفته بود. هر کلمه‌ای از دهان جونگ‌کوک خارج می‌شد، تبدیل به پروانه‌ای می‌شد و قلب بی قرارش را می‌بوسید.
جونگ‌کوک روبه روی او ایستاده بود و او را به زیباترین نحو دنیا توصیف می‌کرد و با آب و تاب داستان دلباختگی‌اش را برای او شرح می‌داد، چطور تا الان زنده مانده بود؟
ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت. دلش داشت از حجم زیاد دوست داشتن جونگ‌کوک می‌ترکید اما نمی‌توانست حرف بزند. از طرفی سرش از کلمات تهی شده بود و از طرف دیگر دلش می‌خواست حرف بزند، مثل جونگ‌کوک عشقش را اعتراف کند و فریاد بزند دوستش دارد!
اما به جای همه‌ی این‌ها شروع به خندیدن کرد و به پهنای صورتش اشک ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت و درحالی که نمی‌دانست می‌خندد یا گریه می‌کند روی زانو هایش فرود آمد!
جونگ‌کوک با دیدن این رفتار های ضد و نقیض جیمین و افتادنش روی زمین، سریع فاصله‌ی بینشان را پر کرد و همچون او، مقابلش زانو زد. شانه‌هایش را گرفت و نگران گفت:
_جیمین؟ چی‌شد؟ ناراحتت کردم؟...ببخشید عزیزم، ببخشید اصلا فراموشش کن، غلط کردم، فقط اینجوری گریه نکن!
جیمین سرش را بلند کرد و از پشت پرده‌ی اشکی که جلوی دیدش را‌ گرفته بود به صورت زیبا و بی نقص جونگ‌کوک نگاه کرد. مشت کم جانش را که می‌لرزید به شانه‌ی پهن جونگ‌‌کوک کوبید و با صدایی که از زور‌ بغض‌دورگه‌ شده بود، گفت:
_فراموشش کن و زهرمار، مرد باش و پای اعترافت وایسا!
جونگ‌کوک ابتدا شکه شد، سپس لب هایش به لبخند باز شد. جیمین را محکم در آغوش کشید. دست هایش را دور تن ظریف جیمین حلقه کرد و او را محکم به خودش فشرد. جیمین هم متقابلا دست هایش را دور بدن عضلانی جونگ‌کوک حلقه کرد و سرش را بر سینه‌ی ستبر و پهن او گذاشت.
رویاهایش‌داشتند رنگ حقیقت می‌گرفتند، او حال در آغوش کسی بود که تکه‌ای از وجودش شده بود و قلب جیمین برایش می‌تپید! با یاد آوری دوباره‌ی این موضوع نفسش رفت و دلش قنج زد.
فشار دستان جونگ‌کوک کم شد اما او را رها نکرد. یک دستش را پشت کمر جیمین فرستاد و با دست دیگرش سر او را به سینه‌اش فشرد. پشت کمرش را مالید و موهایش را بوسه باران کرد. هر بوسه مانند قطره‌ی داغ و ملتهبی بود که تا عمق قلب او نفوذ می‌کرد!
_دوست دارم...دوست دارم...خیلی دوست دارم جیمین!
هربار که جونگ‌کوک عبارت دوستت دارم را تکرار می‌کرد بغض جیمین بزرگ و بزرگ تر می‌شد و دلش ضعف می‌رفت. اشک هایش جاری شدند و می‌خواست بیشتر بشنود و شیفتگی جونگ‌کوک را در تک تک کلماتش بخواند.
_بازم بگو!
جونگ‌کوک سرش را خم کرد و لب هایش را به گوش جیمین نزدیک کرد. آنقدر که نفس های داغش، گوش او را قلقلک می‌داد:
_دوست دارم جیمین...اندازه‌ی همه‌ی عاشقای دنیا دوست دارم...حتی اگه توهم‌ دوسم نداشتی باشی من اندازه‌ی دوتامون دوست دارم...تا آخر دنیا دوست دارم!
جیمین چشم هایش را بسته بود و با تمام وجود عطر جونگ‌کوک را استشمام می‌کرد و به نجواهای عاشقانه‌اش گوش می‌داد.
پس از گذشت چندثانیه که شیرین ترین ثانیه های زندگی جیمین بود جونگ‌کوک به آرامی کمی او را از خودش دور کرد اما نه آنقدر که از آغوشش خارج شود. صورت زیبای جیمین را با دست های کشیده و بلندش قاب گرفت و همانطور که با انگشتان شصتش رد اشک های جیمین را پاک می‌کرد گفت:
_تو چی؟...توهم‌ دوسم داری جیمین؟
لحن مظلوم و منتظر جونگ‌کوک قند را در دلش آب کرد. لبش را به دندان گرفت و در چشم هایش خیره شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_من...من...من خیلی وقته دوست دارم جونگ‌کوک. حتی خیلی قبل تر از این که به چشم تو بیام.
چشم های جونگ‌کوک درخشید و جیمین قسم می‌خورد این اولین باری بود که‌ همچین درخششی را در چشم های او می‌دید!
جونگ‌کوک سرش را خم کرد و فاصله‌ی صورت هایشان را کم کرد. و انقدر این‌ کار را ادامه‌ داد که فاصله‌ی شان‌ از‌ یک‌ نفس کمتر شد.
جیمین ناخودآگاه چشم هایش‌ را بست‌ و چیزی نگذشت که لب های نرم و داغ جونگ‌کوک ، لب های مرطوب و سرد او را به بازی گرفت و نرم و لطیف او را بوسید!
قطره‌ای داغ از قلبش جدا شد و کنج دلش ریخت. قلبش بی امان خودش را به سینه‌ می‌کوبید و دست هایش به شدت می‌لرزید.
جونگ‌کوک پیشانی‌اش را به پیشانی جیمین چسباند و دستانش را در دست گرفت و فشرد. بوسه‌ای روی گونه‌ی او کاشت و گفت:
_چرا انقدر بی‌ قراری؟ قلبت داره از جا کنده میشه!
جیمین کمی از جونگ‌کوک فاصله گرفت؛ نفس عمیقی کشید و دوباره به او نزدیک شد. سرش را روی سینه‌ی‌اش گذاشت‌ که صورتش میزبان تپش های تند و نامنظم قلب جونگ‌کوک شد! لبخند مرموزی روی لب‌هایش نشاند و گفت:
_هی خودت هم‌ دست‌ کمی‌ از من‌ نداری!
جونگ‌کوک آرام‌‌ خندید و چانه‌اش را روی سر جیمین گذاشت‌‌ و‌ گفت:
_بریم؟ هوا داره سرد میشه!
جیمین از آغوش جونگ‌کوک بیرون آمد و گفت:
_اوه...واقعا؟
جونگ‌کوک دستش را روی گونه‌ی سرخ جیمین گذاشت و گفت:
_البته شما‌ که الان چیزی از سرما متوجه نمیشی.
جیمین آرام‌ خندید و مشت کم جانی به سینه‌ی جونگ‌کوک زد و گفت:
_هی، منحرف!
جونگ‌کوک لبخندی زد و درحالی که موهای جیمین را پشت گوشش می‌فرستاد گفت:
_پاشو بریم!
جیمین چشم‌هایش را برهم زد و از جایش برخواست. جونگ‌کوک هم بلند شد و خواست دست جیمین را بگیرد که جیمین دستش را پس کشید. جونگ‌کوک با چشم‌های گرد شده و حیرت او را نگاه کرد. جیمین لبخندی زد و شنل جونگ‌کوک را از روی دوشش پایین آورد. پشت سرش ایستاد و به لطف تفاوت قدی کمی که داشتند، راحت شنل را روی دوشش انداخت. سپس او را دور زد و مقابلش ایستاد، لبه‌های شنل را جلو آورد و جونگ‌کوک را خوب پوشاند. بند شنل را گره‌ی محکمی زد و وقتی که از پوشش جونگ‌کوک مطمئن شد دستش را در دست او گذاشت.
جونگ‌کوک که تمام کار های او را با ذوق و شوق نگاه می‌کرد، به جای این‌که دستش را بگیرد، محکم او را کشید و میان بازوان‌ قدرتمندش قفل کرد. با شیفتگی به او لبخند زد و گفت:
_آخه خودت بگو چجوری نخورمت؟ هان؟ بگو دیگه. پاسخ گو باش!
جیمین آرام‌ خندید و درحالی که سعی می‌کرد خودش را از حصار آغوش جونگ‌کوک آزاد کند گفت:
_چکار می‌کنی دیوونه؟...بیا بریم دیگه یوهان منتظرمه!
جونگ‌کوک یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحن‌ حق به جانبی گفت:
_خب...فکر کنم از الان‌ رقیبم مشخص شد. از الان بگم اصلا نمی‌تونم قبول کنم من رو از اون کمتر دوست داشته باشی!
جیمین لبخندی زد و لپ نرم و سفید جونگ‌کوک را کشید و گفت:
_فکر کنم از الان کارم ساخته‌اس! قراره بین شما دوتا نصف بشم.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now