°•پارت_7•°

52 15 2
                                    

جونگ‌کوک بر روی زانو هایش افتاده بود و بدنش از دست هایش آویزان بود. انگار پاهای بلند و خوش تراشش دیگر تحمل وزنش را نداشتند.
نفس جیمین بند آمده. قلبش دیگر در سینه نمی‌کوبید، بلکه منجمد شده بود. بغض راه گلویش را سد کرد و چشم هایش را حاله ای از اشک پوشاند و کم کم دیدگانش تار شد.
بهتر!
اصلا ای کاش کور می‌شد و جونگ‌کوک را در آن حال نمی‌دید.
نیمورا ضربه‌ی آرامی به ساق پایش زد که او را به خودش آورد.
چند نفس عمیق کشید و بغضش را کنترل کرد. از جونگ‌کوک چشم گرفت و نگاهی به فدریکا، گرگ همزاد جونگ‌کوک انداخت. او راهم بسته بودند و انگار که از حال رفته بود.
جیمین دوباره نفس عمیقی کشید، پشتش را به سلول کرد و درحالی که سعی می‌کرد صدایش محکم باشد، خطاب به لرد ووبین گفت:
_فدریکا هم...
با صدای فریادی، حرفش نصفه ماند و دوباره با سرعت به سمت سلول چرخید. صدای جونگ‌کوک بود!
او که تا همین چند لحظه ی پیش بی‌هوش بود، حالا از جایش بلند شده بود و درحالی که خودش را روبه جلو می‌کشید و سعی می‌کرد زنجیر هایش را پاره کند، نعره می‌زد.
صدای زوزه‌ی فدریکا هم بلند شد. او هم به هوش آمده بود و وحشیانه هوا را با دندان هایش می‌شکافت. خرناس می‌کشید و پنجه هایش را بر زمین می‌کشید و هر از گاهی انگار چیزی  را با دندان‌هایش می‌درید.
جیمین که از این وضعیت به وحشت افتاده بود، کمی عقب رفت و از پشت به یوهان برخورد کرد، که اخم کرده بود و به سلول نگاه می‌کرد.
چشم های جونگ‌کوک از صورت تک تکشان گذشت و روی جیمین ثابت ماند.
کمی مکث کرد و اینبار محکم تر خودش را به جلو کشید و فریاد هایش بلند تر شد. گویا با دیدن او جری تر شده بود.
_برو عقب.
یوهان قدمی به جلو برداشت و مقابل جیمین ایستاد. جین و یونگی هم به جیمین نزدیک تر و سد نگاه جونگ‌کوک شدند.
لرد ووبین با اخم های درهم و کمری شکسته، به سمت در سلول رفت و آن را دوباره بست. از اینکه برادران جیمین او را از چشم جونگ‌کوک پنهان کرده بودند، ناراحت شده بود. هرچند که به آن ها حق می‌داد.
جیمین با لرزش دستان و تپش‌های بی امان‌ قلبش، از شوک‌ بیرون آمد. از خودش متنفر شد. او از جونگ‌‌کوک ترسیده بود، از کسی که یک عمر قلبش برایش می‌تپید.
برادرانش را کنار زد و بار دیگر به سلول نزدیک شد. جونگ‌کوک هم چنان فریاد می‌زد و خودش را به دیوار می کوبید و می‌خواست خودش را آزاد کند.
جیمین اشاره ای به سلول کرد و گفت:
_چرا اینجوری می‌کنه؟
لرد ووبین عصبی دستی در موهای مشکی رنگش کشید، که باعث شد تاج سنگ نشانش کمی روی سرش جابه جا شود:
_نمی‌دونم ولی از عوارض همون طلسمه. حالا تصور کن من این و بین مردم آزاد کنم، اونوقت چی‌ می‌شه؟
جیمین با تاسف سرش را پایین انداخت. جوابی نداشت. جونگ‌کوک تبدیل به یک درنده‌ی وحشی شده بود.
لرد ووبین با صدای ضعیفی گفت:
_بیایید بریم.
به سمت خروجی راه افتاد و همه به دنبالش از ساختمان زندان خارج شدند. به محض خروج، یوهان نفس عمیقی کشید. اگر کمی بیشتر می‌ماند، حتما خفه می‌شد.
به ساختمان قصر که رسیدند، جیمین پایین پله ها توقف کرد. تهیونگ که همراه یوهان داشت از پله ها بالا می‌رفت، ایستاد و به سمت جیمین برگشت:
_چرا نمیایی؟
جیمین پشتش را به آن ها کرد و همانطور که قدم‌های آهسته برمی‌داشت، گفت:
_می‌خوام یکم قدم بزنم، بعدا میام.
تهیونگ خواست چیزی بگوید، که یوهان مانع شد و زودتر گفت:
_باشه، راحت باش. برای شام صدات می‌زنم.
جیمین تنها سری تکان داد و همراه نیمورا از آن‌ها دور شد.
هوا تاریک شده بود و مشعل هایی که بر پایه های بلند قرار گرفته بود، کمی از تاریکی باغ را کم می‌کرد.
زمین با برگ های زرد و نارنجی فرش شده بود و هرقدمی که بر می‌داشت صدای خورد شدن برگ‌های خشک پاییزی به گوش می‌رسید. باد نه چندان شدیدی می‌وزید و موهای لختش را بهم می‌ریخت.
کلاه شنلش را روی سرش کشید. خودش کلافه بود و رقص تار موهایش بر پیشانی‌اش کلافه ترش می‌کرد.
دست هایش را در جیب شلوارش کرد و به اتفاقات اخیر فکر کرد. کمتر از یک هفته همه چیز بهم ریخته بود. اول از همه پراکندگی کریستال ها و گزارش های دروغین، بعد داستان طلسم جونگ‌کوک و تغییر رفتار یوهان که تنها اتفاق خوب این اواخر بود و در آخر سوء قصد به جان برادر بزرگش توسط یک گروه ناشناس!
هرچه بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که این اتفاقات به یکدیگر بی ربط نیستند. اما نمی‌توانست کوچکترین نقطه اشتراکی بینشان پیدا کند.
_جیمین!
با صدایی که از پشت سرش آمد ایستاد. نفس عمیقی کشید و به سمت صاحب صدا برگشت.
نارا(nara) خواهر کوچک جونگ‌کوک و تهیونگ بود که از همان بچگی رابطه ی خوبی با جیمین داشت، البته قبل از مرگ پدر و مادر جیمین و ملحق شدندش به ارتش.
جیمین لبخندی به روی نارا زد و گفت:
_چطوری؟
نارا فاصله‌ی بینشان را پر کرد و او را در آغوش کشید:
_می‌خواستم بیام دیدنت اما فکر کردم داری استراحت می‌کنی.
جیمین خودش را از آغوش نارا بیرون کشید و گفت:
_رفتم بودم جونگ‌کوک رو ببینم.
با آمدن نام جونگ‌کوک لبخند از لب‌های نارا پاک شد و حاله‌ای از غم و ناراحتی، برچهره اش نشست و لب هایش آویزان شد. بغض به گلویش فشار می‌آورد و عضلات گوشه‌ی لبش را می‌لرزاند.
جیمین دستش را روی بازوی نارا گذاشت و فشار خفیفی به آن وارد کرد.
_نارا...
نارا دیگر طاقت نیاورد و درحالی که اشک هایش جاری شده بودند، دوباره خودش را به آغوش جیمین انداخت.
یقه‌اش را درچنگ گرفت و همانطور که هق می‌زد گفت:
_اون می‌میره.
جیمین که شکه شده بود، کم کم به خودش آمد و دست هایش را دور نارا حلقه کرد، اخمی کرد و گفت:
_چرت و پرت نگو نارا، اون طلسم اگه کشنده بود الان کار و تموم کرده بود.
بلافاصله پس از گفتن این حرف چشم هایش را محکم برهم فشرد. حتی نمی‌خواست به این موضوع فکر کند!
_من...من تمام کتاب های...اون کتابخونه‌ی لعنتی رو...خون...خوندم. اما هیچی پیدا نکردم...الف...الف ها هم که درخواست...کمکمون رو نادیده گرفتن.
با آمدن نام الف ها جیمین به یاد قاصد کشته شده در جنگل افتاد. نارا را آرام از خود جدا کرد. دستی بر گونه های خیسش کشید و همانطور که اشک هایش را پاک می‌کرد، گفت:
_اون قاصدی که شما فرستادین، اصلا به مقصد نرسیده.
نارا با چشم های گرد شده، که در اثر گریه‌ی زیاد سرخ شده بود، به جیمین خیره شد و گفت:
_یعنی چی؟ پس کجا رفته؟
جیمین با یاد آوری آن جوان بیچاره نفسش را دردمند بیرون فرستاد و گفت:
_کشتنش! ما جنازه‌اش رو توی جنگل پیاده کردیم.
تعجب نارا دو برابر شد. چندباری دهان گشود و لب زد تا چیزی بگوید، اما کلامی از دهانش خارج نشد.
_نفهمیدیم کار کی بوده ولی هرچی بود به جونگ‌کوک مربوط می‌شد. و من حدس میزنم راه طلسم جونگ‌کوک پیش الف هاست.
نارا که به خودش مسلط شده بود، دستی در موهایش کشید و گفت:
_امشب باید توی جلسه‌ی بعد شام اینا رو مطرح کنیم.
جیمین اخمی کرد و پرسید:
_جلسه؟جلسه با کی؟
نارا کمی شنلش را روی سرشانه هایش مرتب می کرد و گفت:
_یونیک‌ها.
جیمین ابرویی بالا انداخت و درحالی که سرش را تکان می‌داد گفت:
_آهان، اونا رسیدن؟
_آره دو روزی میشه که اومدن، اونا رو ول کن چطوری به الف ها خبر بدیم؟
جیمین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_نمی‌دونم، در واقع خودم می‌خواستم این کار رو بکنم، ولی نیمورا مانع ام شد.
_چرا؟
نیمورا که تا کنون ساکت بود، گفت:
_جیمین تا چند وقتی نباید زیاد از خانواده‌اش دور باشه.
این بار حتی جیمین هم تعجب کرد. اولین بار بود همچین چیزی از نیمورا می‌شنید و همین باعث شد، واکنش نشان دهد:
_چرا؟
نیمورا، چهره‌ی پرسشگر نارا را از نظر گذراند و در چشم‌های جیمین خیره شد و‌ گفت:
_اتفاقات دیشب رو به همین زودی از یاد بردی جیمین؟ شاید اونا دنبال همه‌ی شما باشن.
نارا با نگرانی به جیمین نگاه کرد و گفت:
_دیشب چه اتفاقی افتاده؟
جیمین نگاهش را از نیمورا گرفت و به نارا داد. برای گفتنش تردید داشت. ترجیح می‌داد این راز بین خودشان بماند اما از طرفی نمی‌توانست مقابل نارا سکوت کند، در نتیجه گفت:
_دیشب یه عده بهمون حمله کردن که گویا قصد جون جین رو داشتن.
نارا فریاد کوتاهی کشید و دستش را مقابل دهانش گرفت:
_چی؟
جیمین نگاهش را به چمن های جلوی پایش داد و گفت:
_جین رو جلوی چادرش گیر انداختن و خلع سلاحش کردن. خوشبختانه من و یوهان همون نزدیکی ها بودیم و نذاشتیم فاجعه رخ بده.
ترجیح داد حرفی از لوح هشدار نزند.
_وای خدای من!
نارا یک دستش را به کمرش زده بود و کلافه قدم می‌زد.
_نارا، این موضوع باید بین خودمون بمونه.
نارا لحظه ای ایستاد و گفت:
_اوه حتما.
جیمین خواست چیزی بگوید، اما با ورود یوهان به جمعشان ساکت شد.
_اینجایی؟
یوهان خطاب به برادرش گفت و کنارش ایستاد.
_کل حیاط رو دنبالت گشتم.
جیمین لبخندی زد و اشاره‌ای به نارا کرد:
_داشتم با نارا حرف می‌زدم.
یوهان به سمت نارا برگشت و سرش را به نشانه‌ی احترام کمی خم کرد و گفت:
_حالتون چطوره دوشیزه نارا؟
نارا اخم کمرنگی به یوهان کرد و گفت:
_چند بار بهت بگم لازم نیست انقدر با من رسمی باشی؟ من فقط یک سال ازت بزرگترم.
یوهان به لبخندی اکتفا کرد و خطاب به برادرش گفت:
_بریم؟ همه منتظر موندن تا شما بیایید.
جیمین چشم هایش را به نشانه‌ی تایید برهم زد و به همراه نارا و نیمورا، پشت سر یوهان راه افتاد.
وارد قصر شدند و به سمت سالن غذاخوری رفتند. میز بزرگ چوبی میان سالن بود و دور آن سی و شیش صندلی چوبی با کنده کاری های زیبا و سلطنتی چیده شده بود. چلچراغ های بزرگ در سر تا سر سالن آویزان شده بود و همه جا را روشن کرده بودند. روی میز با شمعدان های سلطنتی و رومیزی ابریشمی مزین شده بود.
لرد ووبین سر میز و لرد سوبین و فرماندگانش سمت راست او، و لرد مین‌هو، لرد منطقه‌‌ و خاندان یونیک، به همراه افرادش سمت چپ نشسته بودند.
یوهان در جای خالی میان تهیونگ و جین در سمت راست میز نشست. جیمین هم جالی خالی بین یونگی و جین را پر کرد و نارا هم روی صندلی خالی سمت دیگر تهیونگ نشست.
با آمدن آن ها همگی مشغول شام شدند.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now