ضعف کرده بود.
_چیشد؟
صدای فریاد یوهان را میشنید و همه چیز را از اطراف درک میکرد. در واقع هشیار بود، اما توان پاسخ دادن نداشت.
_چرا...چرا...چشماش بسته شد؟
یوهان را نمی دید، اما از لرزش صدایش مشخص بود چقدر نگران است و بسته شدن چشم هایش او را ترسانده است. لب گشود تا بگوید حالش خوب است، که موج جدیدی از درد در سراسر بدنش پخش شد.
_آخخخ.
_به هوشه!
_عجله کن هوسوک...تهیونگ توهم برو سراغ پدرت.
سریع تر شدن قدم های هوسوک را احساس کرد و چیزی نگذشت که در جای گرم و نرمی فرو رفت. به محض اینکه روی تخت خواب قرار گرفت دوباره دستش را دور شکمش حلقه کرد و به پهلو چرخید. احساس میکرد با فشردن شکمش کمی دردش آرام میشود. اما نیمورا اجازه نداد زیاد در آن حالت بماند و دستش را از روی شکمش برداشت. جیمین از زور درد، کفری و عصبی شده بود. چشم هایش را با ضرب باز کرد و خطاب به نیمورا با صدایی آهسته زمزمه کرد:
_ولم کن!
نیمورا مصرانه مچ دست جیمین را میان دندان هایش گرفته بود و اجازه نمی داد آزاد شود!
جیمین دوباره نالید:
_گفتم ولم کن عوضی.
سپس شروع به تقلا کرد تا دستانش را از حصار دندان های نیمورا خلاص کند. اما نه تنها فایده ای نداشت، بلکه باعث میشد دردش شدید تر شود.
با بی قراره پاهایش را روی تشک تخت کوبید. احساس درد، ضعف و بی قراری کلافهاش کرده بود و می خواست خودش را خلاص کند.
یوهان با تعجب و وحشت به جیمین نگاه میکرد چراکه اولین بار بود او را اینطور میدید. با ضربهای که آریمون به پایش زد از آن حالت خارج شد و سریع خودش را به جیمین رساند. کنار تخت نشست و همانطور که سعی میکرد سر جیمین را ثابت نگه دارد، گفت:
_نکن...آروم بگیر...اینطوری ممکنه به خودت صدمه بزنی!
جیمین بی قرار تر از آن بود که به یوهان گوش دهد. از طرفی درد داشت و از طرفی دیگه احساس میکرد کسی به دلش چنگ میزند.
یوهان دوباره خواست چیزی بگوید که با صدای لرد ووبین حرف در دهانش خشکید و به سمت در برگشت!
_اینجا چه خبره؟ چیشده؟
نیمورا دست جیمین را رها کرد و همانطور که به سمت لرد ووبین میرفت خطاب به یوهان گفت:
_نزار دستش رو بزاره روی شکمش، وگرنه ممکنه از داخل خون ریزی کنه.
یوهان با دست هایی لرزان دست جیمین را گرفت و سعی کرد کنترلش کند. نیمورا به سمت لرد ووبین رفت چند کلامی با او حرف زد و از آنجایی که جیمین درد داشت، متوجه حرف هایشان نشد.
نیمورا چیزی گفت که باعث شد چشم های لرد ووبین گرد شود و با قدم های سریع خودش را به جیمین برساند.
کمی روی تخت خم شد و مستقیم به کبودی روی شکمش خیره شد و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت. جیمین دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و شروع به فریاد زدن کرد. تا حالا این درد را تجربه نکرده بود.
با فریاد جیمین، یوهان کفری شد و خطاب به لرد ووبین که هنوز مشغول فکر کردن بود، تقریبا با صدایی بلند گفت:
_چه بلایی سر برادرم اومده؟ داره میمیره!
لرد ووبین نگاه کوتاهی به یوهان انداخت و سپس خطاب به تهیونگ گفت:
_برو طبیب و بیار اینجا.
تهیونگ سری تکان داد و پا تند کرد تا از اتاق خارج شود که لرد ووبین دوباره گفت:
_بهش بگو جیمین مبتلا به جادوی خار شده و خودش رو سریع برسونه!
با شنیدن این حرف همگی باهم و متعجب گفتند:
_خار؟
لرد ووبین که تقریبا لباس خواب به تن داشت کلافه لبه های ردایش را عقب فرستاد و همانطور که در اتاق قدم میزد، گفت:
_یه جادوی تقریبا متوسطه که برای بیهوش کردن یا بی اراده کردن افراد استفاده میشه. معمولا ساز و کارش اینجوری هست که انقدر به فرد درد میده و بدنش رو ضعیف میکنه تا از هوش بره یا برای گرفتن پاد زهر تسلیم بشه.
یوهان که نگاهش بر کبودی شکم جیمین بود و سعی داشت او را کنترل کند، گفت:
_پس این کبودی چیه؟
_گفتم که بدن ضعیف میشه، جیمین هم بدنش ضعیف شده بود و با ضربه ای که احتمالا فدریکا بهش زده جادو وارد بدنش شده و مویرگهاش رو پاره کرده و اگه زیاد بهش فشار بیاره یا دست بزنه امکان داره به رگ ها و اعضای اصلی هم آسیب بزنه.
جیمین همچنان در تقلا بود و میخواست خودش را از شر یوهان خلاص کند اما نمیتوانست!
آن قدر ضعیف شده بود که از پس یوهان هم بر نمی آمد. دست آخر تسلیم شد و سعی کرد با بی حرکت ماندن، دردش را کاهش دهد اما تاثیر چندانی نداشت!
جیا با کلافگی نگاهی به جیمین کرد و گفت:
_یعنی کی این کار رو کرده؟ به غیر از جونگکوک و فدریکا که کسی تو اتاق نبوده!
لرد ووبین دستی در موهای پریشانش کشید و گفت:
_ وقتی اون روز لعنتی ،فدریکا و جونگکوک برگشتن خونه دچار همین جادو شده بودن، یعنی یکی جادوشون کرده بود تا بتونه روشون طلسم بزنه. اونطوری که تهیونگ گفت جیمین شاهرگ فدریکا رو لمس کرده و احتمالش هست جادویی که زیر پوستش پنهان شده بوده به جیمین هم سرایت کرده باشه.
جیمین دیگر به بقیه حرف هایشان گوش نداد و همانطور که دست هایش توسط یوهان بر تخت میخ شده بود، ملافهی زیر دستش را در مشت گرفت و محکم فشرد تا کمی حواس خودش را پرت کند.
دانه های ریز و درشت عرق بر پیشانی، گونه، گردن و استخوان ترقوه اش نشسته بود. پشت پلک هایش سنگین شده بود و چیزی نمانده بود از هوش برود که با صدای در، کمی از جا پرید و سعی کرد خودش را بیدار نگه دارد.
طبیب به همراه تهیونگ وارد اتاق شدند. طبیب تعظیم کوتاهی به لرد ووبین کرد و گفت:
_مشکل چیه سرورم؟ البته جناب تهیونگ توی راه کمی برام توضیح دادن.
لرد ووبین همانطور که به جیمین اشاره میکرد تا طبیب نزدیک شود، گفت:
_بیا اندرسون، جادوی خار وارد بدنش شده و به مویرگهای داخلی شکمش آسیب زده، باید خارجش کنی.
طبیب کمی نزدیک تر شد و نگاه دقیقی به قسمت برهنه و کبود جیمین کرد.
دیگر توان ناله کردن و دست و پا زدن را نداشت و فقط امیدوار بود طبیب درمانی برایش داشته باشد!
مرد کنار تخت نشست. دستش را روی پیشانی جیمین گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
_تب داره!
درست میگفت. تمام بدنش داشت در حرارت میسوخت.
_میتونید کاری کنید؟
پزشک از جایش برخواست و همانطور که کیفش را روی میز کنار تخت میگذاشت، لبخند محوی به یوهان زد و گفت:
_چیزی نیست که درمان نداشته باشه.
سپس در کیفش را گشود و چند بطری و جعبه از آن بیرون آورد. دو کاسه ی کوچک و هاونگی هم روی میز گذاشت و مشغول مخلوط کردن چند ماده باهم شد.
جیمین آرام گرفته بود، دیگر تقلا نمیکرد و فقط ملافه را در دستش میفشرد. یوهان که دید جیمین آرام شده، دست هایش را رها کرد و درحالی که با نگرانی وجب به وجب صورت جیمین را از نظر میگذراند، دستی بر پیشانی عرق کردهاش کشید و دستهای از موهایش را که به پیشانیاش چسبیده بود عقب زد.
_سحر و جادو چطوری با دوا های سنتی درمون میشه؟
پزشک اندرسون، مایع ارغوانی رنگی به محلول دست سازش اضافه کرد و در پاسخ یوهان گفت:
_اینا دارو های معمولی نیستن! از سرزمین الف ها اومدن.
یوهان نفسش را کلافه بیرون فرستاد و مشغول پاک کردن عرق جیمین شد.
پلک هایش سنگین بود و به زور چشم هایش را نیمه باز نگه داشته بود. لب هایش از زور درد و تب، خشک و لرزان بود.
نگاهی به پشت سر یوهان انداخت. همه آنجا بودند. و این یعنی کسی مواظب جونگکوک نبود!
با بی حالی لب گشود و آهسته زمزمه کرد:
_جون...
نتوانست حرفش را ادامه دهد. درد همه ی توانش را مکیده بود. یوهان تا جایی که میتوانست خودش را به او نزدیک کرد تا صدایش را بشنود.
_چیزی میخوایی؟ متوجه نمیشم!
جیمین در حالی که نفس نفس میزد دوباره زمزمه کرد:
_جونگگوک تنها...
بازهم نتوانست حرفش را کامل کند.
یوهان گویا منظورش را فهمید. به سمت بقیه برگشت و گفت:
_نگران جونگگوکه! فکر کنم بهتر باشه شما برید، من کنارش هستم.
همگی نگاه مرددی باهم رد و بدل کردن. جیمین هم منتظر نگاهشان کرد و امیدوار بود رگ دلسوزی و مهربانی شان باد نکند و بروند.
در همین فکر بود که ناگهان احساس کرد کسی مشت محکم بر شکمش کوبید و درد بدی در سرتا سر بدنش پخش شد و نفسش را در سینه حبس کرد!
_آخ...
بی اختیار بلند فریاد زد و اخم هایش در هم گره خورد.
یوهان نگران به سمت جیمین برگشت و خطاب به پزشک گفت:
_پس این دارو چیشد؟ برادرم داره تلف میشه!
پزشک با دیدن رنگ و روی پریدهی جیمین کمی هول شد و درحالی که چیزی را داخل ظرف مسی هم میزد به سمت تخت آمد و گفت:
_آماده است، لطفا بلندش کنید.
همان موقع، نامجون به نیابت از بقیه گفت:
_ما بر میگردم، هرچی شد زود خبرمون کنید.
سپس بی آنکه منتظر جواب بمانند همگی به جز تهیونگ از اتاق خارج شدند.
یوهان یک دستش را پشت جیمین فرستاد و کمکش کرد از جایش بلند شود اما همین که جیمین تکان کوتاهی خورد، دلش ضعف رفت و دچار سرگیجه شد. چیزی نمانده بود دوباره روی تخت بیوفتد که دستی از پشت او را گرفت و مانع اش شد!
تهیونگ بود. روی تخت خم شد بود و دستانش را تکیه گاه جیمین کرده بود تا بتواند بشیند.
جیمین به دستانش تکیه کرد و چند نفس عمیق کشید و سعی کرد بر دردش غلبه کند.
تهیونگ روی تخت نشست و همانطور که جیمین را هدایت میکرد تا به او تکیه کند گفت:
_بیا اینجا، به من تکیه بزن!
جیمین ضعیف تر از آن شده بود، که مخالفت کند و درحالی که بدنش میلرزید، به شانه ی پهن و قوی تهیونگ تکیه زد.
پزشک زمانی که مطمئن شد که جیمین میتواند بشیند، ظرف را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
_لطفا این و بنوشید!
ظرف که نزدیک دهانش شد، ناخودآگاه صورتش جمع شد. بوی بسیار تند و بدی داشت. سرش را عقب کشید و گفت:
_نمیتونم!
پزشک مصرانه ظرف را نزدیک کرد و گفت:
_باید بخورید.
خواست دوباره مخالفت کند که این بار یوهان گفت:
_جیمین ازت خواهش میکنم بخور، بخاطر من!
نگاهی به صورت رنگ پریده و نگران برادرش کرد و سپس با اکراه سرش را به ظرف نزدیک کرد و با کمک پزشک همهی مایع را یک جا سر کشید. طعمش هم درست مانند بویی که داشت، تند و زننده بود و باعث شد به سرفه بیوفتد. این دیگر چه کوفتی بود؟!
پزشک ظرف خالی را روی میز گذاشت و ظرف دیگر را که سفالی بود و مادهای خمیر شکل قهوهای درونش بود، به همراه تکه پارچهی پهنی برداشت و گفت:
_لباسش رو یکم بزن کنار.
یوهان تکه های پاره لباس جیمین را از روی شکمش کنار زد و با دست نگه داشت.
جیمین همانطور که به تهیونگ تکیه داده بود و چشم هایش نیمه باز بود، نگاه کوتاهی به بدنش انداخت که برق از سرش پرید.
آن قسمت از شکمش که تا چندی پیش خون مرده شده بود، حال سیاه سیاه بود!
صورتش را با انزجار جمع کرد و سعی کرد دیگر نگاهش به آن قسمت نیوفتد. چقدر منزجر کننده و رقت انگیز بود. گوشت تنش لرزید. اگر این طلسم نه چندان قوی، چنین بلایی سر او آورده بود، پس خدا باید به داد جونگکوک میرسید!
پزشک خمیر را آرام بر شکم جیمین مالید. با اینکه کوچکترین فشاری به او وارد نمیکرد، اما همان تماس آرام و سطحی هم نفسش را بند می آورد.
لبش را گزید و چشم هایش را محکم بر هم فشرد. نفسهایش به شماره افتاده بود و عرق بر پیشانی و گردنش نشسته بود.
پوست و گوشتش میسوخت و دارو سوزشش را بیشتر میکرد. احساس میکرد ماهیچههایش درحال جمع شدن هستند و هر آن ممکن است همدیگر را بدرند.
جیمین لب هایش را محکم گزید تا صدای ناله اش بلند نشود و بقیه را نگران نکند.
کار پزشک تقریبا نیم ساعت طول کشید. پارچه را دور شکم جیمین بست و از جایش برخواست و همانطور که وسایلش را به داخل کیفش برمیگرداند، خطاب به یوهان و تهیونگ گفت:
_حواستون باشه، تا دو الی سه ساعت نباید بخوابه و بعد از اون فقط یک استراحت کوچیک. تو این دو سه ساعت هم بهتره که قدم بزنه.
چشمهای جیمین در حدقه گرد شد. امکان نداشت! او همین الان هم به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود و از آن گذشته، آن قدر درد داشت که حتی نمیتوانست بدون کمک بشیند چه برسد به قدم زدن!
تهیونگ سری تکان داد و خطاب به پزشک که درحال خروج از اتاق بود گفت:
_باشه، ممنون از کمکتون!
پزشک لبخندی زد و همراه لرد ووبین از اتاق خارج شد. پس از خروج آنها، یوهان به سمت جیمین رفت و همانطور که بازویش را میگرفت گفت:
_پاشو، شنیدی که پزشک چی گفت، باید راه بری!
جیمین با چهره ای درهم، تکیهاش را از تهیونگ برداشت و کمی به جلو مایل شد و گفت:
_نمیتونم، درد دارم.
تهیونگ هم از جایش برخواست و همانطور که آن بازوی جیمین را میگرفت، گفت:
_اشکال نداره کمکت میکنیم، به ما تکیه بزن!
جیمین کلافه نفسش را بیرون فرستاد و با یک دستش ساق دست تهیونگ را گرفت و خواست دست دیگرش را بر شانهی یوهان که مقابلش کمی خم شده بود بگذارد، که ناگهان نگاهش به یقهی بازش افتاد.
دو دکمهی بالایی پیراهنش باز بود و جیمین دید که پارچهای دور خودش بسته است.
هنگامی که بلاخره توانست بایستد، به آنها تکیه کرد و خطاب به یوهان گفت:
_زخمی شدی؟
یوهان که بازوی چپ جیمین را گرفته بود، به نیم رخش نگاه کرد و گنگ پرسید:
_نه، چطور مگه؟
جیمین نفس عمیقی کشید و درهمان حال که قدم اول را برمیداشت گفت:
_آخه پارچه بستی به خودت!
یوهان سریع نگاهی به یقهاش انداخت و کمی هل شد. با دست آزادش لبههای پیراهنش را روی هم آورد و گفت:
_نه، امم...
جیمین همانطور که به سمت در قدم برمیداشت نگاهش را به او دوخته بود و منتظر جواب بود که تهیونگ گفت:
_بخاطر این چند روز که زیاد روی صندلی نشسته عضلاتش گرفته، پارچه بسته تا گرفتگیش بر طرف بشه.
یوهان که گویا از یک مخمصهی بزرگ رهایی یافته بود لبخندی زد و در صدد تایید حرف تهیونگ گفت:
_آره، راست میگه!
جیمین نگاه عاقل اندر سفیهی به هردویشان کرد و سپس همانطور که از چهارچوب در خارج میشد، سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_خیلی خب، باشه. شما هم من رو خر فرض کنید. هیچ اشکالی نداره. در واقع من عادت کردم همه چی ازم مخفی بشه.
بی اختیار به آخر کلامش، به نیمورایی که در سکوت کنارشان راه میرفت، طعنه زد.
یوهان با چشم های گشاد شده و دهانی باز به چهرهی کلافهی جیمین خیره شد. طبق معمول تهیونگ پیش قدم شد و گفت:
_چی میگی تو، کدوم مخفی کاری؟
وارد یکی از راهرو های طویل قصر شدند.
جیمین بی حوصله گفت:
_ول کن ته، من احمق نیستم! خوب میفهمم شما دوتا دارید یه چیزای مهمی رو ازم مخفی میکنید...
به سمت یوهان برگشت، نگاهش را به او دوخت و ادامه داد:
_اما اگه چیزی نمیگم و دندون رو جیگر میزارم فقط برای اینه که نمیخوام به تو فشار بیارم.
یوهان نگاهش را به زیر انداخت و در پاسخ جیمین سکوت کرد. جیمین هم چشم از او برداشت و زیر لب، طوری که انگار با خودش حرف میزد، زمزمه کرد:
_انگار این توی تقدیرم نوشته شده که همیشه یچیزی رو ازم مخفی کنن.
مکث کرد!
چرا؟
چرا همیشه باید همه چیز از او پنهان میشد؟
مگر چه خطایی کرده بود که هیچگاه او را محرم اصرار نمیدانستند؟
او که همیشه خودش را فدای دیگران میکرد!
ESTÁS LEYENDO
Goddess of power
Fantasía♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...