نگاهی به قفس فدریکا انداخت. پوزهاش را روی پنجه هایش گذاشته بود وخواب بود.
جیمین با قدم های سبک و آهسته به سمت قفس رفت. در عین سریع بودن، مواظب بود کوچکترین سر و صدایی ایجاد نکند. خواب بودن آن ها امتیاز بزرگی بود که نباید از دست میداد.
فاصلهی کوتاه در اتاق تا قفس را در چند ثانیه پیمود و هنگامی که مقابل قفس زانو زد و به نفس نفس افتاد، متوجه شد تمام مدتی که از مقابل تخت جونگکوک رد میشده، نفسش را در سینه حبس کرده بوده.
چند نفس عمیق کشید تا بر خودش مسلط شود. مشت هایش را باز کرد که سوزش خفیفی در کف دستش پیچید. کمی دستانش را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت.
انقدر مشت هایش را محکم فشار داده بود، که رد ناخن هایش بر پوست نازک و سفید کف دستش ملتهب و برخی جاهایش زخم شده بود. از طرفی دیگر دستانش عرق کرده بود و زخم هایش را می سوزاند و تمرکزش را بهم میزد.
لبش را به دندان کشید و همانطور که عرق دست هایش را با شلوارش پاک میکرد، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_آروم باش...آروم باش...هیچی نمیشه...اگه حواست و جمع کنی هیچی نمیشه...هیچکس صدمه نمیبینه...باید این کار رو بکنی...بخاطر جونگکوک!
باز نفسی گرفت. سپس اخم هایش را در هم کشید و سعی کرد به هیچ چیز بیهودهای فکر نکند. از کی انقدر ضعیف شده بود؟!
او بدتر از این ها را تجربه کرده بود، پس الان از چه ترسیده بود؟! از این حالت ضعف و درماندگی خودش بیزار بود. او به خودش قول داده بود قوی بماند و کار های نیمه تمامش را تمام کند!
کمی به قفس فدریکا نزدیک تر شد. آنقدر که بتواند با دراز کردن دستش شاهرگش را لمس کند. کمی به جلو خم شد و دستش را دراز کرد، از میان میله های سنگ اورپیمان گذشت و مماس با گردن فدریکا قرار متوقف شد.
خز نرم و سیاهش سر انگشتانش را قلقلک میداد و کمی حرارت مطبوع از آن ها ساتع میشد که گرمایی لذت بخش بر دستان جیمین جاری میکرد. کمی پیش تر رفت و انگشتانش را آرام میان خز های فدریکا کشید.
چه حس ناب و لذت بخشی داشت. احساس میکرد خزهای مخملین فدریکا گوشه ای از قلبش را نوازش میکنند. ای کاش می توانست دستش را همیشه آنجا نگه دارد!
باز هم جلو تر رفت، آن قدر که گوشت و پوست گردن فدریکا را زیر دستانش حس کرد. انگشت هایش را نوازش وارد در مسیر گردنش به حرکت در آورد. انقدر این کار را کرد تا سرانجام شاهرگش را پیدا کرد.
رگی بزرگ که مستقیم به مغز وصل میشد و جریان خون با شتابی زیاد درونش در رفت و آمد بود. هنگامی که بر آمدگی رگ را احساس کرد، مو به تنش سیخ و نفس در سینهاش حبس شد.
دیگر چیزی نمانده بود!
فقط یک فشار کوچک می توانست خیلی چیز ها را عوض کند و....جیمین انجامش داد!
انگشت سبابه و انگشت میانی اش را آهسته و با احتیاط بر شاهرگ فدریکا فشرد و چشمانش را بست. تنها چند ثانیه طول کشید. از تاریکی کنده شد و داخل تونلی از تصاویر مبهم و گنگ که در هم میلولیدند، پرتاب شد.
هیچ چیز واضح نبود، تنها رنگ هایی بهم ریخته و در حال حرکت را میدید و سرش پرشده بود از صداهای مختلف که هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشتند. اما این وضع زیاد ادامه پیدا نکرد.
چند ثانیه که گذشت، جیمین احساس کرد تصاویر اطرافش در حال جان گرفتن و پر رنگ شدن هستند و طولی نکشید که تصویر واضح و شفافی مقابل چشمانش پدیدار شد.
در دشتی سر سبز بود. پرتو طلایی خورشید همه جا میتابید و آلالههای وحشی، مانند نگین، میدرخشیدند. جونگکوک به تک درخت پالونیا تکیه داد بود و به دور دست ها خیره شده بود. نسیم عصر گاهی سبزه ها را نوازش میکرد و سطح سبز و یک دست دشت سایه روشن میشد.
ناگهان جوی سنگین و احساسی بد به جریان درآمد و جونگکوک که محو تماشای این منظره بود، بی مقدمه تکیهاش را از درخت برداشت و به پشت چرخید.
فردی سوار بر تک شاخی قهوهای خرامان خرامان به آن ها نزدیک میشد. شنل سیاهی به تن داشت و کلاهش را تا زیر بینیاش پایین کشیده بود، طوری که صورتش را پنهان کند. قدش بلند و هیکلی نحیف داشت. صورتش پنهان بود اما جیمین لبخند مکارانهای که بر لب داشت را حس میکرد. احساس بدی گرفت. با اینکه این ها واقعی نبودند اما انرژی سیاهی که آن فرد داشت بر سینهی جیمین سنگینی میکرد، طوری که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود!
هر قدمی که سوار نزدیک تر میشد، ضعف و سستی بیشتر بر جیمین غلبه میکرد. پاهایش سست شده بود و با اینکه نشسته بود اما باز احساس میکرد در حال افتادن است.
فرد در پنج قدمی جونگکوک ایستاد و همین که از تک شاخ پیاده شد، جیمین احساس کرد پایش را بر قلب او گذاشته و آن را له میکند. درد در قفسهی سینهاش پیچید و صورتش جمع شد. چیزی مدام در سرش فریاد میزد که دستش را عقب بکشد و این عذاب لعنتی را تمام کند، اما این کار را نمیکرد، هنوز هیچ اطلاعاتی به دست نیاورده بود.
جونگکوک هم تحت تاثیر آن انرژی مزخرف قرار گرفته بود و با چشم های گرد شده به نزدیک شدن فرد نگاه میکرد.
قدمی دیگر برداشت!
و بازهم قدمی دیگر...
حالا فقط یک قدم بین او و جونگکوک فاصله بود و از این طرف جیمین داشت زیر سنگینی این سیاهی تلف میشد. چشم هایش به زور باز مانده بودند و چیزی از اعماق وجودش به غلیان افتاده بود.
چرا اینطور میشد؟
چرا انقدر این خاطره زنده و قابل لمس بود؟
مگر غیر این بود که در زمان گذشته اتفاق افتاده و تاثیرش از بین رفته است؟
پس چرا جیمین داشت با تمام وجودش همه چیز را احساس میکرد و چیزی نمانده بود جانش بالا بیاید؟
فرد چند دقیقه ای همانطور مقابل جونگکوک ایستاد. سپس باز همان لبخند شرورانهی پنهانش را بر لبش نشاند و دست راستش را بالا آورد که باعث شد برق سرخ رنگی چشم جیمین را بزند.
انگشتری با نگین بزرگی از یاقوت سرخ بر دست راست فرد که با دستکش های سیاه چرمی پوشیده شده بود، جا خوش کرده بود.
درخشش آن انگشتر ضربهی آخر بود!
وجود جیمین در هم آمیخته شد و دردی شدید در جای جای بدنش رخنه کرد و حس کرد اگر تماس را قطع نکند بند بند بدنش از هم جدا میشود.
خواست دستش را پس بکشد که ضربهی محکمی به شکمش خورد. او را به عقب پرت کرد و با کمر به کمد گوشهی اتاق خورد.
_آآآخ...
تصاویر محو شده بودند و دیگر خبری از آن سیاهی و عذاب چند لحظه پیش نبود. راه تنفسش باز شده بود و تند تند نفس میکشید که همین باعث شد به سرفه بیوفتد.
همهی بدنش درد میکرد. خودش را روی زمین جمع کرده و از درد به خودش پیچید. نمیدانست بخاطر ضربه انقدر درد دارد یا اثر آن انرژی سیاه لعنتی است!
شکم و کمرش بیشتر از همه جا درد میکرد. دستش را روی شکمش گذاشت و پاهایش را در آغوشش جمع کرد. احساس ضعف میکرد و نمیتوانست آرام بگیرد.
این همه زجر نمیتوانست اثر آن ضربهی نه چندان محکم باشد. حتما تاثیر آن چیزی بود که چندی پیش حس کرده بود!
صدای خرناس های بلند فدریکا در اتاق میپیچد. خودش را دیوانه وارد جلو میکشید و چشمان کهربایی رنگش روی جیمین ثابت مانده بود. او بود که به شکم جیمین ضربه زده بود و حال در تقلا بود تا خودش را به او برساند و گردنش را پاره کند.
از طرفی جونگکوک هم بیدار شده بود و نعره میکشید و سعی میکرد خودش را آزاد کند. آشوب و بلوا به پا شده بود. در قسمت غربی اتاق جونگکوک خودش را به محافظهای دور تختش میکوبید و فریاد میزد و در سمت دیگر فدریکا خرناس های دیوانه وارد میکشید و پنجه هایش را بر زمین میکوبید و در بخش جنوبی اتاق، جیمین روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچد.
چندباری سعی کرد به کمد تکیه کند و بلند شود اما موفق نشد. دیگر نتوانست طاقت بیاورد و لب گشود تا فریاد بزند که ناگهان در اتاق با صدای بدی باز شد و یوهان و نیمورا، و به دنبالشان بقیه داخل اتاق سرازیر شدند.
یوهان با دیدن جیمین در آن حالت، مانند تیری از چله رها شد و نیمورا هم به دنبالش خودشان را به بالای سر جیمین رساندند.
_جیمین...جیمیننن...چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟
جیمین چیزی نمیگفت و فقط دستش را روی شکمش فشار میداد. یوهان جیمین را در آغوش گرفت و سرش را بر بازوی خودش خواباند. نیمورا نزدیک شد و یکی از پنجه هایش را روی پای جیمین گذاشت تا کمتر بیتابی کند سپس خطاب به یوهان گفت:
_دستش رو از روی شکمش بردار.
یوهان چشم از صورت رنگ پریده و در هم جمع شدهی جیمین گرفت و دستش را با زور از روی شکمش جدا کرد.
همین که تماس دستش با شکمش قطع شد، درد دوبرابر شد و این بار به تمام بدنش انشعاب پیدا کرد و باعث شد فریاد بلندی سر دهد. با فریاد جیمین همه دورش جمع شدند.
_ چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا اینجوری میکنه؟؟
_وای خدای من!
_ فدریکا گازش گرفته؟
نیمورا بی توجه به سیل سوالهای آنها، پیراهن جیمین را از روی شکمش به دندان گرفت و با یک حرکت سریع آن را پاره کرد!
نگاهها بر قسمتی از شکم جیمین خشک و نفس در سینهشان حبس شد. بیشتر از یک کف دست روی شکم جیمین خون مردگی شده بود. انگار که تمام مویرگ های آن قسمت پاره شده و خون ریزی کرده بود!
نیمورا پوزهاش را به دو طرف جمع کرد و خرناس کشید:
_لعنتی!
سپس خطاب به یوهان که نگاهش بر کبودی جیمین خشک شده بود، گفت:
_باید ببریمش توی یه اتاق، سوارش کن.
یوهان ابتدا متوجه نیمورا نبود و فقط به جیمین که همچنان به خودش میپیچد نگاه میکرد. نیمورا اینبار فریاد زد:
_یوهاااان!
با فریاد نیمورا همه به خودشان آمدند. یوهان سعی کرد با دست های لرزان جیمین را بلند کند و بر پشت نیمورا سوار کند که هوسوک جلو آمد و همانطور که دست هایش را به طرف جیمین دراز میکرد گفت:
_اونجوری اذیت میشه من میارمش.
سپس بدون اینکه منتظر پاسخی ازکسی بماند یک دستش را پشت شانه های جیمین برد.
جیمین به محض اینکه بین بازوان هوسوک قرار گرفت، دردش آنقدر شدید شد که دیگر توانش را از دست داد و پلک هایش برهم افتاد.
ESTÁS LEYENDO
Goddess of power
Fantasía♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...