این درد را میشناخت. زیاد پیش آمده بود که ناگهان این مرض به سراغش می آمد و برای چند دقیقه او را تا پای مرگ میبرد.
ساعد دستش از زور درد لرزید. نتوانست تعادلش را حفظ کند و نقش زمین شد. چشم هایش را بست و لبش را گزید تا صدای آه و ناله اش بلند نشود.
می دانست اگر یوهان او را در این حالت ببیند دست از سرش برنمیدارد و جیمین هم جوابی برایش نداشت. چرا که خودش هم نمیدانست این درد برای چیست!
چندباری نزد پزشک رفته بود اما او هم نتوانسته بود علت را تشخیص دهد.
درد لحظه به لحظه شدید تر میشد تا اینکه یک دفعه قطع شد. جیمین خوب می دانست بعد از این چه اتفاقی می افتاد!
تمام نیرویی که تحت عنوان آتش سرد در بدنش وجود داشت طغیان میکرد و با تمام قدرت میخواست خودش را آزاد کند.
جیمین دست هایش را مشت کرد و در خودش جمع شد. پوستش داغ شده بود و به گز گز افتاده بود. گویا که به جای خون، آب جوش در رگ هایش جریان داشت!
تمام تمرکزش را جمع کرد و تا جایی که میتوانست، سعی کرد آتشی از خودش ساتع نکند چرا که ممکن بود کنترلش را از دست بدهد و همه جا را بسوزاند.
این سرکشی چند دقیقه بیشتر طول نکشید، ناگهان همه چیز قطع شد و به حالت نرمال برگشت. تازه میخواست نفسی که در سینه حبس کرده بود را آزاد کند که ریه هایش به خارش شدیدی افتاد و باعث شد محکم و تند تند شروع به سرفه کند.
صدای سرفه هایش در کتابخانه منعکس میشد. از جایش بلند شد و همانطور که سرفه میکرد با تکیه بر دیوار سعی کرد حرکت کند. میدانست این حالت طولانی تر از باقی حالات است و سرفه تا زمانی که خون بالا بیاورد، ادامه پیدا میکند. معمولا در این مرحله اگر در هوای آزاد بود برایش بهتر بود.
صدای سرفه های وحشتناک جیمین به گوش یوهان و تهیکنگ رسید و آن ها سریع خودشان را به او رساندند.
یوهان با دیدن صورت کبود جیمین رنگ از رخش پرید و با وحشت گفت:
_جی...جیمین...حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده؟
جیمین نمیتوانست حرف بزند. نفسش بند آمده و بدنش از آن همه درد و سوزش ضعیف شده بود.
به ناگهان خارش گلویش آنقدر شدید شد که چهرهاش درهم جمع شد. دوباره روی زانوهایش افتاد و این بار جای اینکه سرفه کند، معده اش درهم پیچید، بوی زنگ آهن مشامش را پر کرد و بدنش به لرزه افتاده. سپس طولی نکشید که مقدار زیادی خون از دهانش بیرون پاشید و بالا آورد.
بلافاصله خارش گلویش متوقف شد و همانند کسی که از موج های سنگین آب نجات پیدا کرده است به نفس نفس افتاد و بیحال و ضعیف، در آغوش یوهان که کنارش زانو زده بود افتاد.
یوهان با چشم های گرد شده و ترسان به خون خیره شده بود.
_این...این چیه جیمین؟ چرا خون بالا آوردی؟_این...این چیه جیمین؟ چرا خون بالا آوردی؟
جیمین که بیش از اندازه احساس ضعف میکرد، سعی کرد تکانی بخورد که یوهان مانع شد و او را سفت در آغوشش نگه داشت.
_نه تکون نخور.
جیمین هم که نای تکان خوردن نداشت مخالفت نکرد و درجایش ماند. میل شدیدی به گوشت پیدا کرده بود. همیشه بعد از این همه درد و اذیت این طور میشد. دلش ضعف می رفت و به گوشت عطش پیدا میکرد.
تهیونگ که مقابلشان ایستاده بود و به خونی که جیمین بالا آورده بود خیره شده بود، گفت:
_همیشه اینجوری میشی؟
جیمین بیحال نگاهی به تهیونگ انداخت و همانطور که از آغوش یوهان بیرون می آمد تا به نیمورا تکیه بزند گفت:
_تقریبا هر چندماهی یکبار!
یوهان کمکش کرد و گفت:
_چرا؟ مریضی؟
جیمین چشم هایش را بست و گفت:
_نه! پیش پزشک هم رفتم. اونم نمیدونه مشکل چیه.
یوهام دستش را بر پیشانی جیمین گذاشت و همانطور که دمای بدنش را چک میکرد گفت:
_خیلی سردی... این طلسم نیست؟
_نه!
تهیونگ سمت راست یوهان نشست و گفت:
_الان حالت خوبه؟ چیزی نمیخوایی؟
_برام گوشت بیارید.
یوهان و تهیونگ با تعجب به هم نگاه کردند.
یوهان با تردید پرسید:
_گوشت؟
جیمین که احساس میکرد بهتر شده است، به دست هایش تکیه داد و همانطور که کمی خودش را بالا میکشید گفت:
_هربار که اینطوری میشم بعدش میل شدیدی به گوشت پیدا میکنم.
_خونت بوی خاصی میده جیمین، مثل یوهان نیست!
همگی شان به سمت آریمون که کمی آن طرف تر داشت خون جیمین را بود میکرد، برگشتند.
_منظورت چیه؟
آریمون نگاه نافذش را به ریونا دوخت و گفت:
_خون همه ی اونا یک بو رو میده، اما جیمین...اون خیلی خاص تره!
یوهان با حیرت و ترس به آریمون نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه؟ میخوایی بگی جیمین برادر من نیست؟!
آریمون نگاهش را به یوهان دوخت و گفت:
_نه! یه رایحه اضافه بر رایحه ی خانوادگی شما داره!
ناگهان نیمورا خرناسی کشید که تنها ریونا و آریمون مفهومش را فهمیدند و این از حالت چهره شان مشخص بود.
جیمین که خودش هم از حرف های آریمون گیج شده بود با خشم به سمت نیمورا برگشت و گفت:
_چی بهشون گفتی؟
YOU ARE READING
Goddess of power
Fantasy♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...