بلافاصله فریاد یونا و یونهی بلند شد:
_خایه مااال.
خندهاش گرفت اما حالت جدی خودش را حفظ کرد و دوباره گفت:
_همین که گفتم فقط یک ربع، اون هم از الان شروع میشه!
سپس شنلش را مرتب کرد و با قدم های بلند از مقابل اتاق یونا کنار رفت. از راهرو خارج شد و به سمت پله ها رفت که به جین و یونگی رسید.
_چیشده دوباره صدات و انداختی تو سرت؟ آبرومون و بردی!
جیمین دستی به لباس فرماش کشید تا از صاف بودنش مطمئن شود و در جواب جین گفت:
_آبروت به یه ورم...اون سه تا، دو ساعته من رو علاف کردن! بعدش هم من کی داد زدم...من فقط...
صدای جونگکوک از پایین پله ها صحبتش را قطع کرد:
_راست میگه دیگه، خیلی داد میزنی!
جیمین به سمت نردهها رفت و نگاهی به پایین انداخت. جونگکوک با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_سلام!
چشم هایش را ریز کرد و به جونگکوک خیره شد. او آنجا چه کار میکرد؟!
مگر آنها مهمان های لرد سوبیت نبودند، پس اینجا په غلطی میکردند؟
ضربهی ملایمی به پیشانیاش زد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_شما کار و زندگی ندارید؟ سر و تهتون رو میزنن اینجایید!
تهیونگ چشم هایش را گشاد کرد و به سمت برادرش برگشت. با لحن مسخرهای گفت:
_اون برای بار دوم ما رو بیرون کرد برادر؟ درست فهمیدم؟
جونگکوک دست هایش را به سینه زد و حق به جانب گفت:
_نه این که هر دفعه هم به ما برمیخوره و دیگه نمیایم.
جیمین به خنده افتاد و سری از روی تاسف تکان داد. از مقابل نردهها عقب کشید و از پلهها پایین رفت. صدای برخورد پاشنهی کوتاهش و جیر جیر چکمههای چرم سیاهش که بلندیشان تا بالای زانوهایش میرسید در فضا طنین میانداخت. جیمین همیشه از پوشیدن آنها لذت میبرد و بی دلیل احساس غرور میکرد.
از پله ها پایین رفت و وارد سالن شد. به سمت تهیونگ و جونگکوک رفت.
_دوباره کدوم بیچارهای رو گیر آوردی تا بهش گیر بدی؟!
جیمین پوزخندی زد و در جواب یونگی گفت:
_اون سه تا دیگه اعصاب برای من نذاشتن.
همان لحظه صدای یوهان از پشت سرش به گوش رسید:
_قبلا شک داشتم، ولی حالا مطمئن شدم، مامان وقتی داشته تو رو به دنیا میآورده حسابی سر بابا غر زده! باور کن.
جیمین دست هایش را به کمرش زد و به سمت یوهان برگشت. او هم لباس فرم پوشیده بود. در واقع این یک قانون بود، که هنگام رفتن به قصر سلطنتی تمام کارکنان ارتش با لباس فرم حاضر شوند.
لباس مقامات مختلف باهم متفاوت بود، چه از لحاظ رنگ و چه از لحاظ مدل و سبک.
برای مثال لباس فرم فرماندگانی چون جیمین، شامل یک پیراهن مشکی از جنس مخمل، با دکمه هایی نقرهای و جلا داده شده، سر آستین هایی با گلدوزی های نقرهای و طرح های سلطنتی و خلوت، شلواری مشکی و چکمههای چرمی که بلندیشان تا بالای زانو میرسید و کمربندی از جنس نقره که با کریستال های الکساندریت مزین شده بود و غلاف شمشیر از آن آویزان میشد، بود. شنلی از جنس مخمل و به رنگ سیاه که طرح های ظریف و برجستهی نقرهای رنگ در آن پیچ و تاب میخورد و تکمیل کنندهی آن ترکیب زیبا بود.
لباسی ساده اما در عین حال باوقار، شیک و چشم نواز بود.
_من نمیدونم تو به کیرفتی، انقدر بی ادب شدی!
همان لحظه جین و یونگی از پله ها پایین آمدند و هر کدام یک طرف یوهان ایستادند.
جین با بیخیالی گفت:
_خب خودت تربیتش کردی!
جیمین اخم هایش را در هم کشید و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.
_شما سه تا علیه من شورش کردین؟ صبر کنید بریم و برگردیم؛ تا یک ماه هیچ خبری از کلوچهی گوشت و سوپ بوقلمون نیست، به جاش رژیم میگیریم و بروکلی آب پز و پورهی سیب زمینی و هویج میخوریم!...ها؟ نظرتون چیه؟
رنگ از رخ پسر ها پرید و لبخند بر لب هایشان ماسید.
چرا که میدانستند او هرچه بگوید انجام میدهد.
جین لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_آممم...چیزه، میگم بیا با صحبت حلش کنیم، هوم؟ نظرت چیه؟
یونگی با آرنج به پهلوی جین کوبید و گفت:
_راضی شدی؟ تا یک ماه باید حقوقمون رو خرج غذا کنیم!
_صبر کن، الان درستش میکنم.
سپس دست هایش را پشت سرش حلقه کرد و قدمی به سمت جیمین برداشت اما پسر کوچکتر یک دستش را بالا گرفت و او را در جایش متوقف کرد.
_همون جا که هستی وایسا برادر، ما هیچ حرفی با هم نداریم.
لبخند شیطانی زد، سپس چرخید و تا از در بیرون برود. یوهان که دید کاری از دست آن دو بر نمیآید، سریع خودش را به جیمین رساند. دستش را دور شانهاش حلقه کرد و با او همقدم شد و شروع به چرب زبانی کرد.
بلاخره یک ساعت بعد، همه سوار بر کالسکه به سمت کورال حرکت کردند.
یونگی، جیمین و جین در یک کالسکه بودند و بقیه هم در دو کالسکه جدا پشت سرشان حرکت میکردند.
کالسکه در سکوت سنگین فرو رفته بود که یونگی ناگهان گفت:
_فقط...یک هفته دیگه.
جیمین که چشمهایش را بسته بود، سرش را به پنجره تکیه داده و دست هایش را به سینه زده بود، کمی در جایش جابهجا شد و گفت:
_فقط یک هفته دیگه چی؟
جین که روبه روی جیمین و کنار یونگی نشسته بود، گفت:
_میراندا...رسما ولیعهد میشه!
جیمین چشم هایش را باز کرد، نگاهی به برادر های دوقلواش که هیچ شباهتی به همنداشتند، انداخت و گفت:
_خب؟
یونگی دستی در موهایش کشید و گفت:
_خبر ها...به گوش تو نرسیده؟
جین به جای جیمین پاسخ داد:
_فکر کنم اون موقع نرثیس بود.
جیمین چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_خب...الان بگید چی شده.
یونگی دست هایش را به سینه زد و گفت:
_میراندا هنوز نمیتونه آتش سرد رو کنترل کنه و از عهدهی هیچکدوم از تمرین های نور افشان کریستال هم بر نیومده.
جیمین از حالت لم دادهاش خارج شد و گفت:
_مگه میشه؟ اون تنها بچهی پادشاهه، و ملکهی مادر هم درخشیدن پیشونی اون رو موقع تولد تایید کرده!
جین گفت:
_با همهی اینا، وضعیت دربار بهم ریخته! میگن حتی از پس محافظت شخصی خودش هم بر نمیاد!
جیمین در فکر فرو رفت. شک کرده بود، اما اگر واقعا میراندا الههی بعدی نبود، چگونه میخواست مراسم نورافشان کریستال روز تاجگذاری را انجام دهد؟!
_واقعا نمیدونم باید چیبگم.
جین دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
YOU ARE READING
Goddess of power
Fantasy♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...