°•پارت_17•°

55 13 3
                                    

***
همه جا تاریک بود. سیاهی اطرافش را گرفته بود. پوستش گز گز می‌کرد و استخوان‌هایش درحال ترکیدن بود. تپش‌های قلبش تند شده بود. جریان خون با سرعت بیشتری در گردش بود. بدنش سنگین شده بود و انگار کسی سنگی بزرگ رویش گذاشته بود.
فشار زیادی هم به سرش وارد می‌شد، احساس می‌کرد رگ هایش ورم کرده و درحال ترکیدن است. چشم، بینی، پیشانی، گوش و حتی دندان‌ها و لب هایش هم زیر فشاری در حال له شدن بود.
از طرفی دیگر دست هایش را حس نمی‌کرد، اما کتفش به آتش کشیده شده بود. درد نمی‌کرد، اما احساس می‌کرد گلوله ای آتش در آنجا شعله می‌کشد و جانش را می‌سوزاند.
احساس ضعف زیاد و عطش شدید به گوشت داشت. معده‌اش درد می‌کرد، گویا که اسید در حال تجزیه کردن دیواره‌ی معده‌اش بود.
گلویش خشک شده بود، هر دم و بازدمی که می گرفت، ریه‌هایش می‌سوخت. دهانش طعم تلخی و خون داشت.
از این همه درد و فشار و حس بد داشت حال تهوع می گرفت و تاریکی که احاطه‌اش کرده بود بدتر از همه بود!
در نیستی و عدم غوطه ور شده بود. تمام اعضای بدنش گواه بر این می‌دادند که درحال تجزیه شدن و از هم گسیختگی است. چیزی نمانده بود که کالبدش هم به نیستی بپیوندد و روحش را در این گستره‌ی پوچ و تاریک تنها بگذارد. روحی که نه راه گریختن از این حجم سیاه و دردناک را داشت، نه توان نابود شدن. بلکه تا ابد در این خلاء و تنهایی زندانی می‌شد!
در همین فکر ها بود و درد می کشید که همه چیز به یکباره تغییر کرد. سیاهی کم کم رنگ باخت و جایش را به روشنایی داد. سنگینی ها و فشار ها هر لحظه کمرنگ و کمرنگ تر شدند اما درد ها همچنان ادامه داشت. آتش کتفش حالا جایش را به سوزش و درد غیر قابل تحملی داده بود.
نوری که از پلک هایش می‌گذشت، چشمش را اذیت می‌کرد. خواست رویش را برگرداند که درد شدید در بدنش پیچید و بلافاصله صدای نگران یوهان به گوشش رسید:
_جیمین...جیمین؟
آهسته پلک هایش را گشود که حجم زیادی از نور به چشمانش حمله کرد و باعث شد دوباره چشم هایش را ببند.
صدای جیر جیر صندلی را شنید و چندی بعد نور قطع شد.
دوباره چشم هایش را گشود. این بار به جای نور، صورت نگران و اخم‌های در هم یوهان مقابلش قرار گرفت.
یوهات خم شد و دستمالی که جیمین متوجه اش نشده بود را از روی پیشانی اش برداشت. سپس با پشت دستش پیشانی جیمین را نوازش کرد و کمی موهایش را عقب زد:
_به هوش اومدی!
گیج بود. سرش از خاطرات و تصاویر درهم پر بود. چیزی در سرش رژه می‌رفت که نمی توانست به یاد بیاورد. اتفاقی که در اعماق ذهنش جایی گرفته بود. از وجودش آگاه بود اما نمی‌توانست ماهیتش را تشخیص دهد!
لمس پیشانی‌اش توسط دست های سرد یوهان باعث شد به او چشم بدوزد.
یوهان سری از روی تاسف تکان داد و به سمت میزی که کنار تخت بود خم شد. دستمالی که در دست داشت داخل لگن مسی کرد و آن را خیس کرد. آبش را گرفت و همانطور که دستمال را دوباره روی پیشانی جیمین می گذاشت زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_زخمش خوب نشده، تبش هم هنوز بالاس ولی خوشبختانه به هوش امد.
جیمین هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.
دمر خوابیده بود و یک طرف صورتش که روی بالشت بود بی‌حس شده بود. سعی کرد به دستش تکیه کند و از جایش بلند شود، که با دردی که در کتفش پیچید همه چیز به سرش هجوم آورد.
پرش روی صخره، صدای فریاد فدریکا، آن شخص سیاه پوش، جسم غرق در خون جونگ‌کوک و در نهایت آن ضربه‌ی مهلک که از پشت خورد!
یوهان که بلند شدن جیمین را دید، به سمتش خیز برداشت و گفت:
_بلند نشو، تو هنوز خوب نشدی!
کمی بالشتش را جابه جا کرد و همانطور که پتو را بالا می‌کشید، گفت:
_درد داری؟
جیمین لب های خشکش را از هم باز کرد و با صدایی ضعیف گفت:
_جونگ‌کوک...
دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. با چیزی که از جونگ‌کوک دیده بود، منتظر خبرهای خوبی نبود!
یوهان موهای پخش و پلای جیمین را از روی صورتش کنار زد و گفت:
_اونا حالشون خوبه، جونگ‌کوک هنوز به هوش نیومده، ولی علائم حیاتیش نرماله. وقتی پیداتون کردیم وضع تو خیلی از اون وخیم تر بود.
حرف های یوهان برایش مثل آب روی آتش بود. می‌دانست دروغ نمی‌گوید. نفس عمیقی کشید که کتفش تیر کشید و صورتش از درد جمع شد.
یوهان از جایش برخواست و لبه‌ی تخت جیمین نشست. پیراهنش را بالا زد و همانطور که پانسمان جیمین را باز می‌کرد، گفت:
_بهت که گفتم تکون نخور، فقط امیدوارم خون ریزی نکرده باشه. خیلی درد داری؟
جیمین رمق حرف زدن نداشت، فقط سری به نشانه‌ی آره تکان داد و لبش را گزید. همین که زخمش در معرض هوای آزاد قرار گرفت به شدت سوخت.
یوهان کاملا پانسمان را باز کرد و دوباره از جایش برخواست.
_ببندش...خیلی...می‌سوزه.
یوهان چند پارچه‌ی تمیزی به همراه چند برگ گیاه و ساقه هایشان، و یک چاقو و یک کاسه و هاونگ برداشت و سر جایش برگشت.
جیمین نمی‌دید او چکار می‌کند و از طرفی انقدر درد داشت و گرسنه بود که توان برگشتن هم نداشت.
چیزی نگذشت که یکدفعه سوزش و درد زخمش دوبرابر شد!
_آخخخخ.
یوهان سریع پارچه را روی زخم جیمین گذاشت و گفت:
_ببخشید، اما زخمت عفونت کرده. باید خیلی مواظبش باشم، خواهش می‌کنم باهام همکاری کن.
جیمین که از زور درد به نفس نفس افتاده بود گفت:
_خیلی خب. می‌تونم به پهلو بخوابم؟ بدنم سر شده!
یوهان کار بستن زخم را تمام کرد. پیراهن او را پایین آورد و سپس به جیمین کمک کرد تا به پهلو بچرخد. پتویش را مرتب و پارچه‌ی روی پیشانی اش را عوض کرد.
_گرمه، این پتو رو بده کنار.
یوهان دستش را روی گردن جیمین گذاشت و همانطور که دمای بدنش را چک می‌کرد، گفت:
_هوا اینجا سرده جیمین، تو تب داری. اگه پتو رو بزنم کنار سرما می‌خوری. همینجوری ضعیف شدی.
جیمین که از این همه نصیحت یوهان خسته شده بود، چشم هایش را در قاب چرخاند و گفت:
_خیلی خب بابا بزرگ، چشم. همین مونده گیر تو یه ذره بچه بیوفتم، روزگارم سیاهه!
یوهان نگاهی به جیمین انداخت و لبخند زد. توجهی به غر غر هایش نکرد و گفت:
_چیزی نمی‌خوایی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست:
_گرسنمه!
یوهان آرام خندید و گفت:
_صبر کن چشمات کاملا باز بشه بعد معده ات بکار بیوفته!
جیمین هم آرام، جوری که بدنش تکان نخورد خندید و گفت:
_چی میگی برادر من، من حتی وقتی بیهوش بودم هم احساس گرسنگی می‌کردم.
یوهان سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و از جایش برخواست.

Goddess of powerOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz