با این حرف جیمین، تقریبا همه به خنده افتادند. حتی خود تهیونگ هم خندهاش گرفت و سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
_حسودی دیگه، کاری نمیشه کرد. البته حق هم داری، همه به زیبایی من غبطه میخورن.
جیمین با چشمهای گشاد شده به تهیونگ نگاه کرد. کوتاه خندید و گفت:
_کی میره این همه راه رو! پیاده شو باهم بریم...دیگه چی؟
تهیونگ بیخیال شانهای بالا انداخت و گفت:
_فعلا همین.
یوهان به جای جیمین مشتی حوالهی بازوی تهیونگ کرد و گفت:
_از خود راضی!
تهیونگ چشم غرهای به یوهان رفت و خواست دوباره غر بزند که به ورودی قصر رسیدند. لرد ووبین درحالی که لباسی رسمی به تن داشت و تاج سنگ نشانش بر موهای مشکیاش میدرخشید، بالای پله ها ایستاده بود و به آن ها نگاه میکرد.
هنگامی که پایین پله ها توقف کردند، لرد ووبین هم از پله ها پایین آمد. نگاهی به جسم بیهوش جونگکوک انداخت و جیمین خم شدن کمرش را به چشم دید.
لرد ووبین به شدت خانواده دوست بود و فرزندانش برایش عزیز بودند، به خصوص جونگکوک که فرزند ارشدش بود و حامی و دوست پدرش به حساب می آمد.
نامجون اشارهای به تهیونگ و هوسوک کرد، تا دوباره جونگکوک را بر کولش سوار کنند. اما لرد ووبین جلو رفت و مانع شد.
_خودم میارمش.
نامجون با چشم های گرد شده، نگاهش را به لرد ووبین دوخت و گفت:
_اما قربان...
لرد ووبین نگاهی به نامجون انداخت که ساکت شد. تعظیم کوتاهی کرد و کمی عقب رفت. لرد ووبین به سمت دارمونا رفت و یکی از بازو های قوی و عضلانیاش را زیر ران های درشت و خوش تراش جونگکوک و دیگری را زیر شانه هایش فرستاد و جسم سنگین و بیهوشش را از روی دوش دارمونا بلند کرد و در آغوش کشید.
عضلهی دست راستش کمی لرزید اما همچنان استوار ایستاد. طوری جسم جونگکوک را روی ساعد دستانش بلند کرده بود، که انگار وزنش را احساس نمیکند. نگاه شکسته و مغمومش را روی صورت پسرش چرخاند و فقط خدا میدانست چه غمی را تحمل میکند.
با ظرافت و وسواس نقطه به نقطهی صورت جونگکوک را نگاه کرد و جیمین حلقه شدن اشک را در چشم هایش دید. بغض لب هایش را لرزاند و اخم هایی که تاکنون بر پیشانی داشت، در هم شکست.
نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و بغضش را خورد.
پشتش را به آنها کرد و راه افتاد. به تبعیت از او بقیه هم به راه افتادند پله ها را پیمودند و وارد قصر شدند و مستقیم به سمت اتاق جونگکوک رفتند.
جلوی در اتاق هفت صندلی راحت، گردا گرد هم چیده شده بود.
نامجون ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت:
_چه تحویلمون هم گرفتن.
جیا با لبخند شرورانهاش ضربهی آرامی به بازوی نامجون زد و گفت:
_زیاد خوشحال نشو، این یعنی شما تمام وقت اینجا تشریف داری.
نامجون چشم غرهای به جیا رفت و با لحن با مزهای گفت:
_خودم میدونم.
جیمین از لحن پر حرص نامجون خندهاش گرفت.
به اتاق که رسیدند، نگهبانانی که مقابل در بودند، با دیدن لرد ووبین در اتاق را باز کردند و کنار رفتند و همه وارد اتاق شدند. لرد ووبین مستقیم به سمت تخت رفت. از میان میله های اورپیمان که دور تخت کاشته بودند، گذشت و وارد حریم تخت شد.
جونگکوک را روی تخت گذاشت، سپس به سمت زنجیر هایی که از یکی از میلههای سمت چپ و دیگری از میله سمت راست آویزان شده بود، رفت. زنجیر سمت راست را برداشت و دوباره برگشت. قفل زنجیر را باز کرد و به سمت حلقهی جوش خورده به دستبند برد و جیمین لرزش دست هایش را دید.
کم چیزی نبود! او داشت جگر گوشه اش را، پاره ی تنش را و بخشی از وجودش را به بند میکشید.
نارا که حال بد پدرش را حس کرد، نزدیکش شد و دستش را روی دست های لرزانش گذاشت و گفت:
_بابا!
همین تلنگر کافی بود تا بغض، غرور، ابهت و همه چیز لرد ووبین بشکند و اشک هایش روان شود.
گریه هایش آرام و بی سر و صدا بود اما شانههای پهن و عضلانیاش که نتیجهی سال ها شمشیر زنی و تمرین های جنگی مداوم بود، میلرزید.
بغض به گلوی جیمین هم چنگ زد و اشک به چشم هایش دوید. از وقتی که به یاد داشت، تنها چیزی که از لرد ووبین دیده بود، استحکام و ابهت و شجاعت بود. الان نمیتوانست باور کند مردی که اینطور شکننده و رنجور شده، همان لرد ووبینی باشد که همیشه میشناخت.
اشک های نارا هم جاری شد. لرد ووبین دست او را کشید و به آغوش خودش هدایت کرد. نارا به محض قرار گرفتن در حریم امن آغوش پدرش، بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد. غم برادرش چیزی از آن نارای شاد باقی نگذاشته بود. لرد ووبین بی وقفه بر موهای دخترش دست میکشید و نوازشش میکرد.
فضا بی اندازه غم انگیز شده بود. غم آنها به پوست و گوشت و استخوان بقیه هم رسوخ کرده بود.
تهیونگ پوفی کشید و درحالی که فدریکا را به دنبال خود میکشید به سمت پدرش رفت. دستش را بر شانهی پدرش گذاشت و کمی فشرد. سپس خم شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. لرد ووبین چشم هایش را برهم زد و به نشانهی تایید حرف تهیونگ سرش را تکان داد. آرام دخترش را از آغوشش دور کرد و از جا بلند شد.
بار دیگر نگاه طولانی به جونگکوک انداخت.
سپس با اکراه از او چشم گرفت و به سمت خروجی راه افتاد. به جیمین که رسید، ایستاد. چشم های اشکیاش را به او دوخت و با صدایی که در اثر بغض دورگه شده بود، گفت:
_نا امیدم نکن.
جیمین زبان چرخاند تا چیزی بگوید، اما کلامی از دهانش خارج نشد. کلمات را گم کرده بود و تازه داشت مسئولیت سنگینی که به عهده گرفته بود را درک میکرد. اگر فقط یک تار از موهای جونگکوک کم میشد، او هیچوقت خودش را نمیبخشید.
با رفتن لرد ووبین، همه از اتاق خارج شدند. درها را بستند و قفل کردند. نامجون به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست. دستش را به کمرش زد و با پیشانی چین خورده گفت:
_آی کمرم. بی صبرانه منتظر روزیام که جونگکوک خوب بشه و یه تسویه حساب درست و درمون باهاش بکنم.
جیمین که درد سر و سینه آزارش میداد، مقابل نامجون نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نفس که میکشید درد تمام وجودش را پر میکرد. انگار دیگ بزرگی از مذاب داغ را با تیغ های آهنین، در وجودش جاری شده بود. پیشانیاش چین خورد و لبش را به دندان گرفت و با صدایی که از زور درد دورگه شده بود، گفت:
_اون خوب بشه، همه میریزیم سرش یک کتک حسابی بهش میزنیم.
تهیونگ سمت راست و یک صندلی دورتر از جیمین نشست و گفت:
_آهای، من اینجا نشستمها.
هوسوک کنار جیمین نشست و گفت:
_تو هم میزنیم.
تهیونگ خندید و دست هایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت:
_حالا که میبینم چه فکر خوبی، این چند وقت کم خون به دلمون نکرده.
جیا آرام خندید و روی صندلی که میان نامجون و دیوار بود نشست و گفت:
_دل همتون هم که خونه. بیچاره جونگکوک، مار پرورش میداده تو آستینش.
تهیونگ اشارهای به ظاهر درب و داغون خودش و جیمین کرد و گفت:
_انگار سگ جوییدمون، حق داریم خب.
_چه زود موضع عوض کردی مارمولک.
جیمین با همان چشم های بسته آهسته خندید، که زخم بینی و لبش کشیده شد و سوزش شدیدی در سرش پیچید.
نارا بین نامجون و تهیونگ نشست. دستش را روی شکم برادرش گذاشت و درحالی که با چشم های نگران نگاهش را به او دوخته بود گفت:
_هنوز درد داری؟
تهیونگ کمی درجایش جا به جا شد و گفت:
_لعنتی یه جوری زد انگار میخواستم بهش تجاوز کنم.
همه به خنده افتادند.
_خوبه، خداروشکر مطمئن شدم داداشم پاک و دست نخوردهاس.
خندهی جیمین به قهقهه تبدیل شد و آه از نهادش بلند کرد. چشم هایش را باز کرد و دستش را روی سینهاش گذاشت و کمی به جلو متمایل شد. درد امانش را بریده بود.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطرافش انداخت.
یوهان کجا بود؟
درجایش سیخ نشست و گفت:
_بچه ها یوهان کجاست؟
تهیونگ هم که انگار تازه متوجه غیبت یوهان شده بود، کمر راست کرد و از میان صندلی ها به پشت سر جیمین گردن کشید و گفت:
_نمیدونم، الان همین جا بود که.
جیمین لب گشود تا چیزی بگوید، که صدای قدم های سبک و سریع کسی در راهرو پیچید.
یوهان بود. درحالی که سینی بزرگی در دست داشت به سمت آنها میآمد.
تهیونگ اخم هایش را در هم کشید و خطاب به یوهان که بین خودش و جیمین مینشست، گفت:
_هیچ معلومه تو کجا بودی؟
یوهان نگاه چپی به تهیونگ انداخت. سپس پارچهی ضخیمی را از روی سینی برداشت و به سمتش پرت کرد. تهیونگ پارچه را در هوا گرفت و بلافاصله انگار که چیزی داغی در دست دارد، چندبار آن را بالا انداخت و گفت:
_این چرا انقدر داغه؟
یوهان درحالی که سرش را به نشانه ی تاسف تکان میداد، گفت:
_بزار رو شکمت، دردت و آروم میکنه.
سپس به سمت جیمین برگشت. سینی را روی زانو های خودش گذاشت. شانههای جیمین را گرفت و مجبورش کرد به پشتی صندلی تکیه دهد. دستهای از موهایش را که روی صورتش جولان میداد و زخم هایش را پوشانده بود، کنار زد. یکی از آن دستمال ها را که ضخیم تر بود و جیمین حدس میزد باید داغ باشد، روی سینهی جیمین گذاشت. همانجایی که مورد اصابت ضربهی جونگکوک قرار گرفته بود.
ابتدا دردی شدید در سینهاش پیچید اما کمی بعد، گرمای مطبوع بر دردش غلبه کرد و اندکی تسکینش داد. یوهان آن یکی دست مال را در ظرف آبی که روی سینی بود و بخار از رویش بلند میشد، فرو برد.
دستمال را خیس کرد، سپس از کاسه بیرون آورد و آبش را گرفت. به سمت جیمین خم شد و با دستمال خیس مشغول تمیز کردن زخم هایش شد.
یوهان آهسته دستمال را بر زخم هایش میکشید و مواظب بود، فشاری به او وارد نکند.
برخورد پارچهی نازک با صورتش، پوستش را درد میآورد. این دردها نتیجهی برخورد با سنگ اورپیمان بود. اگر کف زندان با سنگ های عادی فرش شده بود، صورتش انقدر آسیب نمیدید.
سنگ اورپیمان همیشه آن ها را ضعیف و شکننده میکرد.
_دارم اذیتت میکنم؟
جیمین سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_نه، تقصیر تو نیست. اون سنگ ها...
صدای پر حرص نارا حرف جیمین را قطع کرد:
_یه تماس سطحی همچین بلایی سر جیمین آورد، خدا میدونه برادرم چقدر عذاب کشیده.
هوسوک درحالی که نگاهش را به مقابل دوخته بود، گفت:
_چون قبل از تماس به صورتش ضربه خورده بود، اینجوری شد. در واقع چون اون ناحیه حساس شده بود، سنگ هم حسابی بهش فشار آورد.
یوهان که کار تمیز کردن صورت جیمین را تمام کرده بود، به یکی از خدمهها که انتهای راهرو بود، اشاره کرد تا وسایل را ببرد، سپس کمی در جایش جا به جا شد و گفت:
_میدونم باید یه چیزی باشه که ما رو باهاش کنترل کنن، اما به نظرتون همون الهههای قدرت برامون کافی نبود؟ به نظرم ما اونقدر ها هم خطرناک نیستیم که اینطوری توی چهارچوب قرار بگیریم!
نامجون پاهایش را رو هم انداخت و خطاب به یوهان گفت:
_واقعا اینطوری فکر میکنی؟
یوهان سینی را به سمت ندیمه که تازه به آنها رسیده بود گرفت و پس از تحویل آن، مانند نامجون به پشتی صندلیاش تکیه داد، پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
_اوهوم.
جیا که خودش را در گوشه صندلی ولو کرده بود، چشمهای مشکیاش را که همیشه سرد و تهی به نظر میرسید، به یوهان دوخت و گفت:
_چیزی درباره ی جنگ نیلوفر آلپ شنیدی؟
با آمدن نام نیلوفر آلپ، جیمین کمی درجایش جابه جا شد.
یوهان سری تکان داد و گفت:
_نه.
جیا نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
_عجیبه، چیزی درباره اش بهش نگفتی؟ یادمه تو خیلی به تاریخ کشورت اهمیت میدادی.
جیمین نگاهش را به جیا دوخت. همیشه دربارهی این جنگ کنجکاو بود و برای همین زیاد دربارهاش مطالعه میکرد و بهتر از هر کسی اتفاقات، استراتژی و وقایع آن جنگ را میشناخت و از آن گذشته معتقد بود هرکس باید با تاریخ کشورش آشنا باشد چرا که تاریخ هر کشور، افتخار آن است.
بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من مطالعهی تاریخ رو توی برنامه شون گذاشته بودم.
سپس نگاه تند و کوتاهی به یوهان انداخت و درحالی که مخاطبش جیا بود گفت:
_اینی که الان هیچی نمیدونه، از کوتاهی خودشه.
سپس به سمت جیا برگشت و ادامه داد:
_خودشون خوب میدونن من عادت ندارم لقمه رو جوییده بزارم دهنشون.
یوهان چشم هایش را در قاب چرخاند و درحالی که از دست جیمین کلافه شده بود، گفت:
_باشه هیونگ، معذرت میخوام که از زیر برنامههای کسل کنندهای که برامون میریختی در رفتم.
نگاه تند و تیز جیمین که حالا کمی هم رنگ خشم گرفته بود، سریع به سمت یوهان چرخید.
او شب های زیادی را تا صبح بیخوابی کشیده بود تا برنامهی مناسبی برای تربیت آنها بریزد و هیچوقت اجازه نداد، زیر بار برنامه های سنگین لرد سوبین له شوند. همیشه حواسش بود تفریح را از آن ها دریغ نکند و همه چیز متناسب باشد. او فقط یازده سال داشت که مسئولیت تمام خانواده به گردنش افتاد، حتی برادران بزرگ ترش!
لب گشود تا تشری به یوهان بزند، که احساس کرد گوشهی پیراهنش کشیده شد. سرچرخاند که با نیمورا رو به رو شد. با آن چشم های یخیاش که درست بر خلاف رنگشان، گرمایی شیرین از خود تراوش میکردند، به جیمین زل زده بود.
حرفی نمیزد اما با نگاهش او را به سکوت و آرامش دعوت کرد.
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند. رویش را از یوهان گرفت و نگاهش را به نقطه ای دور دست در انتهای سالن دوخت و بی توجه به چشم های شرمگین یوهان که بر نیم رخش ثابت مانده بود، سکوت سنگینی که بخاطر آنها بر جمع سایه انداخته بود شکست و گفت:
_قبل از قیام انسان ها بر علیه ما و منقرض شدن خیلی از نژادها، خون آشام ها یکی از قویترین ها به حساب میاومدن، اوایل در کمال آرامش کنار ما زندگی میکردن، عطششون رو کنترل میکردن و فقط از خون حیوانات شکار شده مینوشیدن. ما باهم مشکلی نداشتیم تا اینکه کم کم همه چی عوض شد. خون آشام ها شروع کردن به شکار مردم عادی و بقیه نژادها. ترس و سیاهی رو همه جا حاکم کردن، الهه ها دستور جنگ دادن اما نه تنها اونا متوقف نشدن بلکه از دروازهها عبور کردن و وارد دنیای انسان ها شدن. اونا همیشه اعتقاد داشتن اونی که باید خودش و پنهان کنه انسان ها هستن نه ما. اونا تشنهی قدرت و سلطه گری بودن.
مثل آفت پیشروی میکردن و چیزی که همه رو متعجب کرده بود این بود که اونا با تعداد کمشون چجوری میخوان بر میلیاردها آدم غلبه کنن. تا اینکه کاشف به عمل اومد اونا داشتن نیلوفر آلپ رو پرورش میدادن.
با صدای متحیر یوهان سکوت کرد:
_نیلوفر آلپ چیه؟
_یک شاخه گل نیلوفر سفید بسیار لطیف و شکننده، که از پیوند خون هزار ساله و خون الهه های قدرت تغذیه میکنه و با نور مهتابی که از منشور تعادل میگذره، رشد میکنه.
جیمین مکث کرد و نفس عمیقی کشید. درد سینه مانع میشد راحت حرف بزند.
نامجون ادامه داد:
_این گل به قدری زیبا و چشم نوازه که هیچکس فکرش هم نمیکنه که میتونه موجب چه جنایت هایی بشه!
یوهان به نامجون نگاه کرد و گفت:
_مگه چکار میتونه بکنه؟ یعنی خاصیتش چیه؟
جیمین که نفسش جا آمده بود و دردش کمتر شده بود گفت:
_قدرت الهه ها رو با آتش سرد ترکیب میکنه، هر کسی که عصارهی گل رو بخوره یه رایحهی مسخ کننده منتشر میکنه. اگر کسی اون رایحه رو استشمام کنه هوش و حواسش رو از دست میده و تبدیل به یک بردهی تحت امر میشه. تاثیر این بو روی آدمهای عادی بیشتر از نژاد ما هست.
یوهان نفس عمیقی کشید و گفت:
_چیشد که خون آشام ها به فکر ساخت همچین سلاحی افتادن؟
تهیوتگ دستی در موهایش کشید و گفت:
_همه اش زیر سر هارُل بود، یکی از فرماندههای خون آشام. اون حریص و طمعکار بود. قبل از همهی این داستان ها اون و معشوقهاش جزو نگهبانان انتقال بودن. هربار که کریستال ها رو جابه جا میکردن، چندتا آدم هم شکار میکردن و به این کار عادت کرده بودن و هیچکس هم نفهمید. تا اینکه معشوقهی هارل توسط یکی از انسان ها کشته شد و اونم سودای انتقام به سرش زد.
یوهان کمی از جا پرید. جیمین که هنوز اخم بر پیشانی داشت نگاه کوتاهی به او انداخت. رنگش پریده بود و با چشم های گرد شده به تهیونگ نگاه میکرد. جسمش این جا بود اما فکرش...
لب هایش لرزید و آرام زمزمه کرد:
_هارل...
_اون رو میشناسی؟
با صدای جیمین از جا پرید و کمی خودش را جابه جا کرد. بی توجه به سوال جیمین پرسید:
_اون مرده؟
جیمین که با چشم های ریز شده و مشکوک نگاهش می کرد، گفت:
_نه، کسی نمیدونه اون کجاس. بعد از این که اون گل و نابود کردن، خودش رو ناپدید کرد. حتی وقتی مردمش داشتن نابود میشدن هم پیداش نشد.
ناگهان نگاه یوهان درهم شکست. اضطراب و نگرانی بر چهرهاش سایه افکند و سینهاش از سرما منجمد شد.
جیمین اخم هایش را باز کرد و کمی به سوی برادرش خم شد. بازوی یوهان را گرفت و گفت:
_حالت خوبه؟ چرا اینجوری شدی؟ یوهان اتفاقی افتاده؟
یوهان نگاهش را از جیمین گرفت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش بیاید. سپس سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_نه چیزی نیست من حالم خوبه!
جیمین بیخیال نشد و دوباره پرسید:
_مطمئنی؟ یک دفعه خیلی پریشون شدی!
یوهان که حالش کمی مساعد شده بود، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
_آره، چیزی نیست. داشتی میگفتی، گل چجوری نابود شد؟
جیمین که هنوز با شک و تردید به یوهان نگاه میکرد، دستش را از روی بازوی او کنار کشید و گفت:
_هیچکس نفهمید. ولیعهد کشور تانزانیت جای گل و پیدا کرد و رفت سراغش...
نارا حرف جیمین را برید و گفت:
_و هیچوقت برنگشت!
یوهان نگاهی به نارا انداخت و نفس عمیقی کشید.
_دیدی؟ ما میتونیم خیلی خطرناک تر از چیزی باشیم که فکرش رو میکنی!
نگاه جیمین به سمت جیا چرخید. پوزخندی بر لب داشت و یک تای ابرویش را بالا انداخته بود و چشم های مشکیاش را با حالت خاصی به یوهان دوخته بود!
یوهان سرش را چرخاند تا از شر سنگینی نگاه جیا خلاص شود. انگار که قصد داشت با نگاهش به پوست و گوشت و استخوانش رسوخ کند.
این جا چه خبر بود؟
***
_اینجوری نمیتونیم کاری از پیش ببریم!
جیمین نگاهش را از باغ بزرگی که با برگ های زرد و نارنجی و سرخ پوشیده شده بود، گرفت و به سمت نامجون چرخید:
_راه دیگهای به ذهنت میرسه؟
نامجون کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
_سه روز فقط اینجا نشستیم و کیشیک میدیم. نه تونستیم با لاکسین ارتباط بگیریم نه چیزی از رفتار های جونگکوک سر در بیاریم.
جیمین با طمانینه به سمت صندلیاش به راه افتاد و صدای قدم هایش در سالن طنین انداز میشد. سه روز از زمانی که جونگکوک را به اتاقش منتقل کرده بودند، میگذشت و آنها عملا هیچکاری را پیش نبرده بودند.
اول فکر میکردند رفتار جونگکوک مهار نشدنی و غیر قابل کنترل شود، اما این اتفاق نیوفتاد. جونگکوک از قبل آرام تر شده بود و فقط با نگاههای خیره اطرافش را می کاوید.
جیمین روی صندلی نشست و در سکوت مشغول نوازش نیمورا شد. پاسخی برای نامجون نداشت و خودش هم با او موافق بود.
_شاید یه راهی باشه!
جیمین نگاهش را از زمین زیر پایش بالا کشید و به صورت متفکر جیا دوخت.
_چه راهی؟
جیا بی توجه به سوال نامجون به ریونا نگاه کرد و گفت:
_ببینم اگه شاهرگتون رو لمس کنیم چی میشه؟
پوزهی ریونا به دو طرف چین خورد و آروارههایش نمایان شد. حتی فکر این کار هم آنها را به مرض جنون میکشید!
تهیونگ آرام دستی بر سر ریونا کشید و درحالی که خزهای لطیف و یک دست سفید رنگش را نوازش میکرد، خطاب به جیا گفت:
_اگه دوست نداری سرت از گردنت جدا بشه، از فکرش بیا بیرون.
جیمین ناگهان از جا پرید. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟!
دست از نوازش نیمورا کشید، کمی به جلو مایل شد و گفت:
_فکر کنم اگه تماس کمتر از یک دقیقه طول بکشه اتفاقی نمیاوفته.
نیمورا از جایش بلند شد و مقابل جیمین قرار گرفت. خرناس کوتاهی کشید و باحالت عصبی گفت:
_نه! حتی فکرش هم خطرناکه جیمین.
جیمین با کلافگی گفت:
_اما این تنها راهمونه.
نیمورا با صدایی بلند گفت:
_تنها راهتون ممکن به قیمت جون تک تک این آدما تموم بشه! تو میدونی جنون گرگ یعنی چی؟
جیمین اخم هایش را در هم کشید و اشارهای به در کرد و گفت:
_میگی چکار کنم؟ بشینم و نگاه کنم که ذره ذره جلوم آب بشه؟ نیمورا تو اصلا من و درک میکنی؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Goddess of power
Fantasia♡∘•𝙂𝙤𝙙𝙙𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙥𝙤𝙬𝙚𝙧•∘♡ _مشتاق گرمای لبهای تو هستم. زمانی که خبر طلسم فرزند ارشد گرگینهها معشوق جیمین به گوشش رسید. پسر برای نجات معشوق خود به همراهی لرد سوبین عازم سفری به شمال میشوند. او که به نیت نجات آمده با پِی بردن به رازهایی...