°•پارت_18•°

43 13 1
                                    

خیسی پانسمانش را حس می‌کرد و مطمئن بود خونریزی کرده. اما مگر مهم بود؟ او باید به هر قیمتی که شده خودش را به اتاق جونگ‌کوک می رساند!
بلاخره از پله ها بالا رفت و وارد راهرو شد. از همان ابتدای راهرو، جمعیت انبوهی که پشت در اتاق صف کشیده بودند، مشخص بود.
همه می‌خواستند از صحت خبری که شنیده بودند، باخبر شوند. جیمین که ایستاده بود تا نفسی بگیرد، دوباره شروع به دویدن کرد. صدای برخورد چکمه‌هایش با سنگ های مرمرین در راهرو طنین انداز شد و توجه همه را جلب کرد. آنقدر محکم قدم برمی داشت که حتی صدا به داخل اتاق هم رسیده بود، چرا که وقتی فقط چند قدم مانده بود به اتاق برسد، یوهان سراسیمه از اتاق خارج شد و با دیدن جیمین در آن حال، چشم هایش در حدقه گرد شد و تقریبا فریاد کشید:
_چکار داری میکنی احمق!
جیمین به اتاق رسید. بی اهمیت به داد و هوار یوهان، نامجون و جیا را که در آستانه‌ی در ایستاده بودند را کنار زد و وارد اتاق شد.
خشکش زد! نمی‌توانست چیزی را که می‌دید، باور کند.
جونگ‌کوک صحیح و سالم درحالی که لبخند گرمی بر لب داشت روی تخت نشسته بود و به صورت پدر و مادر و خواهرش نگاه می‌کرد. چند جایی از صورتش زخم بود اما دیگر خبری از آن حاله‌ی سنگین و چشم های بی روح نبود!
دوباره زندگی به آن دو گوی مشکی برگشته بود و گَرد امید و رهایی بر صورتش نشسته بود. همان جونگ‌کوکی شده بود که جیمین جانش برایش در می رفت و قلبش برایش می‌تپید.
با تار شدن تصویر جونگ‌کوک، متوجه اشک‌هایی که در چشمانش حلقه زده‌ بود، شد. گلویش سنگین شده بود و درحالی که اشک می ریخت، لبخند می‌زد. حالا که از سلامت جونگ‌کوک مطمئن شده بود، درد دست و کتفش را متوجه می‌شد.
به قدری دردش شدید شده بود، که نفسش را بند می‌آورد. خیسی که روی کتفش احساس می‌کرد، حالا مرز پانسمانش را رد کرده بود و به پیراهن روشنش سرایت کرده بود. از درد حال تهوع گرفته بود و احساس ضعف و بی حالی می‌کرد. زانوانش سر شده بود و می‌لرزید.
دست سالمش را روی شانه ی دردناکش گذاشت و چیزی نمانده بود نقش زمین شود که نامجون او را از پشت گرفت. همان موقع یوهان سر رسید و با دیدن جیمین در آغوش نامجون، پیش از آنکه نامجون فرصت کند سوالی بپرسد؛ با نگرانی جلو دوید و همانطور که به کمک نامجون او را روی صندلی می‌نشاندند گفت:
_خدایا من و مرگ بده از دست این پسره‌ی کله شق خلاص...
مشغول در آوردن شنل جیمین بود که چشمش به پیراهن خونی او افتاد. ناگهان مانند شیر زخمی غرش کرد:
_می‌کشمت، باور کن می‌کشمت جیمییین!
جونگ‌کوک که تا آن موقع متوجه حضور جیمین نشده بود با صدای فریاد یوهان از جا پرید و نگاهش را به آن ها دوخت. با دیدن صورت رنگ پریده و لب های سفید جیمین، نگاهش رنگ نگرانی گرفت. آهسته زیر لب زمزمه کرد:
_جی...جیمین؟!
جیمین همانطور که سعی داشت ظاهرش را حفظ کند، لبخند بی حالی زد و گفت:
_خوبی؟
جونگ‌کوک اشاره ای به سرتا پای جیمین کرد و گفت:
_این و من باید بپرسم.
جیمین آرام خندید و گفت:
_اونی که چند هفته ما رو اسیر خودش کرد تو بودی. نصف عمرمون کردی مرد حسابی...آخ
همان موقع یوهان محکم روی زخمش را فشار داد. جیمین به سمتش براق شد و گفت:
_هوی چته وحشی؟!
یوهان لبخند دندان نمایی از روی حرص زد و گفت:
_خیلی داشتی حرف می‌زدی.
همه به خنده افتادند.
_هی، حواست باشه همزاد من رو اذیت نکنی یوهان.
نیمورا سلانه سلانه وارد اتاق شد و جایی کنار پای جیمین نشست.
یوهان دست هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت و گفت:
_اوه، من معذرت می‌خوام رئیس نیمورا!
حالت ترسیده ی یوهان باز خنده ی جمع را بر انگیخت.
***
_یعنی الان هیچی یادت نمیاد؟
جونگ‌کوک در پاسخ یوهان سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
_متاسفم بچه ها.
نامجون که روی تخت نشسته بود، به دست هایش تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت، سپس گفت:
_یعنی تو، توی چمن زار نبودی؟
جونگ‌کوک نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
_نه، تا جایی هم که یادم میاد اینجا چمن زاری که شما توصیف می‌کنید نداره!
جیمین که روی صندلی کنار تخت جونگ‌کوک نشسته بود دستش را به چانه اش زد و گفت:
_اونا ذهنت رو دستکاری کردن.
جونگ‌کوک به سمت جیمین برگشت و گفت:
_چی؟
جیمین هم نگاهش را به جونگ‌کوک دوخت:
_این که تو توسط اون انگشتر تسخیر شده بودی، قابل انکار نیست، اونا هم می‌خواستن ما این رو بفهمیم اما نمی‌خواستن مخفی گاهشون لو بره؛ برای همین یه کاری کردن که ما تو رو جای دیگه ببینیم. کسی که کنترل ذهن تو رو به عهده داشته باعث این توهم شده.
هوسوک دست هایش را در سینه‌اش گره زده بود و به دیوار کنار پنجره تکیه داد بود. اخم هایش را هم در کشید و گفت:
_پس جونگ‌کوک رو به مخفی گاهشون کشیدن. من حدس میزنم جونگ‌کوک مخفی گاهشون رو پیدا کرده بوده اوناهم برای اینکه لو نرن این بلا رو سرش آوردن.
یوهان که کنار تهیونگ روی مبل دونفره‌ی اتاق جونگ‌کوک نشسته بود، گفت:
_قضیه به این راحتی‌ها نیست. توهمی که برای فدریکا درست کردن نشون می‌ده یه فرد خبره تو کار کنترل ذهن دارن که روش استفاده از پیوند خون هزار ساله و خون الهه رو خوب بلده. اگه قصدشون فقط مخفی کردن جاشون بود می‌تونستن حافظه‌ی جونگ‌کوک رو فقط پاک کنن و آزادش کنن نه این که ذهنش و در اختیار بگیرن و اون و به حیوون دست آویزشون تبدیل کنن.
تهیونگ کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
_نکنه میخواستن با مسئله‌ی جونگ‌کوک حواس ما رو از قتل‌های آلکا پرت کنن.
جیا که روی مبل تک نفره نشسته بود پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
_قتل ها مال زمان بعد از ماجرای جونگ‌کوکه، چه ربطی داره؟
جونگ‌کوک که با گنگی به آن ها نگاه می‌کرد گفت:
_وایسین ببینم، قضیه قتل چیه؟
جیا لب گشود تا چیزی بگوید که جیمین پیش دستی کرد و همانطور که قلنج انگشت هایش را می شکست، گفت:
_چند وقت بعد از اینکه اومدیم اینجا، یه گزارش از جین رسید. توی آلکا داره قتل های وحشتناک زنجیره‌ای با یک سری نشانه های مشترک انجام میشه.
جونگ‌کوک که نگاهش را به جیمین دوخته بود، غرق در فکر شد. همه سکوت کرده بودند که ناگهان نارا با صدایی لرزان گفت:
_بچه ها، من عضو ارتش نیستم و از این ماجراها و سیاست ها سر در نمیارم ولی،...ولی یه حسی بهم میگه همه ی این اتفاق ها یه بازی بیشتر نیست که سعی دارن باهاش یه موضوع مهم تری رو مخفی کنن. اونا دارن مارو سرگرم میکنن.
نامجون هم از سقف بالای سرش چشم گرفت و گفت:
_حق با توعه، منم همین احساس و دارم.
_به نظرتون نباید با پادشاه حرف بزنیم؟!
جیمین نگاهش را به یوهان دوخت و گفت:
_پادشاه از همه چیز خبر داره.
_خب؟ پس چرا کمکمون نمیکنه؟
تهیونگ به جلو خم شد و به زانو هایش تکیه داد و در جواب یوهان گفت:
_چون این وظیفه‌ی خودمونه که حلش کنیم.
جونگ‌کوک نگاهش را به نیم رخ تهیونگ دوخت و دیگر چیزی نگفت.
جیمین از پنجره به بیرون نگاه کرد. سرش داشت منفجر می‌شد. حالا که فهمیده بود تمام تصاویری که در ذهن جونگ‌کوک دیده، دروغی بیش نبوده، احساس می‌کرد دیگر نمی‌تواند حتی به چشم هایش اعتماد کند.
اگر فرضیه‌ی نارا و نامجون درست از آب در بیاید، جیمین حتما دیوانه می‌شود. تا به حال در زندگی اش به این همه معما و مجهولات برنخورده بود!
حالا که جونگ‌کوک خوب شده بود، با این که دلش نمی‌خواست، اما باید زودتر به آلکا بر می‌گشت. با وجود آن قتل های وحشتناک مطمئنا الان به نیروی بیشتری احتیاج داشتند. پس از انجام این ماموریت احتمالا حکم ورود یوهان به ارتش هم آمده بود.
_بچه ها، جونگ‌کوک خسته شده بهتره دیگه بریم تا استراحت کنه!
با صدای جیا از فکر خارج شد. همگی با او موافقت کردند و به سمت خروجی راه افتادند. آخرین نفر جیمین بود که از جایش برخواست و با قدم های کند به سمت خروجی راه افتاد. قلبش سنگین شده بود و پایش نای رفتن نداشت. با همه‌ی وجودش می‌خواست پیش جونگ‌کوک بماند، حتی شده یک روز دیگر!
_جیمین؟
تنها چند قدم مانده بود کاملا بیرون برود که با صدای جونگ‌کوک در جایش ایستاد. تپش قلبش دیوانه وار بالا رفت و نفس در سینه‌اش حبس شد. مطمئن بود الان گونه هایش هم گل انداخته اند. سعی کرد چند نفس عمیق بکشد تا بر خودش مسلط شود، سپس به سمت جونگ‌کوک برگشت.
_بله؟
جونگ‌کوک چشم های سیاه گرمش را به جیمین دوخت. لبخندی زد که بند دلش را پاره کرد و گفت:
_فکر کنم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم!
جیمین هم لبخند زد و گفت:
_واقعا؟ اونوقت چرا؟
_تهیونگ برام تعریف کرد چقدر بخاطر من زحمت کشیدی، و...
اشاره ای به دست جیمین که بر شانش آویزان بود کرد و گفت:
_صدمه دیدی!
جیمین دست سالمش را به نشانه‌ی مهم نبودن موضوع تکان داد و گفت:
_بیخیال پسر عوضش خوب شدی تلافیش رو در میارم.
سپس مکثی کرد، لبخندش را پر رنگ تر کرد و گفت:
_اینکه الان حالت خوبه، یعنی ارزشش رو داشته!
جونگ‌کوک دستی به موهای اصلاح شده اش کشید و گفت:
_ازت ممنونم.
جیمین سری تکان داد و گفت:
_من دیگه برم، تو باید استراحت کنی.
جونگ‌کوک کمی در رخت خوابش فرو رفت و گفت:
_می‌بینمت.
لبخند بر لب های جیمین خشکید. باز فکر رفتن به قلبش نیش زد و بغض راه گلویش را بست. لبش را به دندان گرفت و گفت:
_آمم، خب فکر نکنم...من دارم برمی‌گردم.
جونگ‌کوک که تقریبا دراز کشیده بود از جایش پرید و گفت:
_چی؟ چرا انقدر زود؟ من فقط یک روزه به هوش اومدم.
جیمین دستش را پشت گردنش کشید و گفت:
_وضعیت آلکا زیاد روبه راه نیست، حداقل باید تا تاجگذاری پرنسس میراندا، اوضاع رو روبه راه کنیم. و درضمن یونا من و می‌کشه!
جونگ‌کوک آرام خندید و گفت:
_پس...با این حساب...
جیمین حرفش را ادامه داد:
_خدانگهدار!
جونگ‌کوک لبخند تلخ و کمرنگی زد و گفت:
_آره...خدانگهدار، مواظب خودت باش.
جیمین قدمی به عقب برداشت.
_توام... همینطور.
سپس بی آنکه منتظر پاسخ جونگ‌کوک بماند، چرخید و از در اتاق خارج شد. در را پشت سرش بست و به در تکیه داد.
چشم هایش را بست و چند نفس عمیق کشید تا بغضش را مهار کند و اشک هایش روان نشوند. اما نه تنها موفق نشد بلکه بغضش شدید تر شد و اشک هایش گونه هایش را خیس کرد. دستش را روی صورتش گذاشت و همانطور که سر می‌خورد آرام هق زد. قلبش داشت از جا کنده می‌شد، سینه‌اش آتش گرفته بود و راه نفسش بند آمده بود. احساس عجیبی داشت. تا به حال جدا شدن از جونگ‌کوک انقدر برایش سخت نبود. احساس می‌کرد کسی می‌خواهد نیمی از وجودش را از او بگیرد.
گریه اش شدت گرفت که ناگهان سرش در آغوش گرمی فرو رفت و بلافاصله عطر خنک و دلنشین یوهان به مشامش خزید. اشک های جیمین شدیدتر شد و پیراهن یوهان را چنگ زد.
یوهان آهسته و با حوصله پشت موهایش را نوازش کرد و حسابی صبر کرد تا آرام شود. طوری او را به سینه می‌فشرد که جیمین گمان می‌کرد او هم دردی که جیمین می کشد را حس می‌کند.
قدری که آرام شد، یوهان او را از خودش جدا کرد. در چشم های خیس برادرش خیره شد و بدون آنکه اشاره ای به اتفاقات چند دقیقه پیش بکند، اشک های جیمین را پاک کرد و همانطور که کمکش می‌کرد از جا برخیزد گفت:
_بیا بریم، همه منتظر تو هستن.
جیمین از جایش برخواست و به همراه یوهان از آنجا دور شد.
هنگامی که به جمع برگشتند، جیمین خطاب به هوسوک و یوهان گفت:
_وسایلتون رو جمع کنید، فردا صبح راه می افتیم!
و به وضوح درهم رفتن قیافه‌ی یوهان را دید.
***
_تفاوتی داشت؟
جیمین دست جسد دختر جوانی را که در دست داشت روی زمین انداخت و گفت:
_نه!
نگاهی به صورت دخترک مرده انداخت. رنگش به سفیدی گچ شده بود و لب هایش کبود و بدنش خالی از خون بود، مویرگ های کناره ی چشمش به وضوح دیده می‌شد و چشم هایش تا چندی پیش در حدقه گرد شده بود.
از جایش برخواست و همانطور که دست هایش را می تکاند خطاب به دنیل، یکی از فرمانده های هم رتبه اش گفت:
_این چندمیش بود؟
دنیل هم از مقابل جسد دخترک بلند شد و گفت:
_گمون کنم پنجاه و دومی
جیمین نفسش را بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:
_پنجاه و دو...پنجاه و دو...
دنیل سرش را پایین انداخت و گفت:
_شهر بهم ریخته، مردم حسابی ترسیدن!
جیمین نگاه دیگری به جسد انداخت و سپس به همراه یوهان و نیمورا به راه افتاد:
_می‌د‌ونم، نصف بیشتر بازار تعطیل شده.
دنیل هم دنبال آن ها رفت:
_شاید باید نیرو های گشت شبانه رو بیشتر کنیم!
جیمین یک دستش را پشت کمرش گذاشت و همانطور که قلنج انگشت دیگرش را می شکاند گفت:
_شاید. فردا درباره‌اش با لرد سوبین حرف می‌زنیم.
به محل بستن اسب ها رسیدند. جیمین و یوهان و دنیل هرکدام مشغول باز کردن افسار اسب هایشان شدند. دنیل گفت:
_امشب مواظب باش، میبینی که این چند روزه چقدر آمار قربانی ها بالا رفته.
جیمین که اسبش را باز کرده بود، سوار شد و گفت:
_حواسم هست.
دنیل هم سوار شد و گفت:
_لازم هم نیست تنهایی بری جنگل.
جیمین افسار اسبش را کشید و لبخندی زد:
_میبینم که برادرت همه چیز و گزارش میده، فکر کنم باید دسته اش رو عوض کنم.
دنیل آرام خندید و سری تکان داد، سپس او هم افسار اسبش را کشید و گفت:
_من دیگه برم، بازم مواظب باش.
_به سلامت، خیلی خب.
دنیل رفت. سپس جیمین و یوهان به همراه آریمون و نیمورا به راه افتادند.
_فکر کنم الان دیگه خانواده لرد ووبین رسیده باشن!
جیمین بی اهمیت شانه ای بالا انداخت و گفت:
_به سلامتی.
یوهان کمی به سمت او خم شد و با لحن شیطنت آمیز گفت:
_حس خاصی نداری؟!
جیمین اخم هایش را در هم کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.
_معلومه که نه!
تا به حال دروغی به این بزرگی نگفته بود، از زمانی که شنیده بود لرد ووبین به همراه خانواده اش برای تفریح به آلکا می‌آیند و تا زمان جشن تاجگذاری ولیعهد آن جا می‌مانند، درونش غوغا به پا شده بود. اما باید تمرکزش را روی کارش می‌گذاشت.
_امشب معلوم می‌شه!
جیمین از گوشه ی چشم نگاهی به یوهان کرد و گفت:
_امشب ما جایی نمی‌ریم!
یوهان گویا که شکه شده بود ابتدا کمی سکوت کرد، سپس گفت:
_چی؟
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت:
_فکر نمی‌کنم کسی برامون دعوت نامه فرستاده باشه؟
یوهان کلافه گفت:
_منظورت چیه؟
جیمین ناگهان به سمت یوهان برگشت و با لحن تندی گفت:
_اونجا خونه‌ی خالمون نیست که هر وقت خواستیم سرمون و بندازیم پایین و بریم، امشب دوتا از لرد های سرشناس کشور با خانواده هاشون دور هم جمع ان و ماهم جایی بین اون‌ها نداریم!
یوهان انقدر از این حمله ی ناگهانی برادرش بهت زده شده بود که حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرده بود. ابتدا نگاهی به جیمین کرد و سپس با صدایی آهسته گفت:
_اما...اما ما بچه های لرد اسبقیم چیزی از لحاظ مقام و منصب از اونا کم نداریم...درضمن چهار نفر از...
جیمین ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد:
_معلومه که داریم احمق! کی بچه های کسی رو که سیزده سال پیش قبل از این که مهر حکمش خشک بشه کشته شد آدم حساب می‌کنه؟ تا حالا شده به عنوان یه اشراف زاده به جایی دعوت بشی؟ یا اینکه به خاطر اسم پدرت جایی بهت احترام بزارن؟ تنها مقامی که من و تو، توی این کشور داریم اینه که من فرمانده ام و تو هم معاونمی، تمام! و اینجا هم هیچکس به حرف یه فرمانده‌ی ساده گوش نمی‌کنه!
اعصابش خورد بود و تمام دق و دلی اش را بر سر یوهان خالی کرد. پیدا کردن جسد های متعدد در این یک ماهی که برگشته بود، خیلی او را تحت فشار قرار داده بود. و از طرفی لرد سوبین تمام راه های پیشنهادی او را رد می‌کرد. این موضوع آنقدر جیمین را آزار داده بود که همچین پرت و پلاهایی تحویل یوهان داده بود و از همه کینه به دل گرفته بود.
در واقع خود جیمین می دانست همه‌ی مخالفت‌های آن ها برای حفظ جان او است، اما واقعا چه اهمیتی داشت او زنده بماند وقتی مردم بی گناه اینطور سلاخی می‌شدند؟!
مگر شغل و وظیفه ی او همین نبود؟
این مخالفت‌ها انقدر برایش گران تمام شد که او همه شان را به پای این گذاشت که یکی از آن اشراف های قدر نیست تا حرفش را به کرسی بنشاند و در واقع واقعیت را نادیده گرفت!
یوهان که عصبانیت برادرش را دید با لحن آرامی گفت:
_اتفاقی توی مقر فرماندهی افتاده؟
جیمین نگاهش را از یوهان گرفت و گفت:
_چیزی نیست.
_پس این همه داد و فریادی که سر من کشیدی برای چی بود؟
جیمین تکانی به افسار اسبش داد و پاسخی نداد.
یوهان سرش را کج کرد و به نیم رخ جینین خیره شد؛ سپس ادامه داد:
_با شما‌ام ها. فکر کردی الکیه سر من داد و بیداد کنی؟
جیمین درحالی که اخم هایش را در هم کشیده بود و چهره‌ای عبوس به خود گرفته بود گفت:
_ببخشید سرت داد کشیدم.
یوهان لبخندی زد و گفت:
_اون مهم نیست؛ من فقط می‌خوام بدونم چی داره اذیتت می‌کنه!
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
_اونا اصلا اهمیت نمی‌دن من چی می‌گم، لرد سوبین نظرات من و نشنیده رد می‌کنه!
_تو می‌خوایی با جون خودت بازی کنی!
جیمین دستش را به نشانه‌ی بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت:
_واقعا چه اهمیتی داره؟ بچه های مردم دارن الکی الکی تلف می‌شن یوهان! هر بار که جسد یکیشون و پیدا می‌کنم انگار یه تیکه از وجود خودمه که مرده.
یوهان دستش را به نشانه ی تسلی بر بازوی جیمین گذاشت و گفت:
_میدونم این موضوع خیلی داره اذیتت میکنه اما اگه تو همه‌ی نیرو ها رو به کار بگیری و بزنی به دل خطر همه چی درست می‌شه؟ مجرم و پیدا می‌کنیم و تمام؟ جیمین تو خودت خوب می‌دونی این اتفاق ها مقدمه‌ای برای یه فاجعه ی بزرگه، پس انقدر کله خراب بازی در نیار!
جیمین نگاه مشکوکی به یوهان انداخت. چشم هایش چشم‌های کسی بود که از چیز هایی خبر دارد اما به اجبار سکوت کرده است!
با صدای سم اسبی که از رو به رو می آمد، روی از یوهان گرفت. هوسوک بود که به تاخت سمت آن ها می آمد.
در چند قدمی شان افسار اسبش را کشید و ایستاد.
لبخندی زد و گفت:
_خسته نباشید!
جیمین سری تکان داد و یوهان لبخندی زد و گفت:
_مرسی.
_کارتون تموم شده؟
جیمین سری تکان داد و گفت:
_آره، می‌رم یوهان و برسونم خونه!
_خیلی خب، پدر گفت بیام بهتون بگم امشب باید بیاید قصر.
جیمین چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_چخبره؟
هوسوک بی اهمیت شانه ای بالا انداخت و گفت:
_لرد ووبین اومده، اولا که باید برای خوش آمد و عرض خیر مقدم اونجا باشید،‌ دوما پدرم فکر کرد حالا که دور هم جمعیم شما هم بیایید.
جیمین لبخندی زد و گفت:
_از دعوت ممنون ولی امشب شیفت منه!
هوسوک لبخند شرورانه ای زد و گفت:
_چی باعث شده فکر کنی اومدم شخص تو رو دعوت کنم؟ تو میتونی نیایی ولی بقیه باید بیان.
جیمین آهسته خندید و گفت:
_خیلی خب، این و می‌تونی به خودشون بگی!
هوسوک افسار اسبش را در دست گرفت و گفت:
_باشه، پس من میرم دوقلوهای عجیب غریب و پیدا کنم. یوهان تو هم به یونا و یونهی بگو.
یوهان سری تکان داد و گفت:
_حتما!
هوسوک ضربه ای به پهلوی اسبش زد و از آن ها دور شد.
یوهان که دور شدن هوسوک را نگاه می‌کرد، لبخند مضطربی زد و گفت:
_یونا من و می‌خوره.
جیمین آرام خندید و گفت:
_چیه، همیشه که ترکش یونا نباید من و بگیره.
یوهان دستی به گردنش کشید و لبخند دندان نمایی زد.
جیمین افسار اسبش را تکانی داد و گفت:
_بیا بریم خونه، من باید زود برگردم، هوا داره تاریک می‌شه.
سپس به همراه همزاد هایشان به راه افتادند.
جیمین ابتدا با یوهان به خانه رفت و در آن فرصت کمی که برایش مانده بود، استراحت کرد. سپس هنگامی که یوهان، یونا، یونهی، یونگی و جین سوار بر کالسکه به سمت قصر لرد سوبین رفتند، او هم به مقر فرماندهی رفت. گروهی که قرار بود آن شب او را در شیفت شبانگاهی همراهی کنند حاضر و آماده آنجا بودند و به محض رسیدن جیمین، به سمت حاشیه‌ی شهر و ابتدای جنگل حرکت کردند. جیمین گروه را به دسته های کوچکتر تقسیم کرد و آن ها را پخش کرد تا همه جا را پوشش دهند.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now