°•پارت_6•°

54 13 6
                                    

بیرون هرج و مرج شده بود‌. همه جا بهم ریخته بود و بعضی چادر ها تکه تکه شده بودند.
افرادی با چهره های پوشیده و لباس‌هایی سرتا پا سیاه، به اردوگاه حلمه کرده و همه جا را بهم ریخته بودند‌.
صدای چکاچک شمشیرها و فریاد مردان از همه جا به گوش می‌رسید و با شیهه‌ی اسبان آمیخته شدع بود.
به محض خروج از چادر، سه نفر به سمتشان حمله کردند که جیمین سریع شمشیرش را بالا برد و با یک حرکت حمله را دفع کرد. مهاجم سیاه پوش که کمی عقب پریده بود، دوباره به سمت جیمین حمله کرد. جیمین شمشیر را در دستش چرخاند و با حرکت سریعی، لبه‌ی تیزش را روی شکمش کشید. خون فوران و دست و صورتش را رنگین کرد.
_جیمین!
با صدای جین، جیمین و یوهانی که سعی داشت از فرود آمدن شمشیر حریفش مقابله کند، به سمت صدا برگشتند.
با دیدن جین در آن وضعیت، خون در رگ‌های جیمین منجمد شد. برادرش در حلقه‌ای ده نفره از مهاجمام محاصره شده و شمشیر از دستش افتاده بود.
نیمورا و آریمون وقت را تلف نکردند و با پرش های بلند به آن سمت جهیدند. یوهان که با دیدن خلع سلاح شدن برادرش جری تر شده بود، با ضربه ای محکم شمشیر حریفش را عقب راند و شمشیر را افقی، محکم و سریع روی گردنش کشید و سپس با تمام سرعت به سمت جین دوید.
جیمین به خودش آمد و تند تر از بقیه شروع به دویدن کرد. به هرکس که سر راهش بود تنه می‌زد و همه را عقب می راند. چشمش به غیر از جین هیچکس را نمی‌دید.
نه!
او اجازه نمی‌داد، حتی یک تار مو از سر برادرش کم شود.
به حلقه محاصره نزدیک شد، آریمون و نیمورا محاصره را شکسته بودند و همراه راگو درحال دورکردن آنها از جینِ بی سلاح بودند. یکی از نقاب پوش‌ها، شمشیر را بالا برد و دقیقا قلب جین را نشانه گرفت و جیمین نفهمید چه اتفاقی افتاد و وقتی به خودش آمد که داخل حلقه‌ی محاصره پریده بود.
مقابل جین به زمین افتاد، مهاجم سیاه پوش با افتادن جیمین قدمی عقب رفت، اما دوباره شمشیرش را بالا برد و همین که خواست بر سر جین فرود آورد، جیمین پاهاش را دور پای مرد حلقه کرد و محکم عقب کشید که باعث شد شخص محکم زمین بخورد. جیمین سریع از جایش بلند شد. به سمت فرد سیاه پوش رفت و روی کمرش نشست. دستی که چند ثانیه قبل حامل شمشیر بود را باشتاب به پشت آورد و به کمرش چسباند. شمشیر را زیر گردنش برد و با یک حرکت گلویش را برید.
_بگیرش جین.
یوهان درحالی که سعی داشت خودش را از شر دونفر از آن سیاه پوشان خلاص کند، شمشیر جین را به طرفش پرت کرد. جین به جلو دوید و شمشیر را در هوا قاپید. جیمین که خیالش از جین راحت شده بود به سمت یوهان که‌ تعداد حریفانش از دو نفر به پنج نفر رسیده بود، دوید. یونگی و جین هم به او پیوستند و هرسه به سمت کوچکترین برادرشان دویدند.
یوهان با حرکات سریع سعی داشت خودش را خلاص کند، اما از تعدادشان کم که نمی‌شد هیچ، هر لحظه اضافه هم می‌شد. انگار از قعر زمین زاییده می‌شدند.
نزدیک یوهان شدند. یونگی پایش را بالا برد و لگد محکمی به یکی از آنها زد و محاصره را قدری شکست که بتوانند کنار برادرشان جا بگیرند. جیمین شمشیر می‌زد و جلو می‌رفت اما فایده نداشت.
حالا چهار نفرشان در محاصره بودند. پشت به پشت هم ایستاده بودند‌ و دایره وار می‌چرخیدند و حملات گاه و بی‌گاه دشمنان را دفع می‌کردند.
یوهان یک حمله را دفع کرد و گفت:
_بقیه کدوم گورین؟
جین لگدی به شکم فردی که سعی داشت شمشیرش را در شکمش فرو ببرد زد و گفت:
_همشون سرگرمن. این لعنتیا مثل مور و ملخ از سایه ها می‌ریزن بیرون!
یونگی شمشیرش را در پهلوی کسی که سعی داشت به جیمین حمله کند، فرو کرد و گفت:
_جگوارا کجان؟
جیمین تیغه‌ی شمشیر را بر شکم نفر مقابلش کشید و خواست چیزی بگوید که ناگهان سدی که از آدم مقابلش تشکیل شده بود، فرو ریخت و چهره ی خونی هوسوک و چند تن از سربازان نمایان شد.
هوسوک روبه مهاجمان فریاد زد:
_مهمونی گرفتین؟ اونم بدون مننن؟
دوباره فریادی کشید و به سمت دشمنان حمله ور شد. بی رحمانه و وحشیانه مردان را به سیخ می‌کشید و دل روده‌شان را بر زمین می ریخت. جیمین و بقیه از هم جدا شدند و هرکدام به یک طرف حمله کردند. شمشیر می‌زدند و خون می ریختند. تعداد جنازه ها نزدیک به پنجاه تن رسیده بود و زمین بستر بدن های بی جان شده بود.
جیمین نمی‌دانست شمشیرش را در دل چندمین مرد فرو برد، که ناگهان صدای بشکن بلندی در فضا پیچید. همه متوقف شدند و به سمت منبع صدا برگشتند. مهاجمان سیاه پوش شمشیر هایشان را غلاف کردند و هر کدام به یک سمت شروع به دویدن کردند. چیزی نگذشت که همه جا خالی شد و اثری از جنگ و درگیری چند دقیقه پیش به جا نماند!
_همه حالشون خوبه؟
لرد سوبین درحالی که روی اسبش نشسته بود، یورتمه کنان به سمتشان آمد. جیمین که به نفس نفس افتاده بود روی زانو هایش خم شد و شروع به سرفه کرد. یونگی که حال بد برادرش را دید، به سویش خم شد و گفت:
_حالت خوبه؟ زخمی شدی؟
جیمین چند نفس عمیق کشید و سپس درحالی که دوباره کمر راست می‌کرد، گفت:
_حالم خوبه، چیزی نیست!
سپس به سمت یوهان برگشت و همانطور که خون های خشک شده ی روی صورتش را پاک می‌کرد، گفت:
_تو خوبی؟صدمه که ندیدی؟
یوهان سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد.
_اونا کی بودن؟
جیمین به سمت هوسوک برگشت که عصبی و طلبکارانه‌ از پدرش سوال می‌پرسید. لرد سوبین از اسب پیاده شد و گفت:
_گوست ها! اونا آدم های عادی هستن که از بچگی آموزش می‌بینن تا مثل یه شبح زندگی کنن و معمولا به طور مخفیانه برای بعضی نژاد ها کار می‌کنن.
یوهان درحالی که با اخم به لرد سوبین خیره شده بود، آهسته زیر گوش جیمین گفت:
_اون چرا سوار اسبه؟
جیمین با ساعدش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
_چی؟
یوهان با سر اشاره‌ی کوتاهی به لرد سوبین کرد و گفت:
_وقتی ما اینجا بین گله‌ی کفتار ها گیر افتاده بودیم، اون به فکر فرار بوده؟
جیمین چشم غره ای به یوهان رفت و گفت:
_بسه! می‌خوایی همینجا گردنت رو بزنه؟
یوهان بی اهمیت گره‌ی اخم هایش را شدید تر کرد و گفت:
_مگه دروغه؟
جیمین بازوی یوهان را گرفت و بی آنکه توجهی به حرف های جمع داشته باشد او را به گوشه‌ی خلوتی کشید و گفت:
_معلومه که نمی‌خواسته فرار کنه، حتما سرباز ها مجبورش کردن سوار بشه یا اینکه می‌خواسته مرکز کنترل این حمله رو پیدا کنه.
یوهان با زور بازویش را از دست جیمین بیرون کشید و گفت:
_چقدر خوش خیالی تو.
_یوهان!
کمی صدایش را بلند کرد و با تحکم و جدیت نام یوهان را صدا کرد. یوهان چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
_خیلی خب بابا.
_بهتره برگردید.
با صدای نیمورا، جیمین به سمتش چرخید و غرید:
_هیچ معلوم هست تو کجایی؟
نیمورا که دست کمی از آن ها نداشت و لکه های لخته شده‌ی خون روی پوست یک‌دست سیاهش خود نمایی می‌کرد، قدمی به جیمین نزدیک شد و چیزی را که به دندان گرفته بود، مقابل پای او پرت کرد.
جیمین با تعجب نگاهش را بین نیمورا و تکه چوبی که جلوی پایش انداخته بود، چرخاند.
_یوهان!
آریمون هم به جمعشان اضافه شد و نگاه معنا داری به یوهان انداخت. یوهان که گویا منظور آریمون را فهمیده بود. نفسش را کلافه بیرون داد و به ریشه‌ی موهایش چنگ انداخت.
تعجب جیمین شدت گرفت. خم شد و چوب را برداشت.
_اینجا چه خبره؟
برجستگی را زیر دستش احساس کرد. انگار روی چوب کنده کاری، کرده بودند. جیمین سریع به سمت قسمتی که به وسیله‌ی نور مهتاب روشن شده بود رفت، تا بتواند خوب چوب را بررسی کند. یوهان و نیمورا و آریمون هم به سرعت دنبالش رفتند.
جیمین تکه چوب کوچک را که اندازه‌ی کف دست بود، زیر نور گرفت.
خط های خمیده و شکسته درهم پیچیده بودند و چهره‌ی فردی را نمایش می‌دادند که برای جیمین آشنا بود. کمی چوب را از خودش دور کرد و با چشم های ریز شده به آن نگاه کرد. با تشخیص چهره‌ای که روی چوب ثبت شده بود، خون در رگ هایش منجمد شد و پتکی برسرش کوبیده شد.
_هییین!
چوب را با انزجار روی چمن ها انداخت و دستس را مقابل دهانش گرفت.
تصویر جین روی تخته حک شده بود و یک داس کوچک هم بالای سرش کشیده بودند و نامش در ابعاد کوچکی پایین تصویر کنده شده بود.
این چوب را خوب می‌شناخت.
لوح هشدار بود که‌ در زمان های قدیم برای اعلام جنگ از آن استفاده می‌شد. به طور معمول زمانی که یک قبیله یا خاندان قصد جنگ با قبلیه و خاندان دیگر را داشتند، ابتدا یکی از اعضای حریف را اسیر کرده یا به قتل می‌رساندند و به عنوان مدرک‌ چهره‌ی شخص را به همراه نماد زنجیر یا داس روی چوب هک‌ کرده و در محل حادثه می گذاشتند. در واقع این لوح مدرک و دلیلی برای شروع جنگ بود.
اما این روش خیلی قدیمی بود و منسوخ شده بود. از آن‌ گذشته هیچکس به یک خانواده‌ی شش نفره اعلام‌ جنگ نمی‌کرد!
پس حتما دلیل دیگری پشت این ماجرا بود که جیمین از آن بی خبر بود.
یوهان خم شد و چوب را برداشت و با تاسف نگاهی به آن کرو. جیمین که در شوک بود، روشن شدن دست یوهان و زبانه کشیدن شعله‌های آبی را از میان انگشتانش، دید. انگار که قصد داشت چوب را بسوزاند. به خودش آمد و سریع دستش را گرفت.
_نه! نگهش دار.
نیمورا هم نگاهی به یوهان انداخت و گفت:
_حق با اونه، این و نباید از بین ببرید.
سپس رویش را از آن‌ها گرفت و همانطور که از میان بوته ها می‌گذشت، گفت:
_اون و یک جا قایم کنید و برگردید به جمع. در ضمن بهتره خود جین چیزی ندونه.
یوهان چوب را در جیب شلوارش گذاشت و سری تکان داد. سپس به همراه جیمین و آریمون، پیش بقیه برگشتند.
***
_این بیست و هفتمین باری بود که فرار کرد و خرابی به بار آورد.
دست های سرد و خیس از عرقش را با حرص مشت کرد. واقعا لرد ووبین چطور توانسته بود پسرش را به قل و زنجیر بکشد و زندانی کند؟
لبش را به دندان گرفت و درحالی که سعی می‌کرد محترمانه صحبت کند، خطاب به لرد ووبین گفت:
_شما فکر می‌کنید با زندانی کردنش همه چی درست می‌شه؟
لرد ووبین که تا الان مشغول صحبت کردن با لرد سوبین بود، به سمت جیمین برگشت و گفت:
_مردم به وحشت افتادن، همه توی خونه ها قایم شدن و اونایی که تواناییش رو داشتن از اینجا رفتن. از اون گذشته هروقت که پاش رو از این قصر بیرون گذاشته امکان نداشته سالم برگرده و یک جوری به خودش آسیب زده.
جیمین با درد چشم هایش را بست که بلافاصله تصاویر هولناکی طبق گفته‌ها پدر جونگ‌کوک، مقابل چشمانش نقش بست.
جونگ‌کوک با موهای ژولیده و لباس های پاره درحالی که خون از سر انگشتان و دور دهانش جاری شده بود، در شهر می دوید و هرچیزی را که مقابلش می‌دید، ویران و نابود می‌کرد. مردم با دیدن او جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند. کودکان گریه می‌کردند و خودشان را در آغوش مادرانشان جمع می‌کردند.
چقدر هولناک!
کسی که یک عمر با قدم زدن میان مردمش حس اعتماد و امنیت را به آن ها القا کرده بود، حال دلیل ترس و فرارشان شده بود!
کسی که در خانواده احترام و شان بالایی داشت و همیشه حامی برادر و خواهرش بود، حال برای حفظ جان و سلامت همان خواهر و برادر در سیاه چال زندانی شده بود.
_پدر، من که گفته بودم خودم کنترلش می‌کنم، باور کنید زندان راه حل خوبی نیست!
نگاهی به تهیونگ که روی مبل دونفره ی سلطنتی شیری رنگ، کنار پدرش نشسته بود انداخت. جوان بیست ساله‌ی خوش قد و قامتی بود. چشم های خمار و کشیده‌ی مشکی اش در زمینه پوست جوگندمی‌اش، هارمونی زیبایی داشت. پیشانی بلندش میزبان چندتاری از موهای مشکی و تیره اش بود. بینی استخوانی اش با لب های نازکش ترکیب قشنگی در صورتش ایجاد کرده بود. در کل پسر زیبایی بود و بسیار شبیه به برادرش!
نامنظم شدن نفس های یوهان را که کنارش نشسته بود، احساس کرد و نگاهش را به سمتش چرخاند. گونه های تراشیده و روشنش سرخ شده بود و چشم هایش رنگ حسرت گرفته بود. انگشت اشاره‌اش را بالای لب سرخش و انگشت شصتش را زیر چانه اش گذاشته بود و آرنجش را به دسته‌ی مبل تکیه داده بود. پاهای بلند و خوش تراشش را روی هم انداخته بود و نگاهش بین لرد ووبین و تهیونگ در گردش بود.
از لحظه ای که وارد قصر شده بودند، یوهان لحظه ای آرام و قرار نداشت و تهیونگ هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کرد و لبخند کوتاهی به رویش می‌زد که از چشم جیمین دور نمانده بود. انگاد که دلیل بی قراری‌های یوهان را فقط او می دانست و سعی داشت با این لبخند های گاه و بی گاه آرامش کند.
_اگه شما اجازه بدید ما جونگ‌کوک رو ببینیم.
با صدای یونگی از فکر تهیونگ و یوهان بیرون آمد و به آن‌ سمت نگاه کرد. یونگی دست هایش را روی زانو هایش گذاشته بود و کمی به جلو خم شده بود و به آن ها تکیه داده بود و منتظر به لرد ووبین نگاه می‌کرد.
لرد ووبین نفس عمیقی کشید و گفت:
_مشکلی نیست.
سپس از جایش برخواست و به تبعیت از او همه از جایشان بلند شدند. لرد ووبین و لرد سوبین که شانه به شانه‌ی هم حرکت می‌کردند، به سمت خروجی راه افتادند. پشت سر آن ها یونگی، جین و هوسوک درحالی که باهم بحث می‌کردند، حرکت کردند.
جیمین هم نفس عمیقی کشید و درحالی که حجم زیادی از موهایش را عقب می‌فرستاد به راه افتاد. یوهان سریع با او همراه شد و تهیونگ که تنها مانده بود، خودش را به آن‌ها رساند و درحالی که سمت راست جیمین قرار می‌گرفت، لبخند پررنگی به یوهان زد و گفت:
_چطوری رفیق؟ تحویل نمی‌گیری؟
یوهان درحالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود و با اخم کوچکی به مقابلش خیره شده بود، در جواب تهیونگ پرانرژی، با بی حالی گفت:
_خوبم ممنون...نه چیزی نیست. فقط یکم خستم.
_چرا؟ دیشب خوب نخوابیدی؟
جیمین زیر چشم نگاهی به یوهان انداخت که اتفاقات شب گذشته از مقابل چشمانش گذشت. در اولین نبردش به تنهایی با پنج نفر مقابله کرده بود و ذره ای کم نیاورده بود.
_در واقع دیشب هیچکس نخوابید.
تهیونگ با تعجب به نیم رخ جیمین نگاه کرد و گفت:
_چرا؟
_دیشب گوست ها بهمون حمله کردن.
تهیونگ با تعجب بیشتری گفت:
_گوست ها؟
جیمین سری تکان داد و گفت:
_آره، انقدر هم زیاد بودن مجال نفس کشیدن بهمون نمی‌دادن ولی خب ماهم گرد و خاک به پا کردیم ها!
تهیونگ آرام خندید که دندان های سفید و مرتبش نمایان شد.
_خوبه یه بدنی برای مقابله با جونگ‌کوک گرم کردین.
سپس لبخندش را جمع کرد و کمی جدی شد:
_گوست ها آدم های وحشی هستن و توی مبارزه خیلی مهارت دارن. سریع و فرز حرکت می‌کنن و معمولا برای یک نفر یا یک گروه خاص کار می‌کنن! با شما چکار داشتن؟
جیمین با یادآوری لوحی که دیروز نیمورا پیدا کرده بود، اخم هایش درهم شد، اما چیزی به زبان نیاورد:
_نمی‌دونم، هرکاری هم داشتن ناکام موند.
تهیونگ سری تکان داد و با لبخند شیطانی خطاب به یوهان گفت:
_راستش و بگو، شلوارت و خیس کردی یا نه؟
یوهان نگاهی به تهیونگ انداخت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و پوزخندی بر لب هایش نشاند. جیمین درحالی که لب هایش را می‌گزید تا نخندد، خطاب به تهیونگ با صدایی آرام گفت:
_من جای تو بودم سعی می‌کردم احترامش و نگه دارم، به هرحال دیشب داشت یک تنه با پنج نفر می‌جنگید.
ابروهای تهیونگ بالا پرید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تعظیم کوتاهی به یوهان کرد و گفت:
_من رو عفو کنید سرورم.
گارد یوهان شکست و آرام شروع به خندیدن کرد.
_باید فکر کنم.
تهیونگ هم خندید و درحالی که چشم غره‌ای تصنعی به یوهان می‌رفت، گفت:
_بچه پرو رو ببینا.
هرسه خندیدند و دیگر چیزی نگفتند.
از ساختمان اصلی قصر خارج شدند. حیاط را دور زدند و به سمت ساختمانی که بافت قدیمی‌تری نسبت به قصر و باقی بنا ها داشت، رفتند. ساختمان چند صدمتر دور تر از قصر ساخته شده بود و آکنده از هر نوع زیبایی و ظرافت بود.
وارد ساختمان زندان شدند و درهمان ابتدای ورود، جیمین احساس کرد سینه‌اش سنگین و کششی در اطراف بدنش ایجاد شد که سعی داشت تار و پودش را از هم بشکافد.
با هاله‌ای از انرژی های قوی محاصره شده بودند.
انرژی و قدرتی در بدو ورود به اجبار نیروی آتش سرد را زیر پوستشان جاری کرده بود و داشت آن را در تمام نقاط بدنشان پخش می‌کرد و آنقدر به بدن فشار می آورد که احساس می‌کردند هر آن ممکن است پوستشان شکافته و گوشت از استخوانشان جدا شود و هرچقدر که آتش در بدنشان نهفته است را بیرون بریزد. اما از طرفی دیگر هنگامی که چیزی تا آزاد شدن آن آتش نمانده بود، همان نیرو مانند پتک عمل می‌کرد و تمام جریان های بر انگیخته شده راسرکوب می‌کرد.
قدم های یوهان رفته رفته کند شد و ایستاد. روی زانوهایش خم شد و درحالی که به نفس نفس افتاده بود زیر لب زمزمه کرد:
_این دیگه چیه؟
جیمین و تهیونگ هم ایستادند. حال همه شان دگرگون شده بود اما مقاومت می‌کردند، چرا که قبلا هم این حس را تجربه کرده بودند.
تهیونگ به سمت یوهان رفت. بازویش را گرفت و همانطور که کمکش می‌کرد تا بلند شود، گفت:
_چیزی نیست. سنگ اورپیمان سعی داره ما رو خلع سلاح کنه.
یوهان که با کمک تهیونگ کمر راست کرده بود و حالا با قدم های آهسته همراهش راه می‌رفت، گفت:
_اورپیمان دیگه چه کوفتیه؟
_ازش برای ساخت دیواره های زندان ها استفاده میکنن. وقتی با پوست بدن تماس داشته باشه میتونه آتش سرد رو درون ما متوقف کنه.
یوهان با پیشانی چین خورده گفت:
_من که دستم به اینا نخورد.
اینبار جیمین در حالی که نفس نفس می‌زد، گفت:
_آره، اما باهاش محاصره شدیم. نمی‌تونه خلع سلاحمون کنه اما اینجوری بهمون فشار میاره.
یوهان غرید:
_لعنتی!
تهیونگ سعی کرد لبخند بزند و گفت:
_قوی باش پسر! تو می‌تونی.
یوهان چشم غره ای به تهیونگ رفت و که لبخندش به قهقهه‌ای آرام تبدیل شد.
_تسلیم، ببخشید.
یوهان رویش را از تهیونگ گرفت و دیگر چیزی نگفت.
از پله های مارپیچی پایین رفتند.
طبقات اول، دوم و سوم را پایین رفتند و بلاخره با ورود به چهارمین طبقه لرد ووبین وارد یک راهروی تاریک و نمور شد.
_چهارطبقه یکم زیاد نیست؟ قاتل زنجیره‌ای که زندانی نکردین.
این را باخشم خطاب به تهیونگ گفت. تهیونگ سری تکان داد و گفت:
_اگه جلوش رو نگیریم همون می‌شه جیم. باور کن ماهم دلمون نمی‌خواد همچین بلایی سرش بیاریم. خود من قبول کردم ازش مراقبت کنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه، ولی پدر اجازه نداد. چون فایده‌ای نداره. اون هرچی آزادتر باشه درنده تر می‌شه.
جیمین با اخم نگاهش را از تهیونگ گرفت.
به انتهای راهرو رسیدند. لرد ووبین مقابل آخرین سلول راهرو ایستاد و قلب جیمین تا زیر گلویش بالا آمد.
آنجا بود. جونگ‌کوک آنجا بود. دست ها و زانوانش شروع به لرزیدن کردند و احساس کرد چیزی نمانده زمین بخورد. اما به خودش که آمد در حال حرکت به سمت سلول بود. فقط چند قدم مانده بود، برسد که دوباره ایستاد!
نمی‌دانست قرار است با چه چیزی روبه رو شود. پاهایش یاری نمی‌کردند و همانجا میخکوب شده بود. صدای قژ قژی در راهرو پیچید و در سلول باز شد.
لرزه به اندام هایش افتاد. سرما از کنج سینه‌اش همچون ماری بیرون خزید و او را در بر گرفت.
دست هایش می‌لرزید و دلش می‌خواست ار آنجا فرار کند. دست‌هایش را مشت کرد تا برخود مسلط شود، اما فایده‌ای نداشت. سلول به سلول انگشتانش به رعشه افتاده بودند. فشار سنگ های اورپیمان از یک طرف و حمله‌های عصبی که در عرض یک دقیقه رخ داده بودند، از طرف دیگر سعی داشت او را نابود کند.
گرمای ناگهانی میان انگشتانش لغزید و کمی بعد حضور یوهان را کنارش احساس کرد. دستش را پشت جیمین گذاشت و همانطور که به جلو هلش می‌داد، زیر گوشش زمزمه کرد:
_برو جلو، باید ببینیش.
جیمین ناخودآگاه شروع به قدم برداشتن کرد و با صدایی لرزان گفت:
_نمی‌ت...نمی‌تونم!
یوهان همچنان همراهی‌اش می‌کرد.
_چرا می‌تونی، جیمینی که من می‌شناسم از پس هرکاری بر میاد!
از میان یونگی و جین و هوسوک گذشتند و مقابل سلول رسیدند. جیمین ناخودآگاه چشم هایش را به زمین سنگی زیر پایش دوخت و از نگاه کردن به جونگ‌کوک خودداری کرد.
_سرت و بگیر بالا جیمین، اجازه نده‌ اونا به خواسته شون برسن!
صدای مخملین یوهان در سرش می‌پیچید.
_درباره‌ی کی حرف می‌زنی؟
یوهان دستش را زیر چانه‌ی جیمین فرستاد، سرش را آرام بلند کرد و بی اهمیت به سوال او گفت:
_نگاهش کن، باید بهش کمک کنی، نه اینکه ازش فرار کنی!
چشم های جیمین از زمین سنگی گذشت. کم کم بالا آمد و روی میله‌های فلزی مکث کرد. مردمک‌های لرزانش سو سو می‌زد. سایه‌ی شعله‌ی مشعل‌ها بر صورتش می افتاد و قطرات عرق را بر پیشانی‌اش به نمایش می‌گذاشت.
لب گزید و نفس عمیقی کشید. حق با یوهان بود، باید کمکش می‌کرد چرا که فرار کردن چیزی را درست نمی‌کرد.
نگاهش بالا آمد و بر جونگ‌کوک ثابت ماند.
چیزی از سمت چپ سینه اش کنده شد و سقوط کرد. تکه از قلبش بود. با گوشت و پوست و خون احساس کرد که قلبش تکه تکه شد!
آن هیکل چهارشانه و تنومندی که در بند غل و زنجیر بود و ترحم برانگیز به نظر می‌رسید، روزی رعشه به دل همگان می‌انداخت!
دست های قدرتمند و بازوهای عضلانی‌اش هرکدام به یک دیوار بسته شده بودند و شانه های قوی و پهنش افتاده بودند. سرش پایین بود و موهای مشکی رنگش که بلند شده بود بر سر شانه هایش رها شده بودند.

Goddess of powerWhere stories live. Discover now