قبل از چپوندن سیب زمینی سرخ کرده توی دهنش، لگد نسبتا محکمی از دختر مقابلش خورد و محل برخورد پاشنه ی کفش با ساق پاش رو کوتاه دست کشید.
:" دوباره تکرارش کن. حتی اگه خواستی سه بار، چون من قرار نیست چیزی بخونم." همونطور که تا وسط حرف هاش با حالت جویدن سیب زمینی همراه بود، گفت و شونه بالا انداخت.
دختر روبروش هم نامردی نکرد و لگد بعدی رو محکم تر؛ به حدی که آخ تهیونگ رو درآورد، همون جای قبلی کوبید.
:" غذات رو بخور."
:" اگه لگد پرت کردن رو تموم کنی حتما." تهیونگ معمولا عصبانی نمیشد، اما هیچ چیز حق نداشت میونه اش با همبرگر رو متشنج کنه. همه میدونستن زمانی که تهیونگ رو با یه همبرگر میبینی، باید فاصله بگیری و بهشون فضا و زمان لازم برای گذران اوقات مقدسشون رو بدی.
جیون هم از این قائده مستثی نبود و از اونجایی که خودش هم این رو میدونست؛ سعی کرد با عوض کردن بحث از - باید امشب بیایی برام ساز بزنی و بخونی - به - یه موضوع اعصاب خرد نکن تر -، آرامش رو به میز برگردونه:" اینجا غذاهای خوبی داره. باید بیشتر بیاییم."
تهیونگ فقط با سرش تایید کرد و ترجیح داد دهنش رو زیاد برای جواب دادن باز نکنه تا یه وقت مزه ی همبرگر زیر زبونش کمرنگ نشه.
:" حال اون پسره چطوره؟" و بعد از لحظاتی سکوت، جیون تصمیم گرفت حداقل با یه سوال اون پسر شکمو که معلوم نبود دقیقا غذا کجاش میره رو به حرف بگیره.
:" کدوم؟"
:" جونگکوک." با لحنی جواب تهیونگ رو داد که انگار داره جواب بدیهی ترین سوال عالم رو میده.
:" خوبه." و تهیونگ با بیخیال ترین حالت ممکن جواب داد.
جیون تصمیم گرفت به غذای خودش مشغول بشه و چیزی نگه. در حالت عادی خودش هم آدم خیلی کم حرفی بود و حتی سختش بود که بخواد مکالمه ی خاصی رو پیش ببره.
با صدای زنگ موبایل تهیونگ؛ جفتشون نگاهشون رو به صفحه ی موبایلی که روی میز یه شماره رو به نمایش گذاشته بود دادن و همبرگر ها به طور خودکار توی ظرف هاشون برگشتن.
:" سلام." جیون از لحن تهیونگ متوجه شد که صاحب شماره اونقدری هم ناشناس نیست.
:" ناهار میخورم. چیزی شده؟" سه ثانیه از جمله اش نگذشته بود که از روی صندلیش بلند شد و همین باعث شد جیون هم تکیه اش رو بگیره و صاف بشینه.
:" میام." دختر گیج منتظر موند تا مطمئن شه تماس قطع شده که سوالش رو بپرسه:" کجا میری؟"
:" یه کاری پیش اومده. بعدا بهت پیام میدم باشه؟" تهیونگ حین چک کردن وسایلی که ممکن بود هرجایی جا بذاره گفت.
:" کی بود؟ چیزی شده؟"
:" نه چیزی نشده."
:" تازه داشتیم غذا میخوردیم خب..."
:" میدونم. گفتم که کار پیش اومده. میبینمت." تهیونگ بدون اینکه اجازه بده اعتراض جیون تموم بشه از میز فاصله گرفت تا از فست فودی که قرار بود بخاطر همبرگر های خوبش، مکان مورد علاقه اش بشه خارج شه....
بعد از شنیدن هرچیزی که جونگکوک تعریف کرده بود همونجا نشسته بود و همونطور که پسر کوچیکتر رو توی بغلش نگه داشته بود، سعی میکرد تمرکزش روی افکارش رو از دست نده.
همه چیز براش پر از ابهام بود و اینکه نمیتونست بفهمه دقیقا داره اونجا چه اتفاقی میفته اذیتش میکرد.
توی سرش اطلاعات کمی از موقعیتی که توش بودن داشت و همین باعث میشد ندونه دقیقا باید چه ریکشنی نشون بده. اما چیزی که براش واضح بود، این بود که جونگکوک نمیتونست بیشتر توی اون قلعه بمونه.
نمیدونست چجوری باید کنترل همه چیز رو دست بگیره و این باعث میشد هر راه حلی که به ذهنش میومد تقریبا پوچ و بی نتیجه بنظر برسه. جز اینکه سعی کنه غیر مستقیم حرکات پسر کوچیکتر رو کنترل کنه؛ چون انگار از کنترل هرچیز دیگه ای منطقی تر و راحت تر بنظر میاومد.
:" جونگکوک... ببین من نمیخوام اذیت بشی یا احساس کنی تحت فشاری اما اگه چیز بیشتری میدونی یا میتونی بفهمی؛ یا حتی مهم تر از اون اگه میتونی جوری پیش ببری که از اونجا خارج بشی، واقعا برام مهمه. متوجه ایی؟ من اصلا دوست ندارم اونجا اذیت بشی." پسر کوچیکتر در مقابل حرف هاش آروم سر تکون داد و با گرفتن تکیه اش از بدن تهیونگ، صاف نشست.
:" منم نمیخوام نگران باشی. فقط خودمم نمیدونم دقیقا چجوری میگذره. اما سعی امو میکنم."
با اطمینان نسبی ای که از جونگکوک گرفت، سعی کرد خودش رو قانع کنه که - آینده کمی بیشتر طبق نقشه پیش میره - تا استرسش رو کم کنه.
اما از طرفی جونگکوک میدونست که برای عمل کردن - یا حتی عمل نکردن - به حرف های تهیونگ، اول باید یجوری به یادشون میآورد.
جونگکوک وقتی اونجا بیدار میشد عملا هیچ ایده ایی از این ورژن خودش نداشت، پس چجوری میتونست دستورالعمل خاصی رو پیاده کنه یا حتی برای یادآوری هرچیزی واسه ی خودش یه نشونه بذاره؟
همین چیزها بودن که مجبورش کردن وقتی تهیونگ با جمله ی:" باید برم جیون رو ببینم." اتاق رو ترک کرد، بشینه و شروع به نوشتن کنه.
* من جونگکوکم
* من دانشجو ام
* من کره زندگی میکنم
* من تهیونگ رو میشناسم
* تهیونگ ازم میخواد که به یه جای امن برم
* باید سعی کنم چیز های بیشتری توی یادم نگه دارم
* من جونگکوکم
* من جونگکوکم
و این نوشتن ها به یکی دو کاغذ ختم نشد. پسر درمونده اونقدر تکرار مکرراتش رو نوشت و نوشت که وقتی نهایتا بخاطر درد چشم هاش خودکار رو پایین گذاشت؛ از دیدن حجم کاغذ باطله های مچاله شده اطرافش، متعجب شد.
تهیونگ هنوز برنگشته بود اما جونگکوک هم قرار نبود منتظرش بمونه. پلک هاش روی هم میافتادن و این بهترین زمان بود که تاثیر گذاری نوشته هاش رو چک کنه.
YOU ARE READING
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه