«Little Stranger»
[ 27 سپتامبر 2021 ]
همچنان که نفس نفس میزد به کوچه دیگه ای پیچید و در همون حین ، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت. با اینکه هیکل دو پسر از دور دیده میشد اما همین حقیقت که اون ها داشتن دنبالش میکردن ، باعث تپش قلبش میشد. آستین پیراهنش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو سر جاش برگردوند و با اضافه کردن قدرت بیشتری به پاهاش ، به دویدنش سرعت بخشید.
پس کوچه های ایته وون خصوصا توی شب ، براش از همیشه ترسناک تر دیده میشدن و توی اون ساعت ، کمتر کسی گذر میکرد تا حداقل بتونه کمکش کنه.
بدون توجه به گوشی که توی جیبش با زنگ زدن خودش رو خفه میکرد به سمت راست پیچید.
نمیدونست چرا همیشه اون باید قربانی دورهمی های آخر هفته ای سوبین باشه! محض رضای خدا اون همه دختر و پسر که هزاران برابر زیباتر از خودش بودن توی اون کلاب لعنت شده وجود داشتن اما چرا هر بار اون با روش های مختلف مورد آزار و اذیت قرار میگرفت؟
شدت درد توی پاهاش چنان زیاد شده بود که اشک از گوشه چشم های عسلیش روی گونه هاش فرود می اومدن. بادی که بخاطر سرعت بیش از حد به صورتش میخورد باعث خشک شدن اون قطره های لجباز میشد و پشت دستاش هر بار بالا می اومدن و مرطوبیت صورتش رو پاک میکردند.
حداقل کاش یک دلیل موجه برای این تعقیب و گریز پیدا میکرد که ارزش این همه خستگی رو داشته باشه. چون محض رضای خدا مگه اون ها پولدار نبودن؟ خریدن لباس های مارک که تقریبا روزمرشون به حساب میومد پس چرا داشتن به این شدت دنبالش میکردن؟
انقدر توی افکارش دست و پا زد که نفهمید چه اتفاقی افتاد فقط متوجه این که سرش به جسم کسی برخورد کرده شد.
اوه درسته ، از شانس زیادی خوبش به یه کوچه ی بن بست رسیده بود! اما چیزی که بهش خورده بود به هیچ عنوان به اندازه محکمی دیوار نبود._آخ
تنها آوایی بود که بعد از اون اتفاق تونست به زبون بیاره.
_ چشمات نمی بینه؟
_ آجوشی میشه کمکم کنی؟بی تعلل گفت و هیستریک به پشت سرش نگاه کرد. قطعا اینکه از یه غریبه کمکمیخاست خیلی غیر معمول بود اما اگه الان اینکار رو نمیکرد ، ممکن بود زیر مشت و لگد های دردناک دو پسر دیگه راهی بیمارستان بشه.
_ برای چیکمکت کنم؟_ دارن دنبالم میکنن...بعدا توضیح میدم فعلا میشه نجاتم بدی؟
پسر که بلندی موهای لخت و سیاهش تا پشت گردنش رسیده بود نگاهی به اطراف انداخت و بعد از شنیدن صدای بلندی که از ته کوچه میومد و قدم های دو پسری که بهشون نزدیک میشدن ، به صورت ترسیده ی کله یاسی نگاه کرد.
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...