توجه!
داستان وایت شوگر از اینجا خیلی مهم تر میشه پس به هیچ عنوان صفحه ها رو اسکیپ نکنید. تمام کلمات و جمله هارو با دقت و توجه زیاد بخونید چون به شدت به ادامه داستان ربط داره! لطفا جدی بگیریدش قلب های من♡
Part '9'
Stealing the Stars" این خیلی سخته که گذشتتو فراموش کنی وقتی که با تمام بدنت نوشته شده..."
مین یونگی]13 اکتبر 2021 ، زندان ایته وون[
پاهاش روی زمین ضرب گرفته بودن و انگشتای دستش داشتن همدیگرو میشکوندن. استرس داشت؟ بنظر نمیرسید استرس یا نگران باشه احتمالا فقط نمیتونست صبر کنه و از انتظار کشیدن متنفر بود.
بالاخره بعد از یه ربع منتظر نشستن طاقت فرسا در باز شد و مردی نه چندان جوون که بنظر میرسید در آستانه پنجاه سالگیش باشه به همراه مامور وارد شدن و این باعث شد نفس عمیق و آسوده ای بکشه.
مرد رو به روش نشست و گوشی تلفن رو برداشت تا از پشت شیشه ارتباط بگیرن:
_ چرا میخاستی منو ببینی؟
_ هدفت از انجام اون کار چی بود؟ هم تو هم اون حرومزاده هایی که باهاش توی یه سلولی
یونگی سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه چون باید با این مرد حرف میزد تا به یه جواب برسه. یهجواب که بتونه با ربط دادنش به بقیه ی سوالات توی ذهنش به پاسخ نهایی برسه.
_ من مست بودم
_ مست بودی و به خودت اجازه دادی که به یه دختر تجاوز کنی؟
_ آدما وقتی نعشه ان چیزی متوجه نمیشن..میبینی؟ من همین الانش هم مستم
در واقع راست میگفت چون از لحن کشیده ی حرفاش میتونست متوجهش بشه. یونگی چشماشو بست و نفس عمیقی گرفت بعد نگاهش رو به مرد داد و با حالتی که سعی میکرد از کوره در نره حرف هاش رو ادا کرد:
_ وقتی داشتم وقت ملاقات میگرفتم از پلیسا خواستم اونی که از همه آدم تره رو برام بیارن تا باهاش حرف بزنم و حالا تو رو به روی من نشستی و یه مشت چرت و پرت بهم تحویل میدی! منو ببین مرتیکه..
صورتش رو به شیشه نزدیکتر کرد و ادامه داد:
_ خداروشکر کن که تو زندانی وگرنه اگه من قبل پلیس ها پیداتون میکردم جای شما زیر خاک بود و جای من اینجا ...حالا! اون دهن کثیفت رو باز کن و بهم بگو اون شب چه اتفاقی افتاد؟
_ دارم بهت میگممست بودم و وقتی کارمون تموم شد با دوستام رفتیم بیرون و بعدش تو رفتی داخل و دختر رو...
_برای هوس لعنتیتون جون یه دختر که به زور زنده مونده بود رو گرفتید برای اینکه اون دیک لعنت شدتون رو بخوابونید به یهدختر نوجوون تجاوز کردید و حالا اسمخودتونو گذاشتید آدم؟
چشمای مرد به سرعت بالا اومدن و با تعجب به یونگی نگاه کردن. تا اون لحظه با چند نفر دیگه سعی در ادامه دادن دروغی بودن که بهشون گفته شده بود..اما اون ها نمیدونستن که قربانی اصلی در واقع مرده!
_ یعنی چی که دختره مرده؟ مننمی دونستم
_ بازی کردن با روحو روان منرو تموم کن. الان انقدر عصبانیم که میتونم این شیشه لعنتیو بشکونم و با تیکه هاش رگ دستایی کهبه اونچه زدی رو ببرم و بکشمت پس دقیق بهم بگو که چیشد
مرد واقعا این رو نمیخاست به علاوه هیچکاری هم نکرده بود! اگه اشتباهی توی زندگیش وجود داشت قطعا سرنوشت لعنت شده اش بود که به این روز انداخته بودش. باید حقیقت رو میگفت؟ نمیخاست گناه مرگ دختری که حتی به عمر ندیده بودش رو گردن بگیره پس دلش رو به دریا زد و گفت:
_ میگم! همه چیز رو میگم اما تو باید زنده بودن من رو تضمین کنی
_ منظورت چیه؟
زندانی بزاق دهانش رو قورت داد و انگار که به اطرافش شک داشته باشه به طرفین نگاه کرد. بعد دوباره نگاهش به چشم های وحشی و آشنای یونگیافتاد:
_ هیچکدوماز اونایی که باهاشون توی یه سلول گیر افتادم رو نمیشناسم. من حتی دختری که میگی از نزدیک ندیدم چه برسهاینکه بخام بهش تج...منخودم دو تا دختر دارم چرا باید این کارو در حق کس دیگه انجام بدم؟
یونگی گیج و با اخم بهش گوش میکرد و هر بار با شنیدن هر کلمه تو بهت فرو میرفت:
_ دروغ نگو
_ فقط بهم گوش بده! راجب اونایی که داخلن هیچی نمیدونم اما من حتی پول اجاره خونم رو ندارم چرا باید برم بار؟ مردی مثل من که حتی نمیتونه هزینه خانوادشو تامین کنه چرا باید بخاد یه دختر رو بیچاره کنه؟ بهش فکر کن!
_ چطور باید بهت باور کنم؟
مرد عصبانی نفسش رو بیرون داد و بهش توپید:
_ تو نمیتونی دهنت رو بسته نگه داری و بهمگوش بدی؟ دارم بهت میگم من اینکارو انجام ندادم در واقع...در واقع...
بهاینجا حرفش که رسید لکنتگرفت و نتونستحمله اش رو کامل کنهو این ازگوشو چشم های یونگی جا نموند.
_ در واقع چی؟
زندانی به سمتچپش که ماموری ایستاده بود نگاه کرد و بعد چشماشو به فرد رو به روش داد.
_ یک نفر بهمگفت اینکارو انجام بدم.
"_ وقت ملاقاته تمومه"
با شنیدن صدای مامور ، چشمای زندانی به وضوح لرزیدن و یونگی منتظر بهش نگاه کرد و توی تلفن با عجله گفت:
_ بگو کی بود؟ زود باش
_ اسمی که بهم داد عجیب بود یه چیزی مثل لیل...
مرد تا خواست جملش رو به اتمام برسونه بازوش توسط مامور گرفته شد و مجبور شد از جاش بلند شد.
_ لیل چیه؟ اسم مستعار؟ عجله کن
مو مشکی دستپاچه بلند شد و ایستاد اما به آخرین کلمه ای که زندانی به زبون اورد گوش کرد:
_ لیلیث...آره گفت لیلیث بهت سلام میرسونه
مامور دست های مرد رو دستبند زد و بعد از نگاه گذرایی به یونگی اون رو داخل برد.
_ وقت ملاقات تموم شد
فردی که کنار در اتاق ملاقات ایستاده بود بهش گفت و یونگی بعد از تکون دادن سرش از اونجا بیرون رفت.
وقتی کاملا از زندان خارج شد دستش رو لای موهای مواجش برد و به سمت بالا هدایتشون کرد تا جلوی چشمش نباشن.
خیابون بخاطر بارون صبحگاهی خیس بود و ابرای خاکستری توی آسمون جلب توجه میکردن. بوی خاک نم خورده توی هوا پخش بود و شبنم ها روی برگ درختای بلند و سر سبز خودشون رو به نمایش گذاشته بودن. در یک کلام پاییز با اولین بارونش از دیشب شروع شده بود.
با قدم زدن توی پیاده رو شروع به فکر کردن راجب اسمی که قسم میخورد تا به حال حتی یک بار هم نشنیده بودش کرد.
لیلیث!
این چجور اسم مستعاری بود؟ گوشیش رو بیرون اورد و به سرعت اون اسم رو توی گوگل سرچ کرد و بعد از اومدن چندین سایت مشغول خوندنش شد:
_ عروس شیطان. منظورش چیه؟
ممکن بود اسم یک زن باشه اما خب چرا یک زن باید یه همچین بلایی سر همجنس خودش میاورد؟ اونچه دشمن یا کسی که باهاش خصومت شخصی داشته باشه نداشت. پس کدوم زنی چنین کاری کرده بود؟ واقعا داشت یقین می اورد که به غیر از قتلایی که خودش توی ایته وون انجاممیده یک نفر یا حتی افرادی هستن که بدترشو در حق دیگران انجام میدن.
آهی از نهادش بلند شد و به همراه اون دودی که نشانه ای از وجود سرمارو میداد خارج شد. اوضاع داشت پیچیده و ترسناک میشد و اصلا نمیخاست اتفاق دیگه ای مثل پرونده اونچه برای کس دیگه ای بیوفته!
گوشی رو که توی دستش نگه داشته بود داخل جیب شلوار بگ مشکی قرار داد و کلاه هودی خاکستری رنگش رو روی سرش گذاشت. دستاش رو داخل جیب هاش قرار داد و رو به جلو حرکت کرد.
ترجیح داده بود یکمی قدم بزنه چون طبق تجربه ای که داشت هر موقع حالش بد بود یا مغزش در حال ترکیدن بود قدم زن توی خیابون ها آرومش میکرد و باعث میشد ذهنش آروم بشه.
اما آرامشی که داشت به دست میاورد با شنیدن صدای دختری که بنظر از دور صداش میکرد از بین رفت.
_ آقای مین!
نگاهش رو به رو به رو داد و با دیدن دختری که به سمتش میدوید اخم کرد و خودش هم چند قدمی رو به جلو برداشت تا زودتر بهش برسه.
چند ثانیه بعد دختری با موی بلند و لباسای ساده و مرتب دبیرستان که پوشیده بود رو به روش ایستاده و داشت نفس نفس میزد.
_ با من کاری داشتی؟
_ آقای مین میتونم باهاتون حرف بزنم؟ خودتون گفتید اگهچیزی راجب اونچه یادم اومد بهتون بگم
_ من گفتم؟
یونگی گیج پرسید و وقتی سر تکون دادن دختر رو دید گیج تر شد. اما با یادآوری اینکه یه برادر دوقلوی کارآگاه داره و از قضا اون مسئول بررسی پرونده اونچه بود لبخند دستپاچهای زد.
_ آره آره درسته! چی میخای بگی چیز جدیدی پیدا کردی خانم..؟
_ لی یجی
_ درسته فراموش کرده بودم
مو مشکی با لحنی آروم گفت و ته دلش از اینکه میتونست یه چیز جدید راجب اونچه پیدا کنه خوشحال شد. یه چیزی که شاید اون رو به جواب سوالاتش میرسوند.
_ کجا حرف بزنیم؟
_ من عجله دارم آقای مین پس بزارید حرفامو بزنم و برم
یجی با دستپاچگی گفت و از کیفش چیزی رو بیرون کشید. یونگی با اخمی که ابروهاش رو به همگره زده بود به حرکاتش نگاه میکرد و چند ثانیه بعد ، دخنر دستبندی رو روی دستش گذاشت.
_اون شب توی بار قبل از بیرون رفتن از روی زمین این رو پیدا کردم. بعد از اینکه اون مرد هیکلی با عجله از بار خارج شد این از دستش افتاد
مومشکی نگاهش رو به دستبند ساده ای که مثل یه نخ قرمز بود و تک حروف .S.J. ازش آویزون بودن نگاه کرد. با این یکی سرنخ جدا قرار بود مغزش بترکه! اصلا توضیح منطقی برای بقیه چیز ها وجود نداشت و حالا این دستبندی که از ناکجا آباد اومده بود...
_ میدونم پرونده اش بسته شده اما هیچ یک از اون آدمایی که رفتن زندان شبیه اون مرد هیکلی که من دیدم نبودن! میتونید یک بار دیگه بررسیش کنید؟
_ آ..آره صد در صد. نگران نباش حتی اگه بسته شده باشه هم من خودم به تنهایی تحقیقات مربوطه رو انجاممیدم
یجیچند بار به سمتش خم شد و همون حینگفت:
_ ممنون آقای مین خیلی ممنون
_ وظیفست لی یجی شی..
یونگی با مهربونی بیان کرد و دختر با تشکر کردن زیر لبی به سمت ایستگاه اتوبوسی که همون حوالی واقع شده بود دوید و مرد رو با حجم زیادی از سوال تنها گذاشت.
این بار اولی بود که از همچهره بودن با داداشش احساس خوبی داشت!
اما موضوع الان این نبود. دستبندی قرمز با آویز حروف اس جی قرار بود چه چیز جدیدی راجب پرونده اونچه رو بهش برسونه؟
_ خدایا چرا منو با کسایی که دوستشون دارم امتحان میکنی؟
زیر لب تقریبا با عجز نالید و با پاش سنگ ریزه روی زمین رو پرت کرد. طی این چند هفته مغزش متلاشی شده بود چون هیچجوابی یا هیچ دلیل قانع کننده ای برای لیست سوال هایی که توی ذهنش ردیف شده بودن نداشت و این برای کسی مثل یونگی واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
با زنگ خوردن گوشیش اون رو از جیبش بیرون اورد و با دیدن اسم کسی که یک بار در سال بهش زنگ میزد تماس رو وصل کرد:
_ بنال
_ ماموریت جدید داریم زود باش بیا کازینو
_ ماموریت چی؟ باز چه بدبختی رو باید بُکشم؟
فرد پشت تلفن دود سیگارش رو بیرون فرستاد و با لحنی خونسرد و جدی جواب داد:
_ نمیکشی...میکشیم! ماموریت دستهجمعیه
_ خودتممیدونی که تنهایی قتل کردن رو بهیهماموریت خسته کننده با چندتا احمق ترجیح میدم
_ نظرت به تخمامه مین. تن لشتو جمعکم بیار کازی...
قبل از اینکه جملش تموم بشه مومشکی تماس رو قطعکرد چون حوصله ی یه بحث دیگه با دوهوان رو نداشت خصوصا که حجم اطلاعاتی که امروز گرفته بود به اندازهکافی برای خونریزی مغزش کافی بود.
_ لیلیث و دستبند اس جی! چقدر دیگه باید با سرنخ های ناقص سر و کله بزنم؟
آهیکشید و دستاش رو داخل جیبای هودیش گذاشت و به سمتجایی که دوهوان ، دست راست هیونگش بهشگفته بود باید بیاد حرکتکرد.
حقیقتاین بود که به جز خودش و قتل های پی در پی و خلاف هایمکررش افراد دیگه ای هم وارد ایته وون شده بودن چون قبل از سپتامبر امسال همهچیز عادی بود. افرادی که تازه به این منطقه پا گذاشته بودن یا گربه سیاه رو نمیشناختن یا حرفه ای تر ازش بودن.
به قدری حرفه ای که یونگی تقریبا یاد خودش میوفتاد!
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...