Part '17'

365 34 23
                                    

Murdering?

"یادمه گفته بودم دیدار به قیامت...روز محشر چقدر زود رسید"
مین یونگی

پلک های‌ پف کرده اش رو از هم‌ فاصله داد و با چشمای نیمه باز و گیج به سقف عجیب غریب سنگی نگاه کرد. صدای برخورد بیرحمانه قطرات بارون به‌پنجره هارو میشنید و احساس میکرد توی قلب و جسمش هم آشوب و غوغا پا برجاست.
خسته شده بود! به معنای واقعی هر بار به جای قوی تر شدن روانش داشت تحلیل میرفت و فکر میکرد برای چی زنده‌ مونده. دیگه هیچ ایده ای نداشت که کی این بلاها تموم‌میشن و میتونه یه نفس راحت بکشه.
دنیا و آدماش از پارک جیمین چی ساخته بودن؟ یه‌ پسر غم دیده ی درمونده که اشک هاش همیشه همراهش بودن یا بچه ی ضعیفی‌ که مادام العمر در حال آسیب دیدن بود؟ چرا و چرا و چرا همه ی این اتفاقات باید جیمین رو هدف قرار میدادن؟
فکر میکرد طی این چند سال اخیر تونسته خودش رو توسعه بده ، خودش رو قوی کنه و به کسی کار نداشته باشه تا باهاش کاری نداشته باشن اما هر وقت که اتفاقی میوفتاد ، اشک هاش این حقیقت که واقعا یه‌‌ پسر بچه ی ضعیفه رو توی صورتش سیلی میزد.
میخواست که قوی باشه اما جهانی که توش حیوون هایی در ظاهر انسان زندگی میکردن این آرزو رو ازش سلب کردن. قرار نبود هیچ‌چیز اینطوری پیش بره اگه چنین اتفاقی براش نمیوفتاد.
گاهی وقتی به گذشته دردناکش فکر میکرد تمام‌ اجزای بدنش با هم عزاداری میکردن و به غم از دست دادن نوجوونی صاحبشون به سوگواری مینشستن. اما کاری از پسشون بر میومد؟ به غیر از ضعیف تر شدن و زخمی تر شدن؟ نه!
فقط وجود جیمین رو به تاراج میبردن و هیاهوی قلب و مغز غم دیده اش رو نادیده میگرفتن. حقیقتش...مو یاسی هرگز فکر نمیکرد که همچین بلاهایی سرش بیاد. تا جایی که یادش میومد سعی میکرد با همه مهربون باشه و با زبونی که ازش نیکی می بارید با بقیه هم صحبت بشه اما مثل اینکه انقدر خوب بودن واقعا به صلاحش نبود.
مگه همه ی پدر روحانی ها یا نماینده ی مذاهب دیگه نمیگفتن خدا از آدمای خوب استقبال میکنه و براشون سرنوشت بی نظیری رو رقم میزنه؟ پس چرا خدا‌‌ نمیدیدش؟ چرا آفریدگارش هوای بنده اش رو نداشت وقتی که انقدر درد میکشید؟
جیمین به خدای بالای سرش اعتقاد داشت. حداقل تا وقتی بچه بود.. میدونست که کسی وجود داره تا توی تنهایی هاش بهش پناه ببره اما احساس میکرد انقدر بیچاره شده که دیگه خدا هم ازش دست کشیده.
حالا که بیست و یک سالش بود و عمرش همینطور داشت با مشکلات پیر میشد به این‌ پی برده بود که هیچکس واقعا توی دنیا نیست که بهش اهمیت بده.
تا چند وقت پیش خام‌ حرف ها و رفتار های کسی شده بود که فکر میکرد این یکی بهش با چشم بد نگاه‌ نمیکنه اما حتی اون هم خلافش رو ثابت کرد.
نفهمید کی اما متوجه چکیدن دوست همیشگیش از گوشه‌ چشمش شد. یکی از دست هاش روی شکمش بود و دیگری کنار بدنش قرار داشت. اما چشم هاش همچنان خمار و خسته بودن. با توجه به هوای گرگ و میش بارونی که بیرون در جریان بود حدس زدن اینکه ساعت تقریبا ۵ صبحه سخت نبود.
کی قرار بود این عادت لعنتی و عذاب آور رو ترک کنه؟ جیمین به خواب احتیاج داشت. به یک خواب عمیق طوری که دیگه هرگز بیدار نشه اما مشخصا خدا میخواست بیشتر بنده اش رو زجر بده.
یا حداقل این چیزی بود که خودش فکر میکرد.
از جاش بلند شد و روی تخت نرمی که تا حالا روش نخوابیده بود نشست و به اطراف نگاه کرد.
یک خونه ی خیلی بزرگ و نا آشنا که شکلی تقریبا پنج ضلعی داشت و پنجره های بزرگش که پرده های نه چندان تمیز و پاره ای داشتن توی هر ضلع قرار گرفته بودن. کیسه بوکسی توی گوشه ی خونه آویزون بود و روی سقف چلچراغ های چینی قرمز و نارنجی رنگ که تک و توک ترک برداشته بودن قرار داشتن.
فضاش نه تمیز بود و نه کثیف اما حس چندان خوبی به آدم نمیداد. در واقع مثل یک ساختمون نیمه کاره بود اما بخاطر دکوری که روش انجام داده بودن شبیه یک خونه دیده میشد.
با گیجی از روی تخت بلند شد و با پوشیدن دمپایی بزرگی که کنار پایه ها قرار داشت شروع به قدم زدن وسط سالنی که توش یک فرش کهنه ، تعدادی صندلی چوبی کوچیک و یک میز و در نهایت چندتا جعبه پلاستیکی توش پرت شده بودن کرد تا بتونه از پله ها پایین بره. بنظر میرسید یک خونه ی دو طبقه است چون نرده ها خبر از وجود یک واحد دیگه میدادن.
قبل از استفاده از پله ها تونست چهار پایه ای رو ببینه که روش بشکه ای از آب وجود داشت و ماهی داخلش زندگی میکرد. یه نشونه از زنده موندن توی اون خونه حس میشد‌.
از پلکان پایین رفت و آستین های بافت کاردیگانش رو پایین تر کشید تا جایی که فقط سر انگشتاش دیده میشد. میتونست با هر بار پایین رفتن نور ضعیفی که از اتاقی ساتع میشد رو ببینه.
پاهاش به‌ همون سمت مایل شدن و با دقت کامل و بی سر و صدا دستش رو روی دیوار گذاشت و سرش رو خم کرد تا بتونه داخل اتاق رو ببینه.
یونگی اونجا بود. با بالاتنه ای لخت در حالی که روی میز آشپزخونه خوابش برده بود. نگاه اجمالی به آشپزخونه انداخت و ظرف های غذایی که روی کانتر قرار داشتن رو از نظر‌ گذروند.
کمی جلوتر رفت و تونست گوشی باز یونگی رو ببینه که بنظر توی گوگل چیزی رو سرچ کرده بوده و بعد از شدت خستگی خوابش برده. پس فکر نمیکرد مدت طولانی از خوابش گذشته باشه!
" چگونه غذاهای سالم و مقوی بپزیم؟"
این چیزی بود که صفحه اش نشون میداد و جیمین رو کنجکاو میکرد. روی صندلی مقابل یونگی بی سر و صدا
نشست و گوشیش رو توی دستش گرفت.
سرچ های گوگلش چیز های جالب و البته خنده داری بودن!
" برای درمان ضعف در خانه چه راه هایی وجود دارد؟"
" پنج روش برای زندگی سالم تر"
" علائم ضعف و بیهوشی"
" چگونگی جلوگیری از افسردگی و خسته شدن"
" هاف فوبیا چگونه بیماری است؟"
" ۱۰ سرگرمی برای سر نرفتن حوصله خود و معشوقه تان"
و هزاران تا سرچ احمقانه ی دیگه که باعث میشد جیمین فقط تلخند بزنه. خیلی داشت این مرد رو اذیت میکرد اما دست خودش نبود. کاش میشد جلو بره بغلش کنه و بهش بگه که خوبه و نیازی نیست توی گوگل دنبال راه چاره بگرده اما متاسفانه مغزش دستور نادیده گرفتنش رو صادر کرده بود‌. قلبش هم بخاطر آسیب روحی که دوباره بهش وارد شده بود ازش شکایت میکرد.
در نهایت هم خودش رو آزار داده بود و هم این مرد رو رنجونده بود. اون بهش اهمیت میداد! خودش هم این رو جار زده بود اما یک قسمتی از جیمین وجود داشت که فکر میکرد همه ی این ها دروغینه. اون فقط میخواست توجهش رو جلب کنه و کلی مثال دیگه از این قبیل!
زندگیش به کل از هم پاشیده شده بود. اصلا معلوم نبود هدفش از این تفکرات چیه یا چرا انقدر رفتار و کلامش ضد و نقیضه فقط میدونست که دیگه هدفی نداره که براش بجنگه.
همین الانش هم چیزی برای از دست دادن نداشت. نوجوونی و جوونیش با درد آمیخته شدن ، پدر و مادرش زیر خاک خوابیدن ، سال های زیادی رو درد تنهایی ، جسمی و روحی کشید ، با نهایت سختی کار کرد و پول در آورد و حالا یکی از سرمایه های ارزشمندش با آتیش خاکستر شده بود. پس برای چی زنده می موند؟ برای کی؟ چرا باید اکسیژن حروم میکرد؟
خواست گوشی رو به آرومی روی میز بزاره و دوباره برگرده اما با لغزیدن شی توی دستش ، گوشی محکم روی میز افتاد و باعث شد مرد با ترس از جا بپره..
_ من بیدارم.
فورا و بی منظور گفت و با مالیدن چشماش به شخصی که رو به روش نشسته بود نگاه کرد.
_ جیمین؟ اینجا چیکار میکنی؟ چرا بیداری؟برو بخواب.
_ همه ی اون غذاها برای چیه؟
مو یاسی پرسید و چشماشو به مردمکای یونگی که حالا داشتن میلرزیدن داد.
_ چیزه..من..راستش من..
_ تو گوگل خیلی چیزارو سرچ کردی..چرا؟ مریض شدی؟
لحن جیمین هر چند که آروم بود اما آثاری از خباثت توشون پیدا میشد. یونگی نفس عمیقی کشید و دنبال کلمات گشت:
_ خیلی آشپزیم خوب نیست پس از اینترنت کمک گرفتم. به علاوه مریض نیستم اما وقتی بیهوش شدی دکتر گفت که بخاطر ضعف و گرسنگی بوده‌. میخاستم غذاهای مقوی برات درست کنم تا دوباره قدرت بدنیت برگرده چو-...
_ اهمیتی هم داره؟
_ چی؟!
یونگی متوجه سوالش شده بود اما به هر حال با بهت پرسید‌. جیمین جواب داد:
_ میگم اهمیتی داره که همه ی اینکار هارو برای من میکنی؟
_ البته که داره چون.. همه ی ستاره ها دلیلی برای درخشیدن دارن حتی اگه تو تاریک ترین نقطه آسمون قرار داشته باشن.
و این کنایه پاسخ سوال جیمین بود‌. باز هم همون کار رو تکرار کرده بود و باز هم ریشه ی قلب جیمین رو لرزونده بود. نمیدونست همه ی این ها قراره روزی مثل یک نیزه وجودش رو پاره کنن؟
_ من روی خوشحالی تو قمار میکنم جیمین. برای دیدن لبخند تو من حاضرم دنیام رو ببازم پس نگو اهمیتی داره یا نه.
_ چرا؟ لبخند من یا گریه ی من چه فرقی یه حال تو میکنه.
یونگی خوب میتونست بفهمه که این دریای آروم داره با موج هاش ساحل ذهنش رو با سوالاش مخدوش میکنه پس نفسی که کشید عمیق تر بود‌.
_ فقط احساس بدی پیدا میکنم..چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟
_ متوجهم...
جیمین زمزمه کرد و نگاهش رو به یونگی داد که به زور خودش رو بیدار نگه داشته بود.
_ خسته بنظر میای!
_ خسته شدم.
_ ‌چرا نمیخوابی؟
_ ذهنم‌ مشغوله.
مو یاسی میتونست آثار مشهود درد رو توی اون تیله های تاریک که بهش خیره شده بودن رو ببینه. با صدای آروم در حالی که پاهاش رو طبق عادت روی صندلی جمع‌ میکرد و به شکمش میچسبوند لب زد:
_ منم‌ وقتی بچه بودم به زور خوابم میبرد.‌ مامانم میگفت یه بچه ی خیلی پر سر و صدا و پر انرژی بودم. شب های زیادی وقتی نمیتونستم بخوابم بابام منو میبرد بیرون و توی خیابون های بوسان میگردوند تا خسته بشم و بعد وقتی خوابم‌ میبرد مدت طولانی بیدار نمیشدم.
با فکر کردن با پدر و مادر عزیزش که بار دیگه از دستشون داده بود توده ی خاردار بغض توی گلوش شروع به جوونه زدن کرد.
_ ولی الان هر کاری هم‌میکنم‌نمیتونم بیشتر از چهار یا پنج ساعت بخوابم. همیشه نصفه شب ها بیدار میشم و بیخوابی میکشم. برعکس بچگیام ، الان باید گریه هام‌ خستم کنن تا خوابم ببره‌. دردناکه نه؟
منتظر تایید شدن از سمت یونگی بود که صدای بم و دورگه اش توی‌ گوش هاش پیچید:
_ من وقتی بچه بودم اصلا نمیخوابیدم در واقع...اصلا نمیتونستم که بخوابم.
نفس عمیقی کشید و همونطور که نگاهش به رو به رو خشک بود ادامه داد:
_ همیشه جای ترکه و کمربند روی بدنم‌ میسوخت برای همین وقتی پنج دقیقه خوابم‌ میبرد سریعا بیدار میشدم‌ چون‌ میترسیدم دوباره از زخم هام خون بیاد و متوجه نشم.
تلخند تو گلویی از جانب مرد شنیده شد:
_ این دلیلیه که وقتی سعی میکنم بخوابم باید همه جا ساکت باشه چون اگه خوابم بپره دیگه نمیتونم بخوابم.
جیمین که بخاطر بیدار کردنش احساس عجیبی توی دلش داشت جوونه میزد ، فقط بهش خیره شد.
_ به هر حال چی دارم میگم؟ خورشید الان طلوع میکنه و منو تو به جای اینکه خواب باشیم ، داریم چرت و پرت میگیم..برو طبقه ی بالا جیمین.
_ همین الان بهم نگفتیم که نمیتونیم بخوابیم؟
_ اما این برات خوب نیست. اگه مدت طولانی بیداز بمونی بدنت ضعیف میشه و انرژی کم میاری به علاوه سرکار...راستی فردا میری سرکار؟
یونگی بلند شد و حین اینکه ظرف های روی کانتر رو داخل ظرفشویی میذاشت پشت سر هم جملاتش رو ردیف کرد و جیمین آه نفس‌گیری رو از بین لبهاش خارج کرد.
_ نمیدونم..هیچی نمیدونم. فردا با چه امیدی برم سرکار؟ برای چه هدفی‌ پول در بیارم وقتی قراره همشون رو یکی یکی از دست بدم؟
عکس های خودش و پدر و مادرش ، لباس هاش ، اتاقش ، پاتوق همیشگیش و همه ی اون وسیله های کوچیک و ارزشمندی که برای بدست آوردنشون بینهایت زحمت کشیده بود توی آتیش خاکستر شده بود. پس واقعا چه دلیل دیگه داشت برای کار کردن؟ وقتی که در هر صورت تک به تکشون رو از چنگش در میاوردن؟
یونگی آهی کشید‌. موهاش رو عقب فرستاد و به سمت جیمین برگشت و بهش نگاه کرد:
_ گوش کن جیمین. طوری رفتار نکن انگار که دنیا تموم شده شنیدی؟ هنوز مسیری که توش میخای قدم بزاری به پایان نرسیده و تو باید تا آخر همین جاده رو تا ته بری‌. اجازه نمیدم با تلقین کردن این مشکلات به خودت ، افسرده بشی‌. دنیا کوتاه تر از اونیه که بخوایم با این مسائل سخت ترش کنیم.
کمی بهش نزدیک شد و کنارش روی پنجه هاش نشست.
دستای جیمین رو که روی زانوهاش بودن رو گرفت و بین دستای خودش نگه داشت.
_ من آدمی نیستم که بخوام حرفای فلسفی بزنم. بهت بکم همه‌ چی‌ میگذره همه‌ چی خوب میشه یا هر چرت و پرتی..آتیش گرفتن خونت به خودی خود میتونه یه دلیل وحشتناک باشه برای اینکه بخوای گریه کنی یا مریض بشی.
با انگشتای شستش پوست نرم دست جیمین رو نوازش کرد و ادامه داد:
_ اما برای هر کسی اتفاق میوفت-..
با سوال جیمین رشته کلامش پاره شد:
_ تو نفهمیدی چرا آتیش گرفته؟ من..من مطمئنم زیر گاز رو خاموش کرده بودم یا حتی حتی..صاحب خونم هم معمولا خونه نیست.
اون جملات معصومانه که با بغض و لرزش همراه بودن ، باعث میشدن قفسه ی سینه ی یونگی به شدت درد کنه. بعد از تماسی که بهش شده بود ، دنبال یک شخص مشکوک توی لیست دشمناش گشت اما هنوز هم افراد مجهول زیادی وجود داشتن که با استفاده از جیمین میخاستن بهش آسیب بزنن.
_ من‌ کجا بمونم آخه؟
میتونست نجواها و هق هق های آروم جیمین که زیر لب حرف میزد رو بشنوه پس نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی به حرف اومد:
_ آتش نشان ها بهم‌ گفتن عامل سوختگی بیرونی بوده اما دوربینای مدار بسته کوچه ها چیزی از کسی که این کارو کرده ضبط نکرده...اما..
با فکر کردن به جمله ای که پشت تلفن از یک شخص غریبه شنیده بود تمام موهای بدنش سیخ شد.
"مراقب خودت و اون مجسمه ی زنده ی زیبا باش"
چشماش رو که سعی میکرد ترس رو توشون پنهان کنه به جیمین داد:
_ اینجا بمون جیمین.
_ نه!
_ پس‌ میخای چیکار کنی؟ کسی هست که بری پیشش؟
جیمین کمی فکر کرد و حالا به این پی برد که سوبین تو ایته وون نیست و هیچ‌کس دیگه ای هم وجود نداره که بهش پناه بده. آخرین باری که انقدر درمونده و تنها شده بود برمیگشت به سال های اولی که پدر و مادرش رو از دست داد تنها تفاوتش با حالا این بود که اون موقع سوبین بود‌.
تنها دوستش اونجا بود که بهش کمک‌ کرد اما برای بار دوم که والدینش رو از دست داده بود ، هیچکس نبود.
هیچکس به غیر از این غریبه...شاید هم ناجی؟
_ نه. هیچکس نیست.
_ پس پیش آجوشی میمونی؟
مو یاسی سعی کرد ضربان قلبش رو وقتی که یونگی این شکلی حرف میزد رو کنترل کنه.
_ نمیتونم بگم نه چون هیچ‌ چاره ی دیگه ای هم ندارم پس..باشه‌.
_ بهت آسیب نمیزنم باشه؟ و اوه..
دستای جیمین رو رها کرد و عقب رفت.
_ بهت دست هم‌ نمیزنم.
از جاش بلند شد و به بیرون از پنجره نگاه کرد. خورشید به زور داشت از لا به لای ابر های بارونی خودش رو نشون میداد و نشونه ی این بود که ساعت تقریبا هفت صبحه. اونها دو ساعت بدون اینکه متوجه بشن حرف زده بودن...زمان وقتی کنار هم بودن به شدت سریع میگذشت!
به سمت جیمین برگشت و با دیدن مو یاسی که داشت چشمای پف کرده اش رو به زور باز نگه میداشت لبخندی زد.
_ وقتی میخام تابع قوانینت باشم ، با این کارا خودت نقضش میکنی آهوی کهربایی.
به سمتش رفت و با انداختن دستاش زیر کتف و پاهاش اون رو به آرومی و با احتیاط بلند کرد و نهایت تلاشش رو کرد تا لمس هاش اذیتش نکنن. با دقت از آشپزخونه بیرون اومد ، از پله ها بالا رفت با طی کردن سالن اون رو روی تختش گذاشت.‌
_ خوب بخوابی قلب آجوشی.
زیر لب زمزمه کرد و کنار تخت نشست و بهش خیره شد. چشم هاش رو بین چشم ها و لب ها و کل اجزای صورت پرستیدنیش چرخوند. دستاشو روی هم، روی تخت قرار داد و سرش رو روی ساعدش گذاشت.
بیخوابی به سرش زده بود و کاراش غیر قابل حدس. قانون گذاشته بودن ولی هر دوشون ازش سرپیچی میکردن...مدام هم رو میرنجوندن اما در نهایت تنها کسایی که برای هم باقی می موندن ، خودشون دو نفر بودن‌.
تا قبل از این..یونگی به سرنوشت اعتقادی هم داشت؟
غیر از اینکه جیمین دلیلی شد برای اعتقادش به بهشت و سرنوشت؟

WhiteSugarS1 | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant