First Ring , Second Ring
Third Ring" خوشبختانه یا متاسفانه خیلی وقته حسی به اسم ازدست دیگران درون منمرده....
مین دن "نمیدونست از کی..اما این رو خیلی خوب میدونست که شدیدا به اون موجود فرشته گونه نیاز داره.
به صداش وقتی که حرف میزد و به خنده هاش که دقیقا مثل فرکانس ۹۶۳ هرتز ترکیبی از هارمونی بهشت بود نیاز داشت تا قلبش احیا بشه.
نیازمند خیره شدن به اون چشم های عسلی رنگ معصوم بود و شاید زیاده روی محسوب بشه اما به بوسیدن لب هاش هم نیاز داشت تا بتونه شیرینی دنیارو حس کنه.
اشتباه نکنید! مین یونگی اصلا شبیه کسایی که بخوان در یک نگاه عاشق کسی بشن نبود! به هیچ وجه...اما طی این چند هفته ی اخیر انقدر به اون مو یاسی و جزئیات پرستیدنی وجودش فکر کرده بود که احساس میکرد قلبش واقعا به قلب اون نیاز داره.
جدا اون..اینجا بین این همه ابلیس چیکار میکرد؟ یه همچینموجودی چطور توی یه همچین دنیای شیطانی نفس میکشید؟ درواقع حتی نمیدونست چرا انقدر اونپسر رو به "فرشته" تشبیه میکنه...اما این رو به خوبی میدونست که عاشق کردن آدما اون هم فقط با نگاهشون فقط از دست فرشته ها برمیاد.
عمیقا دوست داشت دستاش رو داخل موهای یاسی رنگش که بدجور اون رو یاد یه باغ پر از گل های یاس مینداخت ببره و نوازششون کنه و...وایسا! این هاچه چیزایی بودن که راجبش فکر میکرد؟
اصلا مطمئن نبود گرایش اون پسر چیه. اون از لمس شدن توسط مرد ها خوشش نمیومد و غیر مستقیم این رو بازگو میکرد. پس اصلا بیخیال! نباید انقدر تند میرفت. شاید میتونست مثل یه دوست مراقبش باشه اما عاشقی؟ اونم از کسی مثل مین یونگی؟ نه به هیچ وجه.
حتی فکر کردن به اینکه جیمین قراره چه ریکشنی به اینکه یه خلافکار قاتله که چند روز پیش با چاپستیک اونم دقیقا تو غذاخوری ای که کار میکرد آدم کشته، بده براش ترسناک بود.
_ بهتری تو بچه؟
جیمین که حسمیکرد زیادی توی اون آغوش آشنا خودش رو غرق کرده با شنیدن صداش دستپاچه ازش جدا شد و سر و وضعش رو مرتب کرد.
_ آره آره خوبم. ببخشید
_ مشکلی نیست...میری شکر سفید؟ میتونم برسونمت!
مو مشکی پرسید و سوییچش رو از توی جیب کتش در اورد و موتورش رو روشن کرد.
_ آه نه! اونجا برای یه قضیه جنایی پلمپ شده و معلوم نیست کی دوباره به حالت قبل برمیگرده
ابروهای یونگی از فرط تعجب بالا پریدن. منظورش همون قتل خودش بود؟
_ قضیه جنایی؟
_ آره من فقط میدونم چند نفر اومدن غذاخوری و رفتن انباری طبقه بالا
_ طبقه بالای شکر سفید انباریه؟
مو مشکی با بهت پرسید و متوجه شد جیمین یا حتی بقیه کارکن ها از بار قدیمی طبقه بالا خبر ندارن. ولی این به این معنی بود که رئیس اونجا هم خبر نداشت؟
یک جای کار به شدت میلنگید.
_ جیمین
_ بله؟
_ اسم رئیست چیه؟
جیمین کمی یکه خورد اما جواب داد:
_ لی هاجون!
_ اوه...باشه ممنون. الان میری خونه؟
_ نه راستش میخوام یکم قدم بزنم بعد برم خونه سوبین
یونگی سری تکون داد و "همم" کوتاهی از بین لب هاش بیرون اومد.
_ مواظب خودت باش یونگی..خداحافظ
جیمین گفت و بعد از دست تکون دادن توی پیاده رو مشغول قدم زدن و در نهایت دور شدن از مو مشکی شد.
_ همچنین جیمینی..همچنین
مو مشکی که چشماش به راه رفته جیمین خشک شده بود زیر لب زمزمه کرد اما سریعا سرش رو به دو طرف تکون داد تا افکار اضافی کنار برن.
حالا مشکل چیز دیگه ای بود!
اگه کارکن های شکر سفید نمیدونستن که طبقه بالا خبری از انباری نیست اما رئیسش به اونجا رفت و آمد میکرد پس...لی عضوی از این قضایا بود و از همهچیز خبر داشت؟
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...