Part '4'

202 32 2
                                    

My Ajusshi

خسته و کلافه از پرونده ی مزخرفی که بهش داده بودن ، بلند شد و به سمت مبل رفت. کت بلند چرمش رو از روش برداشت و روی کت شلوار سیاهش پوشید. بسته سیگار ، گوشی و کیف پولش رو برداشت و از خونه ای که برای مدتی توی ایته وون اجاره اش کرده بود ، خارج شد.
توی این مدتی که برای پرونده کیم‌ اون‌چه کار میکرد، متوجه شد آدما واقعا احمق و بی عقلن! اصلا توی کلشون مغز داشتن؟ چطور میتونستن انقدر بی فکر دست به انجام کاری بزنن؟ هوفی کشید و پله هارو پایین رفت و از در اصلی اپارتمان سه طبقه بیرون اومد.
توی اون ساعت هوا به شدت خوب بود. ابر ها جلوی خورشید رو گرفته بودن و رنگی خاکستری به شهر افزوده بودن. باد سردی میوزید و این آب و هوا از مورد علاقه های کارآگاه بود. آهی کشید و دستاشو داخل جیباش گذاشت و شروع کرد به قدم زدن توی خیابونای نه چندان شلوغ.
فقط معنی نگاه های عجیبی که روش قفل بودن رو نمیفهمید‌. مردم نمیدونستن خیره شدن به یکی برای یه مدت طولانی بی ادبیه؟
_ احمقای سطح پایین!
زیر لب زمزمه کرد و چشم چرخوند‌. با زنگ خوردن گوشیش ، اون رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و تماس رو وصل کرد:
_ بنال
_ سلام دن عزیزم. اوه منم خوبم! مرسی که پرسیدی
صدای سخره امیز سروان کیم توی گوشش پیچید و با لحنی کلافه تکرار کرد.
_ بنال کیم. حوصلتو ندارم
_ ناهار خوردی؟
_ نه
_ خوبه! بیا اینجا تو لوکیشنی که برات میفرستم...میبینمت
و قطع کرد. گاهی اوقات جین واقعا برای مغزش یه ضرر بود. اون سروان هر کاری که دلش میخاست انجام میداد و راحت قسر در میرفت. هر چند نمیتونست چیزی بهش بگه. اون دوستش بود! تنها دوستی که خیلی بهش اعتماد داشت.
با پیام لوکیشنی که براش اومد ، به کوچه ی سمت راست پیچید و طبق نقشه به غذاخوری که مقصدش بود حرکت کرد. اون مدتی که روی پرونده کار کرده بود ، متوجه اینکه هیچ اثر انگشتی از اون فرد نمونده، شده بود. حداقل برای این یک مورد اون سازمان لعنتی رو تحسین کرد. هر چند برای این کیس اصلا تمیز کار نکرده بودن و مدعی تونسته بود متهم رو شناسایی کنه اما این که هیچ چیزی برای مشکوک شدن بهش وجود نداشت ، خوب بود. بعدا حتما باید میرفت و اون احمق لعنتی رو آدم میکرد اما برای الان ، با دیدن تابلویی دقیقا چند متر اون طرف تر از خودش ، فهمید به غذاخوری رسیده.
پا تند کرد و به سمت جایی که قرار بود غذا بخوره رفت. واقعا؟ اینجارو برای ناهار خوردن انتخاب کرده بودن؟ همچین جای بی کلاس و در پیتی؟ وارد غذاخوری "شکر سفید" شد و با دیدن سروان کیم و مامور پارک به سمتشون قدم برداشت و روی صندلی کنار دیوار نشست.
_ سلام کارآگاه
_ سلام به هر دوتاتون
دن نگاهی به ساعتش انداخت و دستکش های چرمش رو یکی یکی از دستاش در اورد و با نگاهی به اطراف پرسید:
_ سفارش دادین؟
سونگهوا چشمی چرخوند و جواب داد:
_ آره جاجانگمیون
_ حدس میزدم
_ درسته مین. ما خیلی خوب تو و علایقت رو میشناسیم اما متاسفانه جنابعالی متوجهش نمیشی
با شنیدن حرفش ، دن پوزخندی زد و بهش نگاه کرد.
_ که منو میشناسی؟
تکخندی زد و به پشت سرش جایی که فکر میکرد ممکنه آشپزخونه باشه نگاه کرد و زیر لب ادامه داد:
_ مطمئنم اصلا دلت نمیخاد من واقعی رو بشناسی
_ چیزی گفتی؟
_ نه سروان...
جین سر تکون داد و هر سه منتظر موندن تا غذاشون زودتر برسه. چند دقیقه بعد پسری با موهای یاسی با سینی حاوی سه کاسه رشته سیاه و مخلفات به سمتشون اومد و از همون ثانیه ورود چشم سونگهوا به طرفش خشک شد. از اونجایی که سر دن پایین بود و مشغول چک کردن چیزی توی گوشیش بود متوجهش نشد اما با صدایی که شنید فورا به طرف منبع صدا نگاه کرد.
_ لطفا از غذاتون لذت ببرید آقایون
جیمین در حالی که سینی رو روی سینه اش چسبونده بود گفت و به طرفشون خم شد و تونست قیافه ی آشنایی رو ببینه.
_ آجوشی؟
کارآگاه بخاطر لقبی که بهش نسبت داده شده بود گیج پرسید:
_ چی؟
_ باز اومدید اینجا غذا بخورید؟
_ بازم؟
جین متوجه نگاه های قلبی سونگهوا و ابرو های توی هم رفته دن بخاطر اون لقب شد پس فورا گوشه پیشبند مشکی جیمین رو اروم کشید.
_ ممنون بابت غذا...میتونی بری
_ خواهش میکنم اما آجوشی...؟
جیمین سریعا با لحنی دستپاچه در حالی که نگاهش قفل زخم روی چشم مرد بود گفت اما وقتی صدای سوبین که میگفت زودتر بیاد باعث شد اتصال نگاهش قطع بشه.
وارد آشپزخونه شد و در رو پشت سرش بست و با سوبین و چند کارکن دیگه که مشغول انجام کاری بودن مواجه  شد‌. به طرف پسر مو قهوه ای حرکت کرد و کنارش ایستاد و همونطور که به قابلمه در حال جوشیدن نگاه میکرد اروم زمزمه کرد:
_ بین
_ چیه؟
_ آجوشی چرا اینطوری رفتار کرد؟
_ چطوری؟
اخم کمرنگی روی پیشونیش ایجاد شده بود و به آرومی گفت:
_ عجیب!
_ خب انقدر فی لبداهه نگو و توضیح بده...عجیب! انگار من میشناسمش که اینطوری میگی..
سوبین با بدخلقی جملاتشو ادا کرد و در قابلمه رو روش گذاشت و دست به سینه رو به روی دوستش ایستاد.
_ روی صورتش زخم داشت دقیقا روی چشم راستش بود مثل یه خط...موهاش هم صاف و مرتب بود. همه ی اینا به کنار کت و شلوار پوشیده بود. در حالی که همین چند ساعت پیش از خونه من بیرون رفت.
_ شاید آدم شده خب
_ دهنتو ببند حتی اگه اونطوری که تو میگی باشه ، اون زخم همه رو نقض میکنه. خیلی قدیمی بنظر میرسید
سوبین اهی کشید و خواست چیزی بگه اما هر دو مکالمه کارکن های دیگه رو شنیدن:
" یادت میاد اتفاق هفته پیش تو بار غیر قانونی رو؟ میگن از اداره مرکزی سئول یه کارآگاه خیلی کار بلد و تیمش اومدن اینجا تا روی پرونده کار کنن"
" من فقط راجب کارآگاهه شنیده بودم. راستشو بخوای انگار جدی و وحشتناک ترین اخلاقو داره. طوری که با چشما و حرفاش میخاد سرتو بزنه"
" مهمه؟ همین که میتونه اتفاقای این کشور لعنتی رو حل کنه خوبه"
" آدم باید مراقب خودش باشه بلایی مثل اون دختر بیچاره سرش نیاد"
جیمین با اخم به گفته هاشون گوش میداد و وقتی  اخرین جمله دختر رو شنید با صدای نه چندان بلندی پرسید:
_ کدوم اتفاق؟
هر دو دختر کمی سرجاشون از ترس پریدن و بعد به سمت جیمین چرخیدن.
_ حادثه هفته پیش
نایون اروم جواب داد و با دیدن چهره های سوالی جیمین و سوبین ، بیشتر توضیح داد.
_ مثل اینکه یه سری افراد ناشناس وارد بار دایموند شدن و به یه دختره ۱۵ ساله تجاوز گروهی کردن
با درک کردن این حرف جیمین احساس کرد قلبش یه ضربان رو جا انداخته و چشمای سیاهی میره.
_ خب؟
اینبار جونگیون با یادآوری چیزی سریعا جواب داد:
_ نتیجه آزمایشات نشون داده تو بدنش هشت مدل دی ان ای متفاوت وجود داشته اما هنوز نتونستن مجرما رو پیدا کنن.
این جمله چنان بند دل پسر رو پاره کرد و پاهاش رو سست کرد که برای لحظه ای تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد. خاطراتی که براش تداعی میشدن توی سرش چرخ میخوردن و حالش رو از اونچه که بود ، بدتر میکردن. دستاش و پاهاش هیستریک میلرزیدن و عرق سردی که روی کمر و شقیه هاش ریخت رو حس کرد.
_ جیمین؟ جیمینا خوبی؟
سوبین به سرعت پیشش نشست و شونه هاش رو گرفت و چند بار تکونش داد چون حرکات دوستش غیر قابل کنترل بنظر میرسیدن اما چشمای پسر مو یاسی رو یه نقطه گیر کرده بودن و حرفایی رو به یاد می آورد.
"وضعیت بدنی به شدت ناپایداری داره..."
"ممکنه اندام داخلیش دچار مشکل شده باشه"
"ما داریم سعیمون رو میکنیم تا ضربان قلبشو به حالت عادی برگردونیم"
گوش هاش رو گرفت و چشماش رو محکم بست تا صدای دیگه ای نشنوه اما فایده ای نداشت.
" خانم و آقای پارک لطفا آروم باشید"
" لطفا تا جایی که امکان داره از چیز هایی که ممکنه اون اتفاقو یادش بیارن ، دورش کنید"
" این کارت منه جیمین شی. روانشناس کمکت میکنه قبول کردن همه اون چیزا برات اسون بشن"
نفس هاشو تند تند میکشید و خواستار اکسیژن بیشتری بود. اشک هاش بی رحمانه از گوشه چشماش میچکیدن بدون اینکه حتی متوجهش بشه. میخواست چیزی بگه اما زبونش نمیچرخید.
_ سو...سوبین..
_ باشه باشه هیچ اتفاقی نیوفتاده جیمین. تو خوبی من پیشتم
پسر قد بلند سر دوستش رو به سینه اش چسبوند و بازوهاش رو محکم دورش حلقه کرد. اهمیتی به مچاله شدن بافتش توسط دست های جیمین نداد و رو به نایونی که ترسیده بود گفت:
_ زود باش اسپری آسمش رو بیار
_ باشه اما کجاست؟
_ تو کت من...بجنب
دختر با اینکه دست و پاشو گم کرده بود ، به سمت رختکن رفت و اسپری ابی رنگ رو از داخل جیب کت مشکی برداشت و دوباره به سمت اون ها برگشت. سوبین به سرعت وسیله رو از دست نایون گرفت و جلوی دهن جیمین گذاشت و با دیدن پس زدنای اون سعی کرد با مهربونی باهاش برخورد کنه.
_ ببین جیمینی باید تحملش کنی باشه؟ بهتر میشی قول میدم
_ نمیخام...نمیخام...من دیگه به اون کوفتی نیاز ندارم
جیمین هیستریک تکرار میکرد و دست سوبین رو پس میزد اما در اخر وقتی دو پیس از اسپری وارد دهانش شد ، حس راحت تری پیدا کرد.
_ جیمین شی حالت خوبه؟
جونگیون با استرس پرسید و وقتی دید جیمین نگاه بی حالش رو ازش میگیره چیزی نگفت.
_ خیلی خب دخترا اون بهتره...جونگیون لطفا برو و رسید میز شماره سه رو بهشون بده بعد میتونید برید برای ناهار.
هر دو کارکن اروم سر تکون دادن و با نگرانی مشهودی طبق دستور سوبین پراکنده شدن. پسر سعی کرد تکون نخوره و با احتیاط سر دوستش رو از روی سینه خودش جدا کرد و صورتش رو قاب گرفت.
اون چهره بی حالی رو فریاد میزد!
_ جیمینا میخای استراحت کنی؟
به عنوان جواب ، مو یاسی اروم سرش رو به بالا و پایین تکون داد.
_ خیلی خب تو برو بیرون بشین تا یکم هوا بخوری منم یه چیزی درست میکنم تا برای ناهار بخوریم.
سوبین اروم بلند شد و کمک کرد جیمین هم بلند شه و همونطور که شونه هاشو گرفته بود ، از آشپزخونه خارج و وارد محوطه غذاخوری شدن. جیمین روی یکی از صندلیای خالی نشست و همونطور که سعی میکرد ریتم نفس هاش رو عادی نگه داره ، به سوبین گفت که میتونه بره.

WhiteSugarS1 | CompleteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt