Hyung,s little Cat
"نمیدونی...نمیدونم..اما دلم برات تنگ شده
مسخرست نه؟"
مین دن_ گزارش های پرونده ی هفته پیش
دن پوشه ای که تعدادی برگه و کاغذ توش جا شده بود رو روی میز رئیس پلیس گذاشت و کمی عقب تر رفت.
هوسوک نگاهش رو به فولدر زرد رنگ داد با برداشتنش زیر لب آهی کشید.
کارآگاه به حرکات بدن و صورتش نگاه میکرد و حدس زدن اینکه خسته ، کلافه و مضطربه سخت نبود. طی هفته های گذشته گزارش پرونده های زیادی با مضنون قتل و کشتار به اداره شده بود و روحیه همه رو خراب کرده بود. خصوصا که از وقتی خبر مرگ نخست وزیر رو شنیدن ، سرهنگ جانگ دیگه به اداره نیومد و حال رئیس پلیس از هم دست کمی از پدرش نداشت.
بالاخره کی از مرگ بهترین دوست خانوادگیش خوشحال میشد که هوسوک باید دومیش می بود؟
_ بنظر میرسه این پرونده قرار نیست بسته بشه..
جانگ در حالی که داشت برگههای گزارش دن رو بررسی میکرد ، بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت.
_ در واقع پرونده های زیادی نیستن که توسط من بستهنشن اما این دو سه تا مورد ، کار هر کی که هست باید بگم به شدت بامهارت و حرفه ایه که تونسته از دست من در بره
_ قبولت دارم.
هوسوک بعد از وارسی کاملگزارشات ، پوشهرو بست و کف دست هاش رو روی چشم هاش کشید. خسته و بی حوصله بود.
_ بیخیال رفیق! بریم بیرون هوای تازه بخوریم؟ فکر کنم نیاز داشته باشی
_ دلممیخاست اما خیلی کار دارم و راستی..
نگاهش رو به همکار قدیمیش داد:
_ امروز یه نفر می..
ادامه حرفای رئیس پلیس با شنیدن صدای تقه های در و بعد باز شدنش توسط کسی قطع شد. دن و هوسوک هر دو به مردی که کت بامبر مشکی و شلوار جین ذغالی رنگ پوشیده بود نگاهی انداختن. این مرد برای کارآگاه بی نهایت آشنا بود..
_ پس رسیدی!
مرد عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت و به هوسوک دست داد.
_ شرایط اینطور مجاب کرد.
_ کیمنامجون درسته؟
دن پرسید و وقتی مرد به سمتش برگشت مطمئن شد خودشه.
_ درسته...کمیسر ایلسان هستم و تو؟
نامجون دستش رو به سمتش دراز کرد و وقتی فشرده شدن ملایم توسط دست دن رو حس کرد لبخند کوتاهی زد:
_ کارآگاه میندن! در تعجبم چطور من رو نمیشناسی.
_ از آشنایی باهات خوشبختم اما نباید این سوال رو من ازت بپرسم؟
کارآگاه ابرویی بالا انداخت و سعی میکرد جلوی حرکات صورتش رو بگیره تا تبدیل به یک چهره ی مغرور نشن. این مرد با خودش چی فکر کرده بود؟
نامجون که دید دن جوابی به سوالش نمیده خنده تو گلویی کرد و پوزخند زد. به سمت هوسوک برگشت و ماگ قهوه ی دست نخورده اش رو برداشت اما تا خواست لب هاش رو به جسمسرامیکی بچسبونه صدای کارآگاه تو گوش هاش پیچید:
_ کمیسر بخش تجسس اداره جنایی ایلسان ، فرزند ارشد نخست وزیر کیم سئونگهو ، فارغ التحصیل دانشگاه افسری سئول و شش سال سابقه کار در اداره جنایی و دارای بیش از بیست و پنج تا پرونده موفق...تا انقدر شناخت کافیه؟
_ واو پسر تو جدا خ...
_ سونبه!
دن ادامه حرفای نامجون رو با تک کلمه ای که به زبون اورد قطع کرد و لبخند تمسخر امیزی زد.
_ هاه؟
_ از این به بعد سونبه صدام کن...بالاخره ازت با تجربه ترم و به عنوان پسر یک سیاستمدار قانون مند باید این نکته های جزئی رو بدونی درسته؟
مرد قد بلند خنده مصلحتی و تصنعی رو به نمایش گذاشت و بعد با سر تاییدش کرد.
_ درسته...سونبه نیم!
کارآگاه به وضوح میتونست عصبانیت رو از روی لحن نامجون تشخیص بده. زبان بدنش نشونمیداد از اینکه پیش کسی کم آورده به شدت حرصیه و این رو لبخند های احمقانش و پیروی کردن بی تعللش تایید میکردن.
بازی کردن با مین دن مثل سوار شدن توی یه ترن هوایی خارج شده از کنترل میموند...برای اولین بار هیجان انگیز ، در ادامه مضطرب کننده و در آخر ترسناک بود.
حتی شاید آخرش به مرگ ختم میشد؟ کی میدونست؟
_ در توصیف هوش و دقتت نمیدونمچی بگم سون..
_ لقبی که بعد از شغلم میاد منو توصیف میکنه...کارآگاه یکم! متوجه ای که؟
نامجون تکخنده ای زد ، زبونش رو به دیواره لپش فشرد و ابروش رو بالا انداخت. از همین الان "دن" براش غیر قابل تحمل بود.
_ درسته متوجهم.
گوشه ی لب های دن بابت به دست گرفتن کنترل جو و فرد رو به روش به سمت بالا کشیده شدن. از اینکه توی فقط چند ثانیه تونسته بود سلطه گریش رو به رخ بکشه بی نهایت لذت میبرد.
_ اعصابم همینطوریش هم خط خطیه کاری نکنید یه گلوله حروم جفتتون کنم!
هوسوک با تنی از صدا که جدیت و عصبانیت توش هویدا بود غرید و توجه هر دو رو به خودش جلب کرد.
_ من میرم پیش مامور چوی.
دن در حالی که به سمت در میرفت گفت و دهن رئیس پلیسی که میخواست باش امر و نهی کنه رو بست. نامجوننگاهش رو از دری که بسته میشد گرفت و روی مبل چرم نشست رو به روی میز هوسوک نشست.
_ اون خیلی مغروره..اینطور نیست؟
_ با آدمای جدید کنار نمیاد.
رئیس پلیس جواب داد و با کشیدن نفس عمیقی ، فولدر بزرگ آبی رنگ رو بیرون آورد و روی میز گذاشت. گلوش رو صاف کرد و در حالی که چشماش نامجونی که داشت کیس رو برمیداشت دنبال میکرد توضیحاتش رو شروع کرد.
_ خودت میدونی دیشب چه اتفاقی افتاد پس نمیخام با تکرار دوباره اش نه حال خودم و نه حال تورو خراب کنم. از اونجایی که عمو سئونگهو پدرت بوده دولت مسئولیت بررسی پرونده اش رو به نزدیک ترین و قابل اعتماد ترین دوستش یعنی پدرم داد اما چون خودت خواستی مسئول کیس مرگ پدرت باشی در نتیجه قبولش نکرد.
با اینکه نامجون حال روحیش بدتر از همه بود اما باید خودش رو پایدار نگه میداشت تا بتونه آخر این راه قاتل پدرش رو پیدا کنه. اما حق با هوسوک بود! تکرار کردن اینکه کیم سئونگهو قتل رسیده روی روحش خط مینداخت و عکس هایی که داخل فولدر وجود داشت به وخیمتر شدن وضعیت روانیش کمکمیکردن.
_ خودم خواستم انجامش بدم چون اصلا فکر نمیکنم این فقط یه رولت روسی مسخره یا هر چیزی که رسانه ها ازش حرف میزنن باشه. پدر من به قتل رسیده اما نه با بازی مرگ یا به دست دوست هاش. راجب این به شدت مطمئنم.
با جدیت لب زد و پرونده رو بست تا دیگهچشمش به قطعه عکس های پدرش که بدن تیر خورده و صورت نابود شده اش رو به نمایش میذاشتنخوره.
_ چرا مطمئنی؟
_ مدت زمان مرگ ، قطع شدن نفس ، ایستادن ضربان قلب و جراحات بابا "رولت روسی" رو نقض میکنه. به غیر از بابا اونجا وکیل دادگستری سئول ، دکتر بیمارستان مرکزی، دادستان دادگاه قضایی و معاونش بودن. نزدیک ترین فاصله مرگ بابا با مرگ دادستانه پس یعنی آخرین کسایی هستن که مردن. اما قبل از مردن نخست وزیر ، دادستان از ناحیه قلبی تیر خورده بود و وضعیت جسمانیش اجازه نمیداد که بتونه با اون شدت بابا رو بزنه. در نتیجه ممکنه یه شخص ششمی هم اونجا وجود داشته باشه که ما ، پلیس و رسانه ها ازش چیزینمیدونیم.
با یک به یک کلماتی که میگفت دستاش به منظور بهتر رسوندن منظورش حرکت میکردن و همه ی اینها باعث شده بود چشمای هوسوک گرد و لب هاش از فرط تعجب از هم باز بشن.
_ انقدر منطقی و با دید باز به قضیه نگاه نکرده بودم. درست میگی.
_ همه فقط ظاهر رو قضاوت میکنن و کوچکترین اهمیتی به باطن قضیه نمیدن رفیق. دنیا همینقدر کثیف و احمقانهمیگذره.
کمیسر کیم طرز نشستنش رو اصلاح کرد و نفسی تازه کرد.
_ اما منمیدونم چطوری اون " نفر ششم" رو پیدا کنم. و وقتی که پیداش کنم قسممیخورم بکشمش! یا در بهترین حالت اجازه میدم دولت براش تصمیمی بگیره تا بتونم قطع شدن نفس هاش وقتی داره برای رهایی از طناب دار تقلا میکنه رو ببینم.
با اینکه هوسوک میدونست شخصی به قانونمندی و دلسوزی کیمنامجون همچین فکرایی حتی از ذهنش همدوره اما ته قلبش خودش هم میخواست بدترین کار هارو در حق قاتل ها و گناهکار ها بکنه.
احساس میکرد در جایگاه رئیس پلیس یک کلان شهر دیگه داره از وظیفش خستهمیشه. همه ی این قتل ها خیلی ناگهانیپیشاومده بودن و نه تنها کارمندای ادارهپلیس بلکه مردم رو هم خسته کرده بودن.
_ خوبه که اومدی نامجونا.
هوسوک با صداقت بیانکرد و وقتی چشمای مهربون نامجون رو دید لبخند زد.
_ احساس میکردم دارم کم میارم اما با وجود تو ، دن و تیمش ، بابا و حتی بقیه پلیس ها حالم الان خیلی بهتره. ممنون
_ هی رفیق قدیمی! چرا قضیه رو انقدر دراماتیک میکنی؟
نامجون با خنده جملش رو ادا کرد تا جو رو کمی عوض کنه و بعد دستای هوسوک که یخ زده بودن رو بین دستاش گرفت.
_ متوجهمکه چقدر فشار روته چون حتی چشماتم این رو نشونمیدن اما نگران نباش. همه چیز دوباره خوب میشه! دوست بچگیات اینو بهت قول میده.
_ امیدوارم اینطوری باشه که تو میگی.
اما کمیسر در جواب فقط یک لبخند گرم روی لب هاش نشوند. هوسوک معمولا پرانرژی و پر جنب و جوش بود اما فقط خدا میدونست برای الان چقدر حال روحیش در معرض خطره.
_ هست! مطمئنم که هست.
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...