The Jasmin,s Bud
"حالا من یک رویا برای خیال پردازی دارم! یک رویای یاسی فرشتهگونه...
مین یونگی "دن نفهمید کی یا چجوری اما راه یک و نیم ساعته ی ساختمان خبری تا اداره رو توی نیم ساعت پشت سر گذاشته بود و حالا داشت با عجله از ماشینش پیاده میشد.
بالاخره ، اون آدم وظیفه شناس و مسئولیت پذیری بود!
یا حالا هر چی که خودش فکر میکرد...
پله ها رو با نهایت سرعت بالا رفت و بعد از گذشتن از در ، بی توجه به کسایی که به محض اومدنش با دلگرمی و جیغ و داد ازش استقبال میکردن ، به سمت اتاق سرهنگ دوید. پشت در ایستاد و بعد از نفس عمیقی که گرفت ، دستگیره رو فشرد و در باز کرد.
اونجا ، آقای جانگ ، پدر رئیس پلیس، عصبی طول اتاق رو رفت و برگشتی قدم میزد و بین چشم هاش رو ماساژ میداد.
آروم وارد شد و با لحنی آهسته گفت:
_ سلام!
سرهنگ جانگ به محض شنیدن صدای کارآگاه ، دست از قدم زدن برداشت و بهش نگاه برزخی انداخت.
_ چه عجب بالاخره تشریف فرما شدی
_ کنفرانس خبری طول کشید و تا همین الانش هم با تمام سرعت خودم رو رسوندم
لحن خونسردش میتونست بنزینی باشه که روی آتیش عصب های بهم ریخته سرهنگ ریخته بشه.
_ تو وقتی ایته وون بودی اصلا چیزی رو هم بررسی کردی؟
_ بله قربان!
هوسوک ، اونجا روی مبل نشسته بود و بدنش از صدای بلند پدرش و آروم بودن دوستش میلرزید.
_ خدا لعنتت کنه با این طرز جواب دادنت دن
رئیس پلیس پیش خودش گفت و انتهای جملش آهی از نهادش بلند شد. دن اما نگاهی بهش ننداخت و با سر بالا مقابل سرهنگ ایستاده بود.
_ متوجه اینکه چرا عصبانی هستید نمیشم اما همونطور که میدونید من به خوبی کارم روی توی ایته وون تموم کردم.
سرهنگ در حالی که یکی از دستاش رو کمرش بود و با اون یکی موهاش رو به بالا هدایت میکرد تکخندی زد و از شدت عصبانیت پرونده جدید روی میز رو برداشت و توی صورت دن کوبید.
این کارش باعث شد کارآگاه چشماش رو روی هم فشار بده و هوسوک با دهان باز نگاهش کنه. سرهنگ جانگ به حرف اومد:
_ دلیل عصبانیتم حالا مشخصه
کارآگاه هوفی کشید و پرونده رو باز کرد اما با عکسایی که دید چشماش گرد شدن. اونجا چند مدل عکس از زوایای مختلف از تعدادی آدم که به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودن وجود داشت و یه قطعه عکس از مردی کشته شده.
_ نصف تماس هایی که امروز به اداره وصل شد فقط از ایته وون بود و حدس بزن چی؟ مردم از شدت ترس و عصبانیت هر بار شکایت های مختلف میکنن. وقتی جنابعالی داشتی جلوی اون همه دوربین مثل ایدلا ژست میگرفتی اینجا قیامت شده بود. چرا اینقدر جنایت توی اون منطقه میوفته هاه؟ تو دقیقا ۱۰-۲۰روز اونجا چه غلطی میکردی؟
صبر کارآگاه سر اومد و بعد با صدای بلند و لحنی جدی و عصبی حرفاش رو بیان کرد:
_ احساس میکنم دارید زیاده روی میکنید. فکر میکنید برای خوش گذرونی رفته بودم اونجا؟ مثل ایدلا ژست گرفتم؟ اینکه به عنوان کسی که مسئولیت پرونده رو به عهده گرفته راجب اتفاقی که برای یه دختر نوجوون افتاده به مردم بگم کجاش شبیه آیدلا و صدای مزخرفشونه؟ بهتره که راجب شغلم درست صحبت کنید. در ضمن من پلیس یا کمیسر نیستم! یه کارآگاهم و کارم همیشه طول میکشه
در اون لحظه تنها چیزی که میشد شنید صدای نفس کشیدن های تند رئیس پلیس بود. دن به جانگ جیهون ، سرهنگ اداره با اخم های تو هم نگاه میکرد و مرد بزرگتر تو شوک بزرگی قراره گرفته بود.
در واقع ، عصبانی کردن دن کار آسونی بود. اما حتی اگه درگیر اون عصب های گره خورده هم میشد باز هم با صدای بلند به کسی نمی توپید. معمولا یه نیشخند یا کنایه کافی بود تا هر کسی رو ساکت کنه اما حالا خدا میدونست که چقدر تو فشاره که سر رئیسش داد زده.
_ آروم باش! درسته من یکم زیاده روی کردم معذرت میخام
_ همچنین قربان. نمیخواستم اینطور صحبت کنم اما سردرد داره مغزمو مختل میکنه و نمیدونم چی دارم میگم. نگران نباشید من حتما این پرونده رو هم بررسی میکنم! و قول میدم دیگه جنایتی تو ایته وون صورت نگیره.
دن که تن صداش هیچ احساسی رو منتقل نمیکرد بیان کرد و سی درجه به سمتش خم شد. سرهنگ جانگ سر تکون داد و آروم لب زد "بهت اعتماد دارم".
البته اگه بخوایم روراست باشیم ، باید بگم که اعتماد کردن به یه ماشین بدون ترمز خیلی بهتر از اعتماد کردن به دن بود!
کارآگه تکخندی زد و زمزمه کرد:
_ ناامیدتون نمیکنم....میتونم برم؟ باید روی این کیس کار کنم درسته؟
جیهون سر تکون داد و جواب داد:
_ حتما....
سرش رو به سمت پسرش چرخوند و اشاره کرد:
_ هوسوک! جزئیات رو به کارآگاه تحویل بده و به بقیه کارهات برس. انقدر هم نترس.
رئیس پلیس به محض شنیدن صدای پدرش ، ایستاد و با دستپاچگی گفت:
_ بله پدر..نه! سرهنگ. بریم دن.
هوسوک بازوی کارآگاه رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتن.
_ باید خودتو میدیدی جانگ. مثل بید میلرزیدی!
دن با خنده گفت و هر دو راهشون رو به سمت طبقه پایین جایی که قرار بود نقشه هارو بچینن و بررسی کیس رو به همراه باقی مامور ها انجام بدن پیش گرفتن.
هوسوک با حرص نیشگونی از بازوی دن گرفت و صدای آخش رو در آورد.
_ اونی که باید میلرزید تو بودی ولی جنابعالی همیشه توی موقعیت های اشتباه شجاعتت شکوفا میکنه.
_ اشتباه نکن رفیق! من همیشه شجاعم و میدونم کجا و کی نشونش بدم.
هوسوک آهی کشید و با تمسخر بهش توپید:
_بالخره که یه روز تمام این شجاعتو به یه نفر میبازی و در مقابلش ترسو ترین آدم دنیا میشی. اما تا اون موقع مجبورم این نیشخند رو مخت رو تحمل کنم.
دن اما در حالی که دستاش رو توی جیب کتش میگذاشت نیشخند زد. چه شوخی مضحکی! منظور رئیس پلیس رو به خوبی متوجه میشد. لپ کلام این بود که یه روزی میرسه که کارآگاه بداخلاق و جدی اداره سئول عاشق کسی میشه و اون تغییرش میده.
اما این...حتی برای خندیدن هم احمقانه بود.
آخه مگه کسی که قلبش از سنگ بود و مغزش بی نهایت درگیر تخریب و اثبات احمق بودن اطرافیانش بود هم میتونست عاشق بشه؟! اصلا با منطق جور در نمیومد.
_ مثل اینکه قراره تا آخرین روز زندگیت نیشخندامو تحمل کنی
کنایه توی جملش به وضوح نشون دهنده ی به سخره گرفتن رئیس پلیس بود. بالاخره بعد از رسیدن به آخرین در از دهلیز سمت راست ، هر دو وارد شدن و اونجا بود که مامور پارک و سروان کیم حضور داشتن.
جین به محض دیدنش به طرفش خم شد و سلام داد.
دن با دیدن سونگهوا که پا روی پا انداخته بود و با لبخند به گوشیش خیره شده بود اخمی کرد چون بنطر میرسید اصلا از اومدن رئیسش باخبر نشده. پس با صدای بلند اعلام حضور کرد:
_ سلام به همگی...و اونی که تا چند دقیقه بعد قراره باسنش رو از دست بده
مامور پارک با تشخیص دادن صدای بم همکارش ، فورا ایستاد و نود درجه به سمت کارآگاه خم شد.
_ متاسفم دادا..نه سونبه نیم!
_ احساس نمیکنی وظیفتو زیادی شل گرفتی پارک؟ اعصاب منو بیشتر از این بهم نریز و بیا اینجا
دن به میز بزرگی که وسط اتاق بود اشاره کرد و با دیدن سونگهوا که با عجله کاری که بهش گفته شده بود رو انجام میداد ، آه کلافه ای کشید. کت هاش رو در آورد و روی هوک آویزون کرد. آستین پیراهن سفیدش رو بالا زد و باعث شد تتو هاش به جذاب ترین حالت ممکن به نمایش گذاشته بشن.
هوسوک رو به سروان کیم کرد و گفت:
_ جین ، لطفا جزئیات پرونده رو توضیح بده.
کیم سر تکون داد و بعد با صدایی رسا شروع به توضیح دادن کرد.
_ دوباره ، مثل دفعه ی قبل از ایته وون گزارش شده که یه قتل توی منطقه های پایین شهر رخ داده. و این بار توی یه بار قدیمی که تقریبا پلمپ شده بوده! مثل اینکه درگیری پیش اومده چون از بین بیست و پنج نفر ، بیست و سه نفر مورد ضرب و شتم ، یک نفر دچار ضربه مغزی و یک نفر جونش رو از دست داده.
سه نفر دیگه با دقت گوش میکردن. دن کف دستاش رو روی میز گذاشت و به یه نقطه خیره شده بود اما گوش هاش همچنان گفته های جین رو میشنیدن.
_ آلت قتاله سلاح سرد بوده یا گرم؟
کارآگاه پرسید و منتظر جواب موند. جواب این سوال رو حتی هوسوک هم نمیدونست!
_ هیچکدوم...چاپستیک
همین کلمه کافی بود تا هر سه نفر ریکشن های یکسانی داشته باشن. اما کارآگاه فقط تعجب کرد. قتل با چاپستیک؟ احساس میکرد این نوع کشتن خیلی بی رحمانه اما در عین حال غیر قابل پیش بینی و باحال باشه.
_ خدای من! این دیگه نوبره...کی با چاپستیک آدم میکشه؟
کلمات از بین لب های سونگهوا با حالی آشفته بیرون اومدن. دن نگاهش رو به جین داد تا موضوع رو ادامه بده:
_ همه ی قربانی ها به بیمارستان منتقل شدن و پلیس های ایته وون تک به تک اون هارو مورد بازجویی قرار دادن تا علت این درگیری رو پیدا کنن.
دن بار دیگه به حرف اومد و سوالی دیگه پرسید:
_ راجب اونی که ضربه مغزی شده بگو.
سروان کیم برگه هارو جا به جا کرد و عکسی رو که توش جسمی نیمهجون دیده میشد رو روی میز انداخت. همونطور که دن با گرفتن عکس مشغول دیدنش شد ادامه داد:
_ بر اساس گزارشات ، ضربه مجرم محکم بوده طوری که جمجمه شکاف برداشته و قربانی بعد از پنج دقیقه کاملا بیهوش شده.
هوسوک آهی کشید و چشماش رو روی هم فشرد.
_ این جرم های مرگبار...مردم چطور اینکارو میکنن؟ عمل آدمایی که حتی از حیوونام بدترن حالمو بهم میزنه. راستش حتی شک میکنم که اونا انسانن یا نه!
" لیریک آهنگ stop از جیهوپ jack in the box"
با اتمام جملش جیننگاه مرموزش رو به کارآگاه داد. دن اما زبونش رو به دیواره لپش فشرد و در جواب با لحنی جدی گفت:
_ شک نکن رفیق! مطمئن باش.
سروان کیم با شنیدن حرف کارآگاه ، تکخندی زد اما سریعا ادامه توضیحاتش رو از سر گرفت:
_ درباره کسی که کشته شده باید بگم قسمت باریک چاپستیک با سرعت و فشار وارد گودی گردن بین استخوان های ترقوه شده که باعث پارگی رگ های اون قسمت و در نهایت به دلیل اختلال در تنفس همونجا جونش و از دست داده. جزییات دیگه ای وجود نداره و همین اطلاعات رو هم پزشکی قانونی برامون فرستاده. برای بدست اوردنشون باید دوباره برگردیم ایته وون و اصلا مشخص نیست کی میتونیم مجرم رو پیدا کنیم!
سونگهوا آهی کشید و رئیس پلیس هم با نگاهی بی تفاوت به عکس های منزجر کننده خیره شده بود. بعد از چند ثانیه سکوت مطلق ، صدای بم کارآگاه توی فضا پیچید:
_ خب...این پرونده هم دردناک بنظر میرسه.
دستاش رو بهم کوبید و با لحنی که سعی میکرد جو رو عوض کنه به حرف اومد:
_ یالا یالا بچه ها ما از این بدتر هاش رو هم داشتیم پس نگران نباشید این یکی رو هم حل میکنیم. لب و لوچه هاتونو جمع کنید و به خودتون بیاید وگرنه پایین تنتون رو از دست میدید. تیممن هرگز انقدر مایوس نبوده و نمیشه. بجنبید برید سمت ماشین حرکت میکنیم سمت ایته وون
بعد شونه ی هوسوک رو آروم مالید تا اون رو به خودش بیاره. همه بعد از شنیدن حرفایدن نفس عمیقی کشیدن.
اتفاقاتی که توی ایته وون داشت میوفتاد قرار بود برای مدت خیلی طولانی ادامه داشته باشه.
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...