سلام همگی!
نیاز دیدم که یک سری توضیحات رو بهتون بدم تا گمراه نشید. فیکشن شکر سفید بر پایه بیماری های روانی ، آزار و اذیت جنسی ، تجاوز و کار های غیر قانونی و...پیشمیره. و این یعنی ممکنه با روحیه همه سازگار نباشه پس لطفا اگه فکر میکنید نمیتونید با این فضا کنار بیاید، وایت شوگر رو ببوسید بزارید کنار چون احتمال اینکه روتون تاثیر بذاره خیلی بالاعه.
یادتون هم باشه اگه چنین اتفاقی خدای نکرده برای کسی اتفاق افتاد باید بدونه که هیچ چیزی تقصیر خودش نیست!
نکته دوم: فکر کنم تا حالا فهمیده باشید ولی باید بگم که روند داستان کنده. میتونید متوجهش بشید؟
از اونجایی که کرکتر ها زیادن و باید برای همشون یهپیش زمینه ازگذشتشون نوشته بشه ، سناریوهایمربوط به مومنتای هر کدومشون نوشته بشه و...اینو میگم.
نکته سومی وجود نداره ولی باید بگمکه میخاستم یه سری سناریو هارو توی پارت دوازده جمع کنم اما به دلایلی اتفاق نیوفتاد و چیزی از آب در نیومد که من و یه سری ها براش منتظر بودیم.Sweet Pain
"من بوی جنگ میدم..تو بوی صلح! تمام چیزی که یه جنگ زده نیاز داره صلحه"
مینیونگی"فلش بک"
_ یعنی چی که نمیتونید اون عوضیارو پیدا کنید؟
مرد در حالی که وضع روحیش در وحشتناک ترین حال ممکن به سر میبرد ، با لحنی بلند و قاطع که با گریه تلقین شده بود فریاد کشید و اهمیتی به نگاه های مردم اداره پلیس نداد.
_ اگه نمیتونید مجرمارو پیدا کنید پس این مدارک کوفتیتون که روی دیوار چسبوندید به چه دردی میخورن؟ هاه؟
این بار تن صداش بالاتر رفت و در عین عصبانیت اشک ریخت.
_ کانگ هو لطفا بیا بریم عزیزم.
هایِرا در حالی که از همیشه لاغر تر بنظر میرسید و صورتش با گریه هاش خیس شده بود نالید و بازوی مرد رو گرفت.
_ جناب آقای پارک! میتونم درک کنم چه حسی دارید اما...
_ میتونی؟ میتونی درک کنی؟
روی میز کمیسر خم شد و داد زد:
_ چطور میخوای وضعیت من رو وقتی که پسرم رو در حالی که بدنش غرق در خون و زخم بود دیدم درک کنی؟
اشک هاش با قدرت بیشتری روی گونه هاش چکیدن اما همچنان لحنش عصبانیت رو نشون میداد.
_ چطور میخوای حال منی که پسرم روی تخت بیمارستان بستری شده و هیچ غلطی از پسم بر نمیاد ، درک کنی؟
از روی میز بلند شد و بغض بزرگ داخل گلوش رو قورت داد.
_ وقتی از بیما...بیمارستان بهم زنگ زدن تا برماونجا ده سال از عمرم کم شد تا بفهمم چه بلایی سر جگر گوشه ام اومده..
دیگه نای ادامه دادن نداشت. مگه یهمرد..نه! یهپدر چقدر میتونست ذره ذره نابود شدن فرزند دلبندش رو با جفتچشم هاش ببینه و نتونه کاری کنه؟ خسته شده بود از بس پسر نگون بختش رو روی تخت بیمارستان میدید. از اینکه کاری از دستش بر نمیومد متنفر بود و حس اینکه پسرش دیگه حتی از پدرش هم میترسه تیر دیگه ای برای هدف گرفتن قلبش بود.
انقدر ناتوان و عاجز شده بود که پاهاش سست شدن و باعث شد مرد روی زمین بیوفته و گریه کنه.
_ چشماشو که میبینم احساس گناه میکنم کمیسر! نمیتونم توی چشمای پسرم نگاه کنم.
نفسی گرفت و هق هق های مردونش توی کل فضای اداره پیچیدن.
_ وقتی توی اون وضع میبینمش از مرد بودنم خجالت میکشم. چی برای یه پدر بدتر از اینه؟
هایِرا که طی دو روز گذشته تمام دقایق زندگیش در حال زجه زدن برای پسر کوچولوی پونزده ساله اش که تا همین دیروز داشت راه رفتن رو یاد میگرفت، گذرونده بود به حرف های دردناک همسرش گوش داد و بیش از پیش گریه کرد.
مرد کمیسر و دیگر همکارانش که بعضا داشتن پا بهپای اونها اشک میریختن با احساسات جریحه دار شده به زوج شکست خورده رو به روشون نگاه میکردن.
_ دستای کوچولوی خوشگلش که تا دیروز دور انگشتم میپیچیدن حالا از دستام دوری میکنن. پسرم از من میترسه!
کانگ هو نگاهش رو به کمیسر داد و با خستگی نسبتا داد زد:
_ پسر من بخاطر کاری که یه مشت عوضی در حقش انجام دادن میترسه که دستای پدرش رو بگیره و حالا تو به من میگی نتونستی پیداشون کنی؟ چطور دلت میاد؟
با حالی زار بلند شد و به سمت کمیسر رفت. با دستپاچگی گوشیش رو در آورد و حین تند تند باز کردنش با لحنی ناامید به حرف اومد:
_ فقط ببینش...تو جیمین رو توی اون حال وقتی که تمام بدنش جراحت داشت دیدی اما اینجارو نگاه کن. پسرم چقدر بچه است!
یکی از عکس های بچه اش که توش ، پسری در حال خندیدن بود نشون مرد داد:
_ لبخند هاش رو میبینی؟ پسر مندیگه نمیخنده.
یه عکس دیگه که توش ، از چهره غرق در خواب یک پسر بی نهایت معصوم و زیبا گرفته شده بود مقابل چشم های مرد گرفت.
_ فرشته بابا این شبا رو نمیتونه بخوابه چون یک به یک اعضای بدنش با درد دست و پنجه نرم میکنن...
کمیسر تکون نمیخورد. لام تا کام حرف نمیزد! چشم ها و لحن پدری که از فرزند قربانیش مثل یک فرشته بهشتی حرف میزد و درباره اشگریهمیکرد جلوی مردمک هاش بودن اما جرات نداشت که بغض جمع شده تو گلوش رو قورت بده. دیدن صورت بی حال زنی که طی چند روز پیش مدام میدیدش طاقتش و طاق میاورد اما با مشتکردنمحکم دستاش جلوی کوچکترین ریکشنی رومیگرفت.
_ پس لطفا کمیسر...دارم بهت التماس میکنم اون آدمایی که زندگی پسرمو زیر پاهاشون له کردن پیدا کنی...لطفا! خواهش میکنم.
مرد افسر زمانی به خودش اومد که آقای پارک تقریبا روی زمین زانو زده بود و دستاش رو به نشونه التماس کردن بهممی مالید و گریه میکرد.
_ لطفا آقای سونگ. بهت التماس میکنم اون آدمارو پیدا کنی.
_ بس کنید جناب پارک. خواهش میکنم بلند شید!
کمیسر که دیگه توان دیدن اون صحنه رو نداشت به سمت مرد خم شد و با گرفتن دستاش لرزونش بلندش کرد.
_ لطفا خودتون رو کنترل کنید آقا. باید برای جیمین قوی باشید و خودتون رو نبازید. اون بیشتر از هر چیزی الان بهتون نیاز داره.
با لحنی دلسوزانه بیان کرد و دستمالش رو به مرد داد تا صورتش رو پاککنه.
_ قول میدم تمام تلاشم رو کنم آقای پارک. سخت کار میکنمتا گناهکار هارو پیدا کنم...
و این رو واقعا میگفت چون طی این چند سال هیچ یک از پرونده هایی که روش کار کرده بود، به این شدت دردناک و پیچیده نبودن.
کیس شماره 27 چیزی بود که همه ی آدم های داخل اداره ، مردم و حتی جامعه رو به وجد آورده بود.
چند روزپیش مصادف با پنجشنبه ی سال 2015 ، عصر یک روز بارونی، گزارش تجاوز بهپسر بچه ی دبیرستانی ۱۵ ساله به اسمپارک جیمین به اداره داده شده بود. خوب یادش میومد زمانی که به بیمارستان رفت تا از قربانی بازجویی کنه با چیزی مواجه شد که تا شب ها ذهنش رو درگیر کرده بود.
یک سری آدم ها هستنکه از انسان بودن فقط اسمشو یدکمیکشن. وگرنه اون ها چیزی بهجز حیوان های وحشی نامبرده نمیشن! اون لحظه...تنها سوالی که کمیسر سونگبا دیدن جیمین بهش فکر کرد این بود که "چطور دل انجام اینکارو داشتن؟"
بدن زخمی پسر کوچولو که یک نقطه سالم همتوش پیدا نمیشد ، هرگز از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت.
چهره وحشت زده و اشک هاش که روی گونه هاش خشک شده بودن باعث میشد قلب کمیسر در هممچاله بشه و از مرد بودنش شرم زده بشه. زمزمه های "لطفا کمکمکن" که توسط گوش هاش شنیده شده بود تا الان روی ذهنش تاثیر داشت.
طبق آزمایش هایی که به سختی از اون پسر گرفته شده بود، فهمیدن که اوضاع جسمی و روحی جیمین با وجود خونریزی و پارگی مقعد ، مشکلات روده ای وخیم ،کبودی های بزرگ و کوچک خونی روی نقاط بدن ، زخم زنجیر و اسباب بی دی اس ام ، شکنجه ی جسمی ، آزار و اذیت و جای سیلی و ضربه روی صورت و در نهایت تجاوز وحشیانه قرار بود ضربه بدی به حال روانیش وارد کنه.
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...