Part '2'

341 38 4
                                    

professional man

[ 29 سپتامبر 2021 ]

کنار جدول نشسته بود و چشماش منظره رو به روش رو از نظر میگذروند. سیگار توی دستش در حال سوختن بود و اگه‌کمی دیگه ادامه‌پیدا میکرد مطمئن بود انگشتش هم دچار یه سوختگی جدید میشه.
هر چند این لکه های سطحی به هیچ وجه‌نمیتونستن با سوختگی های قلب و روحش برابر بشن! آهی از نهادش بلند شد و فیلتر سیگار رو زیر کفشش له کرد. مطمئن بود اگه یکم دیگه داخل اون خونه بمونه مغزش به یک فروپاشی ذهنی دعوت میشه و این دلیلی بود برای اینکه بتونه ریه هاش رو با هوای نه چندان سالم ایته وون پر کنه.
از جاش بلند شد و گرد و خاک روی لباسش رو تکوند و بعد با قدم های آروم به جلو قدم برداشت. هر بار که باد خنک‌توی صورتش میخورد چشماش از شدت آرامش روی هم بسته میشدن. مشخصا این اتفاق میوفتاد چون طی روز های گذشته درست و حسابی چشم روی هم نگذاشته بود.
تنش میخاست استراحت کنه اما مغزش اجاره نمیداد. قلبش آرامش طلب میکرد اما اون مغز لعنتی آشوب غیر قابل کنترلی توی وجودش رخنه کرده بود. چیکار میتونست بکنه؟ دیگه حتی کسی هم‌نبود که برای وجودش زندگی کنه. هر چند از بدو به تولد به بعد هم کسی حضورش رو نمیخاست و نمیدونست این احساسات مزخرف برای چی هستن.
با یادآور شدن خاطراتی ، دست به جیبش برد و پاکت سیگارش رو بیرون کشید. نخی ازش برداشت و دوباره سر جاش گذاشتش و چند ثانیه بعد این نور کم سوی حاصل از آتش خوردن سیگار بود که توی چشماش بازتاب میشدن. کاغذ رول شده رو بین لب هاش قرار داد و بعد از گرفتن کام عمیقی ، دود خاکستری کمرنگ آزاد شد.
همین حالا هم چهارمین‌پاکت سیگاری بود که خالی شده بود و الان حس میکرد ریه هاش در حال سوختنن. اما چرا‌این سوختن رو دوست داشت؟ سادست. چون باعث میشدن درد رو کمتر احساس کنه.
با دیدن تابلویی چشم هاش رو تار کرد تا بتونه نوشته اش رو بخونه. روی تابلوی سفید رنگ با فونت کره ای سنتی نوشته شده بود:
" غذاخوری شکر سفید"
لحظه ای به این فکر کرد که‌چرا چنین‌اسمی باید داشته باشه اما بعد بیخیال افکارش شد چون شکمش داشت بهش علامت میداد که باید چیزی‌ بخوره. پس فقط پا تند کرد و طول خیابون رو قدم زد.
وارد فضای دنج غذاخوری شد و تونست مردی رو که پشت میز نه‌چندان مجهزی ایستاده بود و مشغول آماده کردن نودل ها بود رو به محض ورود ببینه. روی صندلی یکی از میز ها جا گرفت. اون مکان جای باکلاس و یا شیکی نبود اما تنها‌نقطه تفاوتش این بود که چند بلوک بالاتر از قسمتی که یونگی توش زندگی میکرد واقع شده بود. میز ها با حوصله چیده شده بودن و همه چیز تمیز بنظر میرسید.
منو رو به دست گرفت و به لیست غذاهایی که میخواست سفارششون بده نگاهی انداخت. دستاش رو بالا برد و آروم تکونش داد تا توجه یکی از گارسون هارو داشته باشه.
چند ثانیه بعد صدای آشنایی توی گوشش پیچید:
_ سلام آقا. میخاید چی سفارش بدید؟
یونگی نگاهش رو بالا آورد و به پسر مو یاسی که توی یادداشت کردن غرق شده بود نگاهی انداخت که مساوی شد با خیره شدن متعجب جیمین.
_ تو اینجا‌چیکار میکنی؟
_ آجوشی شما اینجا چیکار میکنید؟
هر دو همزمان گفتن اما تنها فرقشون این بود که چهره یونگی خالی از احساس و چشمای جیمین گرد شده بود. اما مرد فقط آهی کشید و ذهنش تازه به یاد آورد که اون با بی حواسی و سیگار کشیدن صرفا برای پرت‌کردن حواسش از چیز هایی که مدام به طرف مغزش حمله‌میکردن دقیقا پنج بلوک رو بالا اومده.
_ اومدم غذا بخورم
_ من‌اینجا کار میکنم
دوباره هر دو به صورت همزمان حرف زدن اما اینبار یونگی با کلافگی کوتاه گفت:
_ رامن!
_ بله؟
_ سفارشمو میگم. رامن‌میخام!
جیمین دستپاچه خندید چون چند ثانیه پیش‌گیج شده بودو بعد به سرعت روی دفترچه اش سفارش مرد رو نوشت.
_ یکم دیگه آماده میشه
جواب یونگی به حرفش "همم" ساده و کشیده ای بود.
بعد از رفتن‌جیمین نگاه کوتاهی بهش انداخت.
پیشبند سفیدی روی پیراهن کرمی پوشیده بود که داخل شلوار مشکیش قرار میگرفت و به طرز عجیبی حرکت کمر باریکش رو با هر قدم نشون میدادن. هر چند تمام اون جذابیت های مردونه با موهای یاسی بامزه اش بهم‌ میریخت.
نفسش رو بیرون داد و گوشیش رو به همراه پاکت سیگار از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت. جایی روی دیوار ها اثری از علامت 'سیگار نکشید' وجود نداشت پس میتونست یه کام برای تنفس راحت ازش برداره درسته؟
نخی ازش بیرون کشید و بعد از آتش زدنش با فندک اون رو بین لب هاش قرار داد و محکم پکی ازش گرفت. چند ثانیه بعد دود خاکستری از گوشه لب هاش خارج شدن.
همونطور که سیگار توی دستش بود ، قفل گوشیش رو باز کرد و به محض باز شدنش ، عکسی که طی یک روز های گذشته زیاد باهاش سر و کار داشت روی اسکرین دیده شد.
پک دیگه از سیگار رفته شد و انگشت اشاره و شست دست راستش به منظور زوج کردن روی صفحه بالا اومدن. هنوز هم فکر کردن به اون‌چه باعث میشد فک هر کسی رو باعث مرگش شده بود رو پایین بیاره و مرگ رو به چشمهاشون نشون بده اما الان نمیتونست. نه وقتی که هیچ مدرک و سرنخی از اینکه چه کسی اون کار رو انجام داده وجود نداشت. حتی پلیس ها هم‌ چیزی پیدا نکرده بودن هر چند مطمئن نبود اون عوضی هایی که چنین لقب مقدسی رو یدک میکشیدن هم دستشون با اون حرومزاده ها توی یه‌کاسه است یا نه.
_ سفارشتون آجوشی.
با شنیدن صدای آشنا و شیرین جیمین رشته افکارش پاره شد و بعد سرش رو به طرفین کوتاه تکون داد بلکه به خودش بیاد. اما بعد با حرکت یک دفعه ای پسر چشماش رو از کاسه رامن‌گرفت و با تعجب بهش نگاه کرد.
جیمین سیگار رو از بین انگشت های مرد گرفت و بعد با احتیاط بین انگشت خودش گذاشت.
_دستتون داشت میسوخت دفعه بعدی مراقب باشین..
و بعد رفت. نگاه یونگی اما به رفتن پسر مسخ شد. میدید که به طرف خروجی میره و بعد از گرفتن کامی از سیگار اون رو روی زمین میندازه و زیر کفش لهش میکنه. پوزخندی زد و همونطور که چاپستیک رو که روی کاسه بود رو برمیداشت زمزمه کرد:
_ وقتی بهش میگم یه نوجوونه باهام بحث میکنه. کوچولوی حواس پرت کن!
مقداری از رشته ها رو داخل دهانش برد و بعد از چشیدن مزه اش "هوم" کشیده ای از بین لبهای چفت شده اش بیرون شد. همزمان که از طعم رامن لذت میبرد به مردی که با توجه به استایلش اصلا نمیخورد مال اون منطقه باشه و از پله های رو به رو پایین میومد نگاه کرد. کت و شلوار مشکی یک دست و خوش دوختی روی یقه اسکی سفید پوشیده بود و ساعت و کفش های براقش نشون میدادن که شخص ثروتمندیه. اما سوال پیش میومد که چرا‌ چنین مردی باید همچین‌جایی رفت و آمد میکرد؟
دوباره رشته بیشتری رو تو دهانش گذاشت و حین جویدن دوباره به اطراف نگاه کرد. میدید که مرد رو به روی جیمین ایستاده و باهاش حرف میزنه. به نطر یه مکالمه عادی بود اما وقتی دید نگاه جیمین و لبخندش
رنگ باخته ، اخم ظریفی روی پیشونیش به وجود اومد.
_ آخه به تو چه یونگی؟ چرا انقدر بهش توجه میکنی؟
کلافه از خودش پرسید و بعد از خوردن آخرین رشته ها سوپ رامن رو سر کشید. دور لبهاش رو با دستمال پاک کرد و بعد از برداشتن گوشی و پاکت سیگار خالی ، از سر جاش بلند شد و به طرف پسر مو قهوه ای که پشت میز پیشخوان ایستاده بود رفت.
_ هزینه غذایی که خوردم رو میخوام بدم
_ بله حتما رامن سفارش داده بودید درسته؟
یونگی سر تکون داد و دستش رو توی جیب پشتی شلوارش برد تا کیف پولش رو بیرون بیاره اما با جای خالیش رو به رو شد‌. اخمی کرد و جیب سمت راستش رو هم‌چک کرد اما خبری از کیف چرمی نبود! همون طور که مشغول گشتن جیب های داخلی سویشرتش شده بود ، صدای جیمین به گوش رسید:
_ من دارم میرم سوبین. شب بخیر
پسر مو قهوه ای که سوبین معرفی شده بود لبخندی زد و با لحنی تذکر مانند گفت:
_ خیلی خب برو اما مراقب خودت باش و از کوچه های تاریک دور بمون. خداحافظ
بی توجه به یونگی کوتاه بغلش کرد و بعد از پچ‌پچ کردن جمله هایی تو گوش هم ، سوبین سرکارش و جیمین از غذاخوری خارج شد.
_ آمم فکر کنم کیف پ...
_ هزینه اش پرداخت شده میتونید برید آقا شب خوش.
چشمای مرد از فرط تجعب گشاد شدن. کی پول غذاش رو داده بود؟ اما بعد با یاد آوردن اینکه چه کسیه و چه کسایی تو ایته وون بهش مدیونن ، پوزخندی زد.
_ خدانگهدار
کوتاه گفت و از فضای غذاخودی خارج شد. به محض اینکه پاش رو بیرون گذاشت به چپ و راست نگاهی انداخت و با دیدن جیمین که تو پیاده رو سمت راست قدم میزد نیشخندی زد. قدم هاش رو تند کرد تا بهش برسه اما سعی کرد سر و صدایی ایجاد نکنه.

WhiteSugarS1 | CompleteWhere stories live. Discover now