Paradise harmony
[ زمان حال ]
_ منظورت از اینکه مرگ بر اثر سکته قلبی نبوده چیه هیونگ؟
تهیونگ با بهت پرسید در حالی که نگاهش خشک شده بود به عکسایی که روی دیوار های خونه یونگی نصب شده بودن. یونگیدستی بین موهاش کشید و اونارو به عقب فرستاد و همونطور که طول سالن بزرگرو رفت و برگشتی قدم میزد توضیح داد:
_ یعنی مرگش از پیشتعیین شده بوده. یعنی اون پلیسای لعنتی و کادر فاکی بیمارستان همشون یه مشت آشغال پول پرستن.
_ اما دکتر چا و متخصص پزشک قانونی...
_ همشون برن به درک میدونی؟! اونچه حالش خوب بود. داشت بهبود پیدا میکرد. خودم با جفت چشام دیدم که از قبل چقدر بهتر شده. اینکه بخواد با سکته بمیره یه شوخی مضحکه!
تهیونگ اما دلایل یونگی رو کافی نمیدید. مردن اونچه چه ربطی به پول پرستی مامور های دولت داشت؟
_ شواهد اینو نشون نمیده هیونگ.
_ شواهد؟
پسر مو قرمز سر تکون داد و با نگاه سوالی مرد مو مشکی فهمید باید توضیح بده:
_ اون ساعتی که من رفتم بیمارستان برای دیدنش ، دکتر چا و پرستار هاش تو اتاق بودن و با عجله داشتن سعی میکردن جلوی ایست قلبی رو بگیرن. تلاش میکردن تا قلبش رو احیا کنن امکان نداره قتل بوده باشه
یونگی به ساده بودن دوستش خندید. یه خنده ی عصبی که نشون میداد اصلا حوصله بحث کردن نداره اما مثل اینکه کائنات دست به دست هم داده بودن تا مغز مین یونگی رو با خزعبلات پر کنن.
_ تو به اینا میگی شواهد؟
_ هیونگ! دکتر چا به من گفت که ایست قلبی بر اثر استرس و پایین بودن سطح پتاسیم یا منیزیم خون به خاطر تغذیه نامناسب بوده. خودش پرونده مربوط به اونچه رو بهم نشون داد. فکر نمیکنی با وجود اون همه زخم روی بدنش و شکنجه های روحی نتونسته تحمل کنه و قلبش به این قضیه واکنش نشون داده؟ خودت خوب میدونی که اونچه یه دختر سخت کوش بود که در همه حالت سعی میکرد پول دربیاره تا بتونه توی این دنیای لعنتی زنده بمونه. کارهای پاره وقت و درس خوندن و علاوه بر اون مشکلات زندگیش همه و همه بهش فشار آوردن. محض رضای خدا هیونگ ، اونچه داشت از سوء تغذیه میمیرد. همه اینا نشون میده مرگش طبیعی بوده
_ استرس و پایین بودن سطح پتاسیم و هر کوفتی مثل این هاه؟
یونگی با پوزخند عصبی پرسید و بالا پریدن ابروش نشون میداد وضعیتش فوق العاده بده.
_ ایست قلبی میتونه بخاطر کمبود اکسیژن هم باشه تهیونگ کیم! نظرت چیه؟ و چیزی که من از اونچه دیدم به خوبی نشون میداد که خفه شده. همچنین تو گفتی وقتی به بیمارستان رسیدی کادر درمان توی اتاق اونچه بودن. از کجا معلوم قبلش اینکارو نکرده باشن؟ یا اصلا شاید بخاطر خفگی سکته کرده از کجا...
_ پاک زده به سرت هیونگ.
تهیونگ با کلافگی حرفشو قطع کرد و عکس روی میز که از گردن اونچه گرفته شده بود رو نادیده گرفت. میدونست یونگی رو بیشتر از اون چیزی که تحملش رو داره عصبانی میکنه اما این واقعا زیاده روی بود.
مرد مو مشکی با شنیدن حرف دوستش سرش رو به سمتش برگردوند و ناباور بهش نگاه کرد. منظورش از اینکه زده به سرش چی بود؟
_ معنی فاکی این حرفت چیه کیم تهیونگ؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و متقابلا مثل یونگی با صدای بلندی شروع به گفتن حرفی که تو اون لحظه بنظرش درست میومد کرد:
_ تو فقط داری همه چیز رو بزرگ میکنی. داری فاکینگ زیاده روی میکنی! دلت نمیخاد به این باور برسی که مرده چون نمیتونی قبولش کنی که آدمای مهم زندگیت یکی یکی از دستت میرن. درسته که نمیتونی به هیچکس اعتماد کنی اما محض رضای خدا با وجود همه اون دلایل و شواهد چطور میتونی بگی یه نفر خفش کرده؟ تو دنبال انتقام گرفتنی مهم نیست چطوری یا چرا تو فقط میخای یه نفر رو متهم کنی. چون هیچوقت کسی نبوده که برای تو اینکارو بکنه و هرگز یه شونه برای تکیه دادن بهش نداشتی چون هیچ وقت کسی دوستت نداشته و نخواستت! چون هرگز کافی نبودی!
بلافاصله بعد از تمام شدن جملاتش مغزش ارور داد و حالا فهمید چی گفته. تهیونگ واقعا نمیخاست جملات آخر رو به زبون بیاره و مشکلات یونگی رو تو سرش بزنه اما مثل اینکه واقعا سخت بود ذره ذره نابود شدن دوستش فقط بخاطر آدما و اتفاقای دورش رو ببینه.
_ نمیدونستم اینقدر بدبختم. ممنون که مطلعم کردی
یونگی با تلخند گفت و با ترک کردن سالن از پله ها پایین رفت و از در اصلی خارج شد. تهیونگ هم خواست دنبالش بره اما چند قدم بعد ایستاد چون حس کرد با وجود اون حرفا یونگی نیاز داره تنها باشه.
مرد مو مشکی اما بعد از شنیدن چیز هایی که دوستش گفته بود حس کرد قلبش آتیش گرفته. یونگی میدونست!
میدونست چقدر رفتارهای ضد و نقیض داره که قابل تحمل و درک نیستن. میدونست هیچ کس توی اون دنیای میلیارد جمعیتی وجود نداره که دوستش داشته باشه. حتی اینم میدونست کسی نیست که تکیه ای براش باشه تا درداش رو باهاش به اشتراک بذاره و براش کاری انجام بده.
اما اینکه یه نفر بخواد همه ی اون مشکلاتو توی چند تا جمله بهش خلاصه کنه یکم زیادی بی رحمی نبود؟ بالاخره اون که ربات نبود! انسان بود حتی اگه بقیه اینطور فکر نمیکردن. قلبش درد میکرد ، احساس ناراحتی بهش دست میداد و میشکست. از همه مهم تر هرگز حتی تو مغزش خطور هم نمیکرد که کیم تهیونگ ، دوست چند ساله اش اینطور باهاش حرف بزنه. اگه یه آدم دیگه بود احتمالا حتی بهش اهمیت نمیداد اما اون مو قرمز لعنتی؟ نه به هیچ وجه!
دستشو داخل جیبش برد تا بتونه پاکت سیگارش رو برای رفع حس بدی که توی وجودش بود رو برداره اما متوجه شد هیچ چیزی اونجا نیست.
فاک! خیلی برای رفتن عجله کرده بود.
به قدم هاش ادامه داد و اهمیتی به باد سوزناک اکتبر نداد. هوا جدیدا سرد شده بود و برگ های زرد و نارنجی روی زمین خبر از اومدن پاییز رو میدادن. دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و با عجله شروع کرد به قدم زدن توی خیابون های شلوغ ایته وون.
ساعت تقریبا به هشت نزدیک بود و شکمش داشت بهش ارور میداد که بره یه چیزی بخوره بلکه سیر بشه. خیلی دلش،میخاست در اون لحظه به غذا خوری شکر سفید بره اما وقتی دید باید اون همه راه رو بره صرف نظر کرد. هر چند دلش برای دیدن آدم های اونجاهم تنگ شده بود!
به قدم هاش سرعت بخشید و بعد از گذر کردن از خیابون ها و کوچه ها ، وارد فروشگاه بزرگی که چندباری ازش خرید کرده بود شد. بدون اینکه به فروشنده ها سلام بده ، بین قفسه ها قدم زد تا چیزی که میخواد رو پیدا کنه.
با دیدن بسته های بیبیمپاپ و رشته ها با طعم های مختلف توی قفسه ها چشماش برق زدن. به سمتشون رفت و رو به روشون ایستاد تا ببینه چه طعمی باید بخره. یک بسته کیمباپ آماده و نودل کاسه ای برداشت و خواست به سمت یخچال بره اما با موهای یاسی رنگ پسری چشماشو تار کرد تا ببینه همونیه که تو ذهنشه یا نه و مثل اینکه حدسش درست بود.
عامل درموندگی مغز مین یونگی چند قدم دور تر ازش ایستاده بود و مثل اینکه داشت مواد غذایی مورد نیازش رو میخرید. همونطور که بسته هاش دستش بودن ، بهش خیره شد.
شلوار آبی روشن و یه دورس راه راه رو با کلاه باکت سیاه پوشیده بود که آستین های لباس فقط اجازه دیده شدن انگشتاش رو میدادن و این به طرز غیر قابل باوری کیوت بود. نمیدونست چقدر بهش نگاه کرده یا اصلا چرا بهش خیره شده اما با ندیدن پسر فهمید کارش تموم شده. سرش رو به طرفین تکون داد تا افکار اضافی کنار برن و با برداشتن دو شیشه سوجو به سمت صندوق رفت.
_ اینارو به اضافه یه پاکت سیگار برام حساب کن لطفا!
رو به فروشنده گفت و دختر بعد از دقایقی هزینه رو اعلام کرد و یونگی با پرداخت پول ، تشکری کرد و به سمت میز داخل مغازه رفت و کیسه اش رو روش گذاشت. بسته رشته کاسه ای رو باز کرد و روی نودلش کمی آب ریخت و توی مایکرویو قرارش داد. یک دقیقه وقتی حاضر شد بیرونش آورد و با گرفتن چاپستیک و خرید هاش از فروشگاه بیرون رفت.
خوشبختانه بیرون از اون مکان میز و صندلی هایی قرار داده شده بود تا آدمای تنها و بیکاری مثل یونگی بتونن غذاشونو با چاشنی حسرت بخورن. آهی کشید و روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست و کاسه نودل رو روی میز قرار داد. چاپستیک هاش رو واردش کرد و مقداری رشته رو وارد دهنش کرد و حین جویدن ، در بطری سوجو رو باز کرد.
_ آجوشی؟
با شنیدن صدای آشنایی سرش رو بالا آورد و به جیمین که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
_ ها؟
_ میتونم اینجا بشینم؟!
_ چرا؟ جا قحطیه یا من سوژه خوبی برای اینمکه مغزمو بخوری؟
رنگ نگاه پسر نشون میداد از حرفای مرد چیزی رو متوجه نشده پس با لحنی آروم گفت:
_ تنها بنظر میرسید
_ خب؟
_ میتونم درستش کنم
چشمای یونگی به وضوح رو صورت پسر خشک شد. اون همین الان چی گفت؟ منظورش چی بود؟ مگه چقدر بیچاره دیده میشد که حتی غریبه ای مثل اون هم متوجهش شده بود؟ چشماش رو از جیمین دزدید و همونطور که از بطری سوجو میخورد، زمزمه کرد:
_ بشین!
مو یاسی لحظه ای درنگ نکرد و با لبخند بزرگی روی صندلی نشست.
_ میخای کل تایمی که دارم غذا کوفت میکنم رو با اون لبخند احمقانت بهم زل بزنی؟
یونگی که سرش پایین و مشغول خوردن نودل بود با لحنی جدی گفت و بعد نگاهش رو به پسر داد.
_ نه اما میتونیم حرف بزنیم
_ راجبِ...؟
_ زندگی
یونگی با جوابش پوزخندی زد. چه موضوع جالب و دردناکی برای به اشتراک گذاشتن.
_ سکوتتونو مثبت در نظر میگیرم. بیاین برای شروع همو معرفی کنیم..من جیمینم! پارک جیمین
پسر با لبخند و لحنی ملایم بیان کرد و یونگی کلافه فقط نگاهش کرد.
_ من ازت اسمتو پرسیدم؟
به پشتی صندلی دست به سینه تکیه داد و جملشو ادا کرد. بلافاصله لبخند از روی صورت پسر محو شد.
_ چی؟ یعنی نه خب من فک..
_ مین یونگی
_ ها؟!
_ قراره هر چی میگم بعدش سوال بپرسی؟ اسمم یونگیه
جیمین بخاطر رفتار مردی که حالا متوجه اسمش شده بود ، هوفی کشید. متقابلا به پشتی صندلی تکیه داد و به چهره یونگی زل زد.
_ اسمتون قشنگه
_ همچنین
_ ممنون آجوشی
وقتی بالاخره این کلمه از دهن پسر خارج شد ، یونگی بخاطر حس های متفاوت و مختلفی که توی قفسه سینه اش حس میکرد ، چشماشو آروم روی هم فشرد.
_ گریه کردید؟
_ چی؟
_ چشماتون قرمز شده. راستش واسه همین خواستم باهاتون حرف بزنم
_ میخای یه کاری کنی من حالم خوب شه؟
پسر به سرعت سر تکون داد. یونگی اشتیاقش رو توی دلش تحسین کرد. پوزخندی زد و همونطور که شیشه دوم سوجو رو باز میکرد با لحنی که به مستی میخورد گفت:
_ پس برام حرف بزن.
یونگی نمیخاست مستقیم اشاره کنه که صدای پسر چقدر قشنگه! نمیخاست بگه توی این وضعیت داغون ، صدای تو باعث میشه احساس آرامش کنم. مسلما زیاده روی محسوب میشد.
_ برام دنیارو از چشمای خودت توصیف کن. بهم راجب دنیای رنگی که مردم ازش حرف میزنن بگو. چون من ندیدم! نمیدونم چشمای من سو نداره یا دنیا واقعا همینقدر تاریکه اما هر چی که هست من نمیبینمش. اتفاقای گذشته نور رو از چشمای من دزدیدن!
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...