Part '5'

215 29 1
                                    


a new murder

_ به به ببین کی اومده دیدن من!
با شنیدن صدای مردی که روی مبل چرم نشسته بود و در حال نوشیدن ویسکی بود لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت. بهش دست داد و روی مبل مقابلش جا گرفت.
_ متاسفم که این مدت نتونستم بیام دیدنت
_ نه که قبلا خیلی میومدی...ولش کن مهم نیست
دونگ سوک با پوزخند گفت و نگاهش رو به پسر داد.
_ کاری که خواستمو انجام دادی هیونگ؟
یونگی جدی پرسید و بادیگاردی که براش ویسکی میریخت رو نادیده گرفت. مرد جرعه ای دیگه از لیوانش نوشید و پا روی پا انداخت.
_ برگشته.
اون یک کلمه ای که دونگ سوک به زبون اورد باعث شد یونگی چشماشو محکم روی هم فشار بده و دستشو مشت کنه.
_ اون هیچ وقت اینجا نبود که بخواد برگرده.
حرفاش از میون دندونای کلید شده اش خارج شدن چون فکر کردن به کسی که خاطراتش توی مغزش هر بار پررنگ تر میشدن باعث میشد بدجور قاطی کنه.
_ برای بررسی پرونده اون دختری که ازش مراقبت میکردی
یونگی پوزخند زد. تو این شرایط گوشه لباش فقط از حرص بالا میومدن و کنترلی روشون نداشت. عصبی بود! عصبی و خشمگین از اینکه پای اون مرد عوضی دوباره توی زندگیش باز شده بود.
_ چی میشد اگه میمرد؟ چی میشد اگه همون موقع ریه هاش از کار میوفتاد؟
چیز هایی که داشت میگفت دقیقا از ته دل سوختش بیرون میومد. توی گلوش گلوله بزرگی داشت بهش فشار میاورد اما واقعا؟! اوه نه یونگی آدم گریه کردن برای اون شخص نبود. شخصی که تمام بچگی هاش رو ازش دزدید و در آخر هم نابودش کرد.
_ آروم باش گربه کوچولو. چرا انقدر به هم ریختی؟!
_ رگای عصبیم دارن بهم فشار میارن
دونگ سوک آهی از بین لباش خارج کرد و بلند شد. یکی از دستاش توی جیبش بود و با دست دیگش مشغول باز کردن دکمه کتش بود.
_ به من نگاه کن مین یونگی! من به جای بغض تو گلوت به خشم توی چشمات ایمان دارم. بهت چی یاد دادم؟ وقتی فقط ۱۲ سالت بود بهت چی گفتم؟
رو به روی مرد کوچکتر آروم قدم میزد و لحنش جدی بودن حرفاش رو نشون میداد.
_ که اگه از کسی متنفرم باید بذارم زنده بمونه
_ درسته و میدونی یعنی چی؟
_ مطمئن نیستم
مرد بزرگتر چشماش رو مستقیم به یونگی داد و با آرامش ترسناکی توضیح داد:
_ یعنی نباید بزاری اون داداش حرومزادت و یه سری از احساساتی که به عنوان هم خون نسبت بهش توی گذشته هات داشتی افکارت رو مختل کنن و یهویی بخوای همه چیز رو بدتر کنی. تو از مین دن متنفری مگه نه؟!
_ آره
_ پس تنفرت رو بهش نشون بده. بزار بدونه کسی که هرگز تابع قوانین نبوده تا خودش باشه چه قدرتی میتونه داشته باشه....بزار ببینه کی دیوونه تره! تویی که به نوبه ی خودت ترسناک ترین کابوس مردم سئولی یا کارآگاه ‌کت شلواری مزخرف اداره پلیس
یونگی بعد از شنیدن حرفای هیونگش زبونش رو به دیواره های لپش فشرد و همزمان تک خندی زد. اعتماد بنفسش رو بدست اورده بود و این ما دونگ سوکی که بود که با افتخار بهش نگاه میکرد.
گلس کریستالی ویسکی رو برداشت و محتواش رو در یک نفس بالا فرستاد و دوباره لیوان رو روی میز کوبید.
_ حالا که مین دن تو ایته وونه چرا از فرصت استفاده نکنیم یونگیا؟
یونگی زبونش رو به دیواره لپش فشار داد و بعد تکخندی زد. از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن لبه ی کتش رو به دونگ سوک گفت:
_ پس ازم میخوای بهش یه نمایش نشون بدم هیونگ؟!
_ دقیقا همینطوره.
_ خیلی خب پس نظرت راجب یه جنگ چیه؟
مرد بزرگتر پوزخندی لباش رو به باز بازی گرفت و بعد با لحنی پر از هیجان اضافه کرد:
_ معرکه است گربه کوچولو
_ حس میکنم باید بیشتر بیام دیدنت
_ البته که باید اینکارو کنی. یادت باشه در کازینو های من همیشه برای خلافکار درجه یکش بازه
یونگی لبخندی زد و  متوجه لبخند معنادار هیونگش شد.
_ این لبای کش اومدت نشون میده یه نقشه داری مگه نه؟
دونگ‌سوک کوتاه خندید و نگاهش رو بهش داد:
_ چشمای تیز بین و هوش بالات رو تحسین میکنم گربه سیاه
و بعد اشاره ای به بادیگاردی که کنار شومینه ایستاده بود داد و چند لحظه بعد ، عکس هایی با زوایای مختلف روی میز قرار داشتن.
قطعه عکسی رو برداشت و همونطور که چکش میکرد به حرف های هیونگش گوش کرد:
_ ساعت یک و نیم ظهر یه معامله تو طبقه بالایی یه غذاخوری ساده اتفاق میفته. با پول های من! با پول هایی که اون جاسوس حرومزاده ازم کش رفته.
_ طرفی که معامله رو باهاش انجام میدن این یاروعه؟
_ درسته. چوی موجین! باندش زیر مجموعه یه سازمان فاکینگ قدرتمند و خطرناکه و اون ارث لعنتی قصد داره با پولای من برای خودش یه سلطنت به پا کنه...هه خنده داره مگه نه؟!
( ارث اینجا به معنای زمین یا ارث و میراث نیست. اسم یه فیمن بوی بازیگره تایلندیه)
یونگی نیشخند زد و همونطور که عکس مردی که تمام دست و گردنش تتو بود رو از نظر گذروند:
_ البته که هست.
_ درسته و من از تو...گربه ی سیاه عزیزم ، میخام که بری و پولارو برداری. و نگران نباش چیزی که میخوای براش تلاش کنی برای خودت میشه
_ پیشنهاد وسوسه برانگیزیه. چه مقدار پوله و اسم غذاخوری چیه؟
مرد بزرگتر که حالا داشت پیپ تنباکوش رو دود میکرد ، با لحنی هیجان انگیز جواب داد:
_ صد میلیون دلار...غذاخوری شکر سفید
به محض شنیدن اسم مکان ، حتی همون نیشخند یونگی محو شد.
_ ش..شکر سفید؟
_ درسته! یه غذاخوری ساده لعنتیه اما طبقه بالاش یه بار کوفتیه که انواع و اقسام خلافکارا توش چادر زدن و معاملات و خرید و فروش برده جنسی انجام میدن. چون کی فکر میکنه کسی توی یه رستوران کوچیک دست به چنین کارایی بزنه؟
مو مشکی با چشمای گرد شده نگاهش کرد اما ذهنش عمیقا درگیر شخصی بود که اونجا کار میکرد. شخصی که توی این مدت کم تمام مغز مین یونگی رو مختل کرده بود.
_ انجامش میدی درسته؟ نباید بزارم با پولایی که برای هر قرونش کلی آدم کشتم و کارای غیر قانونی کردم توسط یه مادر جنده لعنتی به فاک بره مگه نه؟
_ اما...من..جیم...ولش کن! باشه انجامش میدم
سرش رو به طرفین تکون داد تا تمامی صحنه هایی که قابی از اون غنچه یاس توش دیده میشد ، کنار برن و بعد بلند شد.
_ میدونستم! برای همینه که بهت اعتماد دارم. تو دست پرورده ی منی پسرم.
دونگ سوک بیان کرد چون مین یونگی برای اون دقیقا حکم فرزند نداشته اش رو داشت.
بعد از  یه بغل کوتاه و دوستانه و زمزمه مرد توی گوشش که خبر از ندفق بودن تو کارش میداد ازش خداحافظی کرد و بعد از تکون دادن دستش برای بادیگارد هایی که به خوبی میشناخت از اتاق خارج شد و بعد از طی کردن راهرو ، کازینو رو ترک کرد.
همونطور که به موتور کاوازاکی عزیزش تکیه میداد گوشیش رو از داخل کت آبی روشنش بیرون آورد و سریعا شماره دوستش رو گرفت:
_ سلام رفیق قدیمی!
سریعا صدای مرد توی گوشش پخش شد.
_ اوه مین یونگی چه عجب یادی ز ما کردی..
_ شوخی رو بذار کنار و بهم اطلاعات و جزئیات مهم زندگی یه کارآگاه رو پیدا کن شنیدی؟
_ خودت خوب میدونی که من دیگه تو اون کار نیستم مین.
یونگی با لحنی جدی تر جواب دوستش رو داد:
_ این دفعه واقعا مهمه. نباید بهم کمک کنی تا کسی که بچگیمو ازم دزدید زجر کش کنم؟
_ آه.‌.تو خوب میدونی که من بهت نه نمیگم و اینطوری باهام حرف میزنی؟ خیلی خب کی هست؟
به محض درک کردن سوالش ، وجود یونگی از اسمی که قرار بود به زبون بیاره تو آتیش سوخت.
_..می..مین دن!
_ آها با...چی؟ دن؟ یونگی تو...
_ درسته ووسونگ. اومده ایته وون
یونگی میتونست چهره دوستش رو حتی از پشت تلفن هم تجسم کنه. اون الان دهنش از فکش جدا شده بود و با بهت به رو به روش زل زده بود.
_ خیلی خب خیلی خب انجامش میدم.
_ ممنون سونگی. این کارتو فراموش نمیکنم..خدانگهدار
با مهربانی کم سابقه ای لب زد و بعد از چند ثانیه تماس رو قطع کرد. گوشی رو به جیب برگردوند و همونطور که سعی میکرد موتورش رو روشن کنه با خودش حرف زد:
_ اومدنت به اینجا بدترین کاری میشه که در طول عمرت انجام دادی کارآگاه دن
کلاه کاسکتش رو روی سر گذاشت و سوار موتور شد و بعد از چند استارت ، به سمت پاتوقی که قرار بود بچه هاش رو جمع کنه روند.
مین یونگی برای نمایشی که قرار بود به برادرش نشون بده بینهایت هیجان زده بود!

WhiteSugarS1 | CompleteWhere stories live. Discover now