Part '10'

172 23 3
                                    

justice

" تو این دنیا ، یا تو زنده ای یا داری میمیری یا مردی!"
پارک جیمین

"فلش بک"
_ شش..پنج..چهار..
مرد با خوشحالی در حالی که پسرش رو پاهاش نشسته بود و شیرین ترین خنده های فرشته اش رو گوش میداد با همسرش اعداد رو شمرد.
_ سه...دو..یک
بالاخره پسر کوچولو به سمت کیکش خم شد و شمع چهار سالگیش رو فوت کرد. شنیدن جیغ و هورای والدینش که جمله "تولدت مبارک" رو براش میخوندن باعث هیجان غیر قابل توصیفی توی بدن کوچولوش میشد.‌
_ تولدت‌مبارک فرشته مامان و بابایی
هایِرا با شوق و لحنی بشاش داد زد و با فشردن لپ های پسرش ، گونه های نرم و سرخش رو محکم بوسید.
_ آیی درد کرد
جیمین نالید اما به محض دیدن لبخند آرامش بخش مادرش ، بغلش کرد و با دستای کوچولوش موهای خوش رنگش رو نوازش کرد.
_ مینی ادم بزرگ شد مامانی؟
زن در تلاش بود برای شیرین بازی های معجزه ی زندگیش ضعف نکنه. با انگشتای بلندش پشت کمر جیمین رو اروم ناز کرد.
_ معلومه که شد! بال های فرشته من داره بزرگتر میشه
پسر کوچولو سرش رو از روی شونه مادرش برداشت و بعد از بوسیدن پیشونیش با لب های کوچیک و نرمش ازش جدا شد.
_ یعنی بعدش مینی میتونه پرواز کنه؟
_ پرواز کنه تا کجا بره؟
این بار کانگ هو به حرف اومد و لبه لباس پسرش رو کشید تا توجهش رو جلب کنه. جیمین با اینکه اولش کمی ترسید اما بعدش شست دست پدرش رو گرفت و روی پاهای بزرگ مرد رفت و ایستاد.
_ هر جا که مینی دلش بخواد
مرد لبخندی زد و انگشت‌اشاره دست آزادش رو روی قلب پسر گذاشت:
_ در واقع تا هر وقتی که‌ اینجا بتپه و مهربون باشه ، بال های مینی بزرگتر میشن و بعدش فرشته‌میتونه زیر آسمون بی کران اقیانوسی رنگ پرواز کنه
_ قلب من مهربونه بابایی..
_ البته که هست! تو معجزه ی خدایی معلومه که قلب کوچولوت مهربونه
کانگ هو صورت پسر مو قهوه ای شیرینش رو بوسید و بعد محکم بغلش کرد و همونطور که از نوازش های ریز حیمین روی کتفش لذت میبرد به هایرا که با چشمای نیمه اشکی بهشون خیره شده بود نگاه کرد. دستش رو به سمتش دراز کرد و با دیدن لبخندش متقابلا لبخند زد.
با اومدن زن اون رو هم در آغوش گرفت و حالا هر سه تاشون از بغل درمانی نهایت استفاده رو میبردن.
_ مینی دوستتون داره مامان بابایی
جیمین با ذوق گفت و بین پدر و مادرش نشست.
_ ما بیشتر پسر بهشتی...ما بیشتر
بعد با شنیدن صدای پدر و مادرش خندید و دستاش رو محکم بهم کوبید. برق نگاه والدینش خبر از افتخار و امید زنده ، میدادن! درسته...جیمین اونها براشون معجزه ی خدا مستقیم از طرف بهشت بود...

"پایان فلش بک"

:::::::

پلک های سنگینش به زور از هم فاصله گرفتن و بعد دیدگانش سقف نه چندان غریبه ای رو مشاهده کردن‌.
سرش رو به آرومی به طرفین چرخوند تا آنالیز کنه و متوجه بشه دقیقا کجاست و لعنت به اون فضای دنج و کاراملی رنگ آشنا...
تو خونه ی جیمین چیکار میکرد؟
از آرنج هاش به عنوان تکیه گاه استفاده کرد تا کمی بتونه بلند بشه و رو به روش رو ببینه که همون لحظه پتو از روی بدنش کنار رفت و متوجه شد که به غیر از شلوار تقریبا نمناکش چیز دیگه به تن نداره‌.
و در لحظه این سوال پیش میومد که جیمین چطور دست تنهایی لباسش رو در آورده در حالی که از مرد ها میترسه و جثه اش برای کسی به سنگینی یونگی زیادی کوچیکه؟
زیر لب از درد نالید چون تمام‌جوارحش داشتن‌درد میکردن و میسوختن. پتو رو از روی خودش کنار زد و بلند شد تا بتونه سر و گوشی اب بده و بفهمه اینجا‌ چخبره. با احتیاط چند قدمی روی پارکت های‌چوبی و قهوه ای روشن برداشت و با صورتی درهم به سمت جایی که بوی خوشی ازش میومد رفت.
توی‌ چهارچوب در ایستاد و بهش‌تکیه‌داد و با هدایت کردن موهاش به سمت بالا با صدایی دورگه به صدا در اومد:
_ پس اینجایی
جیمین که یکی از دست هاش روی کمرش بود و مشغول هم‌زدن سوپ‌ داخل قابلمه بود با شنیدن صدای بمی ترسیده به خودش اومد. دستش رو روی قلبش گذاشت و به برگشت تا پشت سرش رو ببینه.‌‌
یونگی‌ اونجا بود...با بالاتنه ای برهنه و در حالی که شونه ی سمت چپش توسط تتوهای زیباش به سبک مائوری مزین شده بود و موهاش که در عین مرتب بودن ، ژولیده بودن. با دیدن بدن و هیکلش یاد دیشب می افتاد و این بود که باعث شد گوش هاش تا مرز سوختگی قرمز و داغ بشن.
افکارش چرا انقدر راجب این مرد لعنتی عجیب بودن؟
_ باید استراحت کنی...اینجا نباش
دستپاچه‌گفت و به سمت قابلمه برگشت و لبش رو بابت فکری که‌کرده بود از خجالت گاز گرفت.
_ میتونی بگی دیشب چه‌اتفاقی افتاد؟
_ ها؟
_ دیشبو میگم...من‌چرا انقدر بی حالم؟
مو یاسی در عینی که زیر شعله اجاق رو خاموش میکرد و به سمت کاسه خم میشد تا یکی برداره جواب داد:
_ مثل اینکه سرما خورده بودی چون تب داشتی بعدشم عین این آدمای شل و ول بیهوش شدی...چطور انقدر زود بیهوش میشی؟ هیچ‌میدونی چه‌مشقتی کشیدم تا بیارمت اینجا؟ تا نیم‌ساعت‌کمرم گرفته بود تا بتونم ببرمت حمو...
به این قسمت از جملش‌که‌رسید حرفش رو قطع‌کرد و هوفی کشید. چرا انقدر خجالت میکشید؟ یونگی با چشمای گرد به حرکاتش نگاه میکرد و با دیدن حرص خوردن های‌بامزه اش لبخند ملیحی روی لب هاش شکل‌گرفته بود.
_ به هر حال اگه حالشو داری برو روی صندلی بشین اگرنه روی تشک دراز بکش و منتظر بمون تا بیام!
پسر با دقت قطره ای از سوپ‌که‌گوشه کاسه رو کثیف کرده بود پاک کرد و اون‌رو روی سینی گذاشت.
از نظر یونگی ، جیمین توی آشپزخونه‌ کوچیکش وقتی که دائما آستین بلند لباس سفیدش رو بالا میداد تا مبادا کثیف بشه یا موهای خوش رنگ‌ و زیباش رو با انگشت کوچیکش کنار میزد ، حتی خوشگل تر دیده میشد.
_ باشه جناب‌ پارک جیمین!
یونگی با تکخند زمزمه کرد و با‌فاصله گرفتن از چهارچوب در از اونجا رفت و به سمت تشک نرمی که چندی‌پیش روش خوابیده بود‌ پناه برد. روش نشست و بعد از گذاشتن بالشت پشت سرش به دیوار تکیه داد تا راحت تر باشه و بعد چشم هاش رو روی هم فشرد.
خاطراتش تا وقتی‌که جیمین دستش رو گرفته بود براش روشن و آشکار بودن اما باقی اونها محو و نامعلوم توی مغزش پرسه‌میزدن و باعث میشد نتونه به‌چیزی فکر کنه. جدا چه اتفاقی افتاده بود؟
_ من اومدم!
با شنیدن صدای پسر و سپس دیدنش که سینی به دست داشت لبخندی زد و جمع تر نشست. جیمین کنار تشک جا‌ گرفت و سینی رو روی زمین‌گذاشت و به حرف اومد:
_ سوپ‌همیشه برای سرما خوردگی خوبه و حالو بهتر میکنه.
قاشق رو داخل کاسه گذاشت و توی دستاش گرفت:
_توی اینترنت تحقیق کردم و فهمیدم‌اگه سیر بریزم توش حتی خیلی مفید تره. مطمئنم خیلی زود خوب میشی
یونگی با دیدن جیمین که کاسه رو به سمتش گرفته بود خواست بگیرتش اما با فکری که به ذهنش رسید با ناله ای تصنعی لب هاش از هم‌باز شدن:
_ ولی من‌نمیتونم یعنی..خب..میدونی دستامو به خاطر درد خیلی نمیتونم‌ حرکت بدم. کمکم‌میکنی؟
جیمین با شناسایی مظلومیت توی تن صداش که تضاد فوق العاده بزرگی با قیافه بی حال و چشم های تب دارش داشت آه کلافه ای کشید. کمی بهش نزدیکتر شد و با پر کردن قاشق مقداری ازش رو به آرومی وارد دهان یونگی کرد.
چند ثانیه بعد وقتی گیرنده های چشایی مرد مزه دلپذیر سوپ رو روی زبون حس کردن برق توی چشماش به وضوح دیده شد.
_ جدا نمیدونستم مریضی چقدر فایده داره اگرنه زودتر از اینا مریض میشدم
پسر متعجب زده از جمله‌ احمقانش نگاهش کرد:
_ دارم باور میکنم دیوونه ای. چطور ممکنه بخوای مریض شی؟
یونگی بی حرف بهش خیره شده بود و به حرص خوردنش میخندید. چطور ممکن بود عصبی بودن یه نفر در این حد بامزه باشه؟
_ اگه جای‌من بودی اینو نمیگفتی بچه...هی پارک‌جیمین!
مرد جمله دوم رو با صدای تقریبا بلند تری بهش گفت و جیمین بعد وارد کردن چندمین قاشق از سوپ به دهان یونگی جواب داد:
_ بله؟
_ اوضاع شکر سفید چطوره؟
_ خراب. پلمپ شده و اصلا معلوم نیست کی باز شه شاید هیچوقت هم نشه چون کی میاد توی یه رستورانی که توش قتل انجام شده غذا بخوره؟
با شنیدن این‌ جمله اخم های یونگی کمی در هم‌رفتن. نگران و ترسیده بود. فقط فکر کردن به اینکه جیمین بفهمه اون قاتل دقیقا خودشه خون توی بدنش یخ‌میزد از طرفی نگران بود چون چی میشد اگه بخاطر کثیف کاری های شغلش اون همه کارمند بیچاره بشن و تا مدت ها نتونن کسب درآمد کنن؟
_ پس چطوری پول در میاری جیمینی؟
مو یاسی در حالی که قاشق رو از سوپ‌ پر کرد به لحن نگرانش گوش داد اما...شنیدن اسمش از زبون این مرد انقدر خوش آوا بود که لبخند ملیحی لبهاش رو بازی گرفت‌.
_ هنوز ایده ای راجبش ندارم. دارم دنبال کار میگردم اما مطمئنم سوبین اجازه نمیده تو جاهای ناآشنا کار کنم پس نمیدونم
_ سوبین چیکاره ی توعه؟
_ دوستم!
_ پس چرا‌ انقدر روت حساسه؟
یونگی بعد از خوردن سوپ ، طوری سوالش رو پرسید که جیمین با تعجب قاشق رو ازش دور کرد. تقصیر مو مشکی که نبود. فقط فکر کردن به این‌که اون پسره ی قد بلند دراز با جیمین قرار میزاره عصبانیش میکرد و میترسوندش.
_ خب اون از شونزده سالگی باهام‌دوست بوده و همیشه هوامو داشته...حق داره که حساس باشه درسته؟
و بعد زیر لب اضافه کرد:
"یا حداقل پناه بیچارگیم بوده"
اگه جیمین میخاست راجب این قضیه صحبت کنه قطعا میشکست. و این شکستگی جراحتی سطحی‌نبود! درد داشت...دردش استخون هاش رو پودر ، شونه هاش رو خمیده و زانو هاش رو سست کرده بود.
لب هاش حتی نمیخواستن برای گفتن یک کلمه از هم‌باز شن.‌ حتی اگه‌میخواستن هم نمیتونستن. سال هایی که گذرونده بود روحیه اش رو نابود و شیره وجودش رو از تنش بیرون کشیده بود...
_ درسته!
یونگی بیان کرد و گوشه لب هاش رو توسط دستمالی که جیمین به سمتش گرفته بود پاک کرد.‌ از همین حالا برای پیدا کردن یک مکان جهت کار کردن ذهنش مشغول شده بود.
اگه باعث شعله گرفتن یک شاخه کوچیک شده بود باید قبل از آتیش گرفتن کل جنگل جلوش رو میگرفت. یا حداقل...از زیباترین گلش محافظت میکرد..
_ اونا مادر و پدرتن؟
یونگی با چرخوندن چشماش توی فضای اتاق و دیدن قاب عکسی که روی میز کنار‌پنجره قرار گرفته بود پرسید و منتظر جواب موند. جیمین آهی کشید. نمیفهمید چرا سوالات این مرد انقدر شخصی و در عین حال زیاد باشن. اما با کلافگی به حرف اومد:
_ آره هستن!
_ پس واسه همینه تو انقدر خوشگلی؟
جیمین تکخند تو گلویی زد و در حالی که دستاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود به عکس نگاه کرد.
_ شاید..
_ شاید؟ بچه تو باید خداروشکر کنی مامان و بابات اون شب نخوابیدن
یونگی بی حواس جمله اش رو بیان کرد اما با صدای معترض و ضربه ای که به بازوش خورد متوجه اینکه چی گفته شد.
_ چطور میتونی راجبشون اینطوری حرف بزنی؟ احمق!
مو مشکی اخماش رو بخاطر درد ناچیز توی بازوش در هم کشید. توی اعماق قلبش این پسره ی لعنتی رو دوست داشت پس یقینا هر دردی از طرف اون رو بینهایت عاشق بود.
حقیقتا چه دردی به این اندازه شیرین و زیبا بود؟
_ بنظر خیلی دوستشون داشتی که انقدر دربارشون حساسی مگه نه؟
_ اگه قلبم نتونه کسایی که منو "فرشته بهشتی" صدا میکردن دوست داشته باشه...پس تو به من بگو قلبم به چه دردی میخوره؟
پسر با لحنی متفکر بیان کرد و با برداشتن سینی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
_ هیچ کار‌!
یونگی به آرومی بعد از غیب شدن وجود جیمین از فضای حال زمزمه کرد و با جمله هایی که از مو یاسی شنید تونست رد شدن تک به تک صحنه های زندگیش جلوی چشماش رو حس کنه. پلک هاش برای چمد لحظه روی هم‌ افتادن و کاست زندگیش پخش شد.
صحنه اول برمیگشت به شش سالگی.
زمانی که یه پسر کوچولوی تخس با موهای نه چندان بلند مشکی و بیلرسوت های رنگارنگ بود و برای زمین خوردن توی حیاط مهد کودک گریه میکرد اما هیچ کسی نبود که کمکش کنه.
صحنه ی بعدی..هفت سالش بود.
صدای مادر و پدرش رو میشنید که توی اتاق با هم دعوا میکردن و راجب زندگی بچه هاشون حرف میزدن و اهمیتی به گریه های پسر کوچولوشون که داشت گریه هاش رو توی عروسک بزرگ گربه ایش خفه میکرد ، نمی دادن.
نه سالگیش سال تحول و رویا پردازی برای زندگی آینده اش بود.
خوب یادش بود شبی که مادرش رو از آرزوی دوست داشتنیش مطلع کرده بود و بعد تمام پوسترای خواننده های محبوبش کف پارکتای اتاقش با اشک هاش خیس شدن.
صحنه تغییر کرد. ذهنش حالا توی یازده سالگیش قدم میزد.
سرخی جای سیلی پدرش روی گونه ی نرمش تضاد زیادی با سفیدی پوستش داشت. دستاش رو مشت نگه داشته بود و برگه ی امتحانش رو بین انگشتاش فشار میداد. عجیب بود نه؟ حتی حق گریه کردن هم نداشت.
دوباره نمره بدی آورده بود و این نمرات برای وکالت اصلا کافی نبودن.
سکانس آخر از کاست دوران بچگیش مربوط میشد به دوازده سالگی!
زمانی که از مدرسه ی شبانه روزی اجباری برگشته بود و با قدم های بلند به سمت خونه میدوید. اما چشمای سیاه و گربه ایش از پشت شیشه به صحنه ی رو به روش خیره شدن بودن. برادرش روی صندلی نشسته بود و پدر و مادرش با لبخند و بوسه بهش هدیه های تولدشون رو تقدیم میکردن.
پس یعنی دلشون برای پسرشون تنگ‌نشده بود..با اینکه تولد هر دوشون توی یه روز و فقط با اختلاف دو ساعت بود اما اون مرد و زن منتظر قل کوچکتر نمونده بودن..مثل اینکه بودن یا نبودن گربه کوچولو توی زندگی اون ها فرقی نداشت.
بی ارزش و ناکافی.
دو کلمه ای که داشتن خودشون رو توی مغزش‌ به زور جا‌ میکردن تا بهش بفهمونن مال دنیای خانواده مین‌ نیست. چون علاوه بر والدینش ، حتی برادرش هم از رفتن داداش کوچولوش خوشحال بود!

WhiteSugarS1 | CompleteWhere stories live. Discover now