Divine
" من احساس کردم دارم دوباره توی باتلاق گذشته فرو میرم. بدنم سنگین شده ، میخام بخوابم ولی میخام تا صبح بیدار بمونم. میخام تنها باشم ولی میخام یه نفر باشه که محکم بغلم کنه و تو بغلش گریه کنم. میخام تنهام بزارن اما میخام نگرانم باشن. من چی شدم؟ همه ی این احساسات و رفتار های ضد و نقض توی دلم آشوب شدن و کم کم دارن من رو ذوب میکنن..لطفا منو نجات بدید"
پارک جیمینیونگی احساس میکرد دنیا روی سرش خراب شده. احساس اون بچه یتیمی رو داشت که تنها دوستش بهش خیانت کرده بود و حالا هیچ کسی رو نداشت تا باهاش هم بازی بشه. انگار یه سطل آب یخ خالی کرده بودن روی سرش چون بعد از شنیدن حرف های وویونگ بی نهایت دست و پاش یخ زده بود. با اینکه شومینه رو به روش در حال آتش گرفتن بود حسمیکرد داره ینجمد میشه. بی نهایت غیر قابل باور بود براش!
برادرش تبدیل به یک شیطان لعنتی شده بود. بنظر برای پول و مقام هر کاری میکرد و گند کاری هاش رو با شغل قانونیش جمع میکرد. واقعا؟ دنی هیونگی که توی دوران بچگیش طرفدار حق و عدالت بود حالا چنین رفتاری از خودش نشون میداد؟ اون پسری که با وجود چند ساعت بزرگتر بودنش از یونگی باز هم برای برادر کوچولوش مثل پدر رفتار میکرد حالا توی یک سازمان غیر قانونی به اسم ساتان کار میکرد و نوجوون ها رو گول میزد؟
مومشکی از کارآگاه مین متنفر بود. بی نهایت توسط اون و والدینش اذیت و شکنجه روحی شده بود و از همشون به قدری تنفر داشت که میدونست حتی اگه با وحشتناک ترین روش های ممکن رنج ببرن و بمیرن هم دلش خنک نمیشه اما محض رضای خدا ، تا دیروز دن برای یونگی مثل "پدری" بود که وظیفه اش نوازش موهاش و پاک کردن اشکاش بود. مثل "مکانی" بود که
امنیت توش حرف اول رو میزد و توی سختی ها نه مثل یک کوه بلکه دقیقا مثل یک برادر واقعی کنارش می ایستاد و دستش رو میگرفت. مثل "خدایی" بود که بعد از آفریدگارش میپرستید. چون مین دن..با وجود قیافه ی خشن و همیشه اخموش بی نهایت معصوم و مهربون بود. البته شاید این صفات فقط برای یونگی صدق میکرد!
و حالا چی میشنید؟ نمیدونست چرا اما با اینکه از نظر مغزش همه چیز منطقی بود باز هم ته قلبش نمیخاست به این باور برسه که " داداشت ، واقعا داداشت نیست".
_ توی خلسه گم شدی آقای مین؟
صدای زهر دار پسر رو که شنید چشمای سردش رو بهش داد:
_ شاید شدم. توی خلسه خاطرات..
_ باورش سخته میدونم..
وویونگ طرز نشستنشو اصلاح کرد و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و به پشتی کاناپه تکیه داد:
_ اما گریه نکن.
تلخندی که روی لب های پسر به وجود اومد از چشم های یونگی دور نموند.
_ من گریه کردم و چیشد؟ یه درد به کوله بار درد ها اضافه شد. انقدر اون درد هارو قایم کردم که فکر کنم شونه هام خم شده..تو اینکارو نکن!
_ قرار نیست برایکسی گریه کنم خصوصا دن که هرگز واقعا اشک هام رو پاک نکرد.
مرد آهی کشید و سیگار دیگه ای برداشت و به آخرین نخ توی پاکتش نگاه کرد و بعد مردمکای سیاهش رو به پسر دوخت.
_ میخای؟
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه ، پاکت رو به سمتش پرا کرد و وقتی وویونگ با دستپاچگی اون رو بین دوتا دستاش گرفت نیشخند زد. فندک رو به کاغذ رول شده زد و اون رو بین لب هاش گذاشت و پک عمیقی گرفت.
_ چه سیگارای ارزونی میکشی.
_ هفت هزار وون پولشه
یونگی فندکش رو هم به سمت پسر پرت کرد و به صحبتاش وقتی که داشت سیگارش رو روشن میکرد گوش کرد:
_ اونایی که دن میکشه هفتصد هزار وونه.
_ داری سعی میکنی منو با اون مقایسه کنی؟ هوس مردن کردی؟
پسر حرفش رو نادیده گرفت و دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت:
_ میدونی اون یکی عضو حلقه اول هم همچین بی تقصیر نیست. مواد مخدر صادر و وارد میکنه و بههمین دلیله که کل ساتان از سیگار برگ استفادهمیکنن الا دن.
یونگی که همینطوریش هم بی حس بود و احساسمیکرد جایی بین زمین و آسمون معلقه با لحنی بی تفاوت زمزمه کرد:
_ چرا؟
_ از چوی موجین خوشش نمیاد.
با شنیدن اون اسم روح یونگی دوباره به بدنش برگشت پس با چشمای گرد شده نگاهش رو به پسر داد:
_ چوی موجین؟
_ اولین کسیه که اومده حلقه اول و تقریبا پونزده ساله توی ساتان کار میکنه ولی میدونی؟ از بس بی مصرفه که هیچکس تو سازمان ازش حساب نمیبره..آیش..نچ نچ مرد بیچاره!
وویونگ با بی حالی و لحنی سرگرم بیان کرد و لبخند مرموزانه ای زد. مغز یونگی اما داشت منفجر میشد. اونی که داشتن راجبش حرف میزدن کسی بود که بخاطرش مرتکب یه قتل لعنتی توی محل کار جیمین شده بود.
پس یعنی سازمان ساتان خیلی قبل تر از اینها به زندگیش نفوذ کرده بود منتها الان داشت به اصل قضیه پی میبرد. الان باید با این حجم از اطلاعات توی ذهنش چیکار میکرد؟ مطمئن بود چند هفته نیاز داره تا ریکاوری بشه اما...سوال اصلی این بود که چرا همه ی این اتفاقات دقیقا بعد از دیدار با جیمین اتفاق افتاده بود؟ زندگی خودش که پر تلاطم و داغون بود از طرفی تمام این چیز هایی که از آدمای دور و برش میشنید به شدت حال روحیش رو دگرگون میکرد.
آخرین باری که انقدر درمونده بود ، برمیگشت به دوران بچگیش و نوجوونیش...
_ کی انقدر بیچاره شدی مین؟
در حالی که سرش رو روی تکیه گاه مبل قرار داده بود و با استخون شَستش چشماش رو مالید به خودش گفت و آه بلندی کشید.
_ چیشد که رابطتون به یغما رفت؟
یونگی پوزخند زد چون سوالش به شدت مسخره و خنده دار بنظر میرسید.
_ آدم حسابت نمیکنم که بخام از خودمو و روابطم بهت بگم.
_ مجبوری که بگی چون من کسیم که میتونه اطلاعا..
_ مجبور نیستم! به هیچ وجه. اگه بهم داری راجب کثافت کاریای آدم های دور و برت میگی بخاطر اینه که مشکلمون با هم یکیه. در ضمن تو خودت درباره خواهرت بهم گفتی من نیازی نداشتم تا راجبش بشنوم.
وویونگ خنده ناباوری کرد و فیلتر سیگارش رو روی زمین انداخت و با پا لهش کرد.
_ یه عوضی دقیقا مثل دادا...
حرف پسر با پرتاب شدن چاقویی به سمتش خم شد. تیزی چاقو دقیقا یک سانتی متری صورت وویونگ و داخل مبل فرو رفت.
_ دفعه دیگه که خواستی منو با کسی مقایسه کنی مراقب باش شمشیرم زیر گلوت نباشه.
_ چه حرفه ای...
پسر با لبخندی وارونه گفت و ابروهاش رو بالا انداخت. دسته چاقو رو گرفت و اون رو بیرون کشید و حینی که با دقت انالیزش میکرد شروع به حرف زدن کرد:
_ خب مین یونگی؟ تو هم راجب خودت بگو. میخام بدونم داداش دن چه تفاوتی باش داره..
_ تا اونجایی که من میدونم تو راجب خودت فقط گفتی که برای اطلاعات رفتی زیر این و اون..در نتیجه نظرت راجب اینکه با خودت شروع کنی چیه؟ هنوز مونده که شخصیت منو درک کنی پسر.
وویونگ خنده تو گلویی کرد. زبونش رو روی لباش کشید و لب هاش رو از هم باز کرد:
_ تنها چیزی که نیازه بدونی اینه که من عضو حلقه سومم. کارم جمع کردن جنازه هاییه که افراد کله گنده سازمان میکشن. از سری کار های دیگم که به تازگی بهم دادن ، پیدا کردن لوکیشن برای حلقه دومه.
_ شغلت باحاله امیدوارم نمیری.
یونگی با بی تفاوتی جواب داد و وقتی وویونگ گفت که حالا نوبت خودشه با یک کلمه خودش رو معرفی کرد.
_ قاتل سفارشی.
لبای پسر از سرگرمی به شکل "o" در اومدن و بعد برای اینکه روی مخ مرد راه بره لب زد:
_ شغلت باحاله امیدوارم نمیری.
_ نمیمیرم چون کارمو بلدم.
وویونگ لبخند وارونه ای زد و شروع کرد به دست زدن براش.
_ به هدفت رسیدی مگهنه؟
_ خیلی باهوشی.
در واقع بعد از اینکه پسر خودش رو معرفی کرد از روی پوزخند محو یونگی متوجه شد که چه گندی تقریبا بالا آورده. اون بهش اعتماد نداشت و میخاست ازش اولین نفر راجبش اطلاعات کسب کنه تا اگه اتفاقی افتاد خودش کسی نباشه کهتو دردسر میوفته.
برای وویونگ ، یونگی دقیقا شکل دیگری از دن بود! شاید حتی شرور تر...
YOU ARE READING
WhiteSugarS1 | Complete
Fanfictionمین یونگی هرگز فکرش رو هم نمیکرد یه پسر مو یاسی که توی یه غذافروشی ساده کار میکرد ، انقدر حال قلب و مغزشو دگرگون کنه! اون هیچ ایده ای راجب اینکه چطور یه پسر کوچولو تونست به راحتی تمام زندگیش رو توی دستاش بگیره نداشت. اما آیا عاشقانه ای که اونها میسا...