پارت چهارم

140 38 8
                                    


بقیه ی روز رو، هری انگار روی ابرها راه میرفت.
احساس میکرد اعتماد به نفسش بیشتر شده و با خشنودیِ خاصی توی پارکینگ قدم میزد.
بهترین دوستش کنارش بود. و حس اینکه یه نفر داستانشو میدونه و همینجوری که هست پذیرفتتش وصف ناپذیر بود.

زین در کنارش بود و باهم کتاب هاشونو از کمد راهروی مدرسه برداشتن.
یجورایی حتی دیگه نگران جزمین هم نبود که یهو پیداش بشه....

حداقل میدونست که زین میدونه که همجنسگراس. و اگه جزمین چیزی میگفت، مهم نبود.

توی کلاس، روی میزش نشسته بود و به عقب تکیه داده بود. تند تند آدامس میجوید. استرسش هنوز کاملا برطرف نشده بود.
لویی ده دقیقه دیر اومد. نفس نفس زنان در رو باز کرد و داخل کلاس شد. از کنار هری رد شد و کیفش و کنار پاش به بازوی هری سابیده شد. هری سعی کرد نگاش نکنه...

دلش نمیخواست لویی فکر کنه حالا که سکس داشتن، همش میخواد دنبالش باشه یا نگاهش کنه یا باهاش تعاملی داشته باشه. اون به لویی که همیشه آزارش میداد و تیکه میپروند بیشتر عادت داشت.

همچنان جمله ی اون شبِ لویی توی مغزش میچرخید،
"انگار که نمیخوای دوباره انجامش بدی...."
دوباره....
لویی واقعا فکر میکرد که هری دوست داره دوباره انجامش بده؟؟!!
اون سه سال متوالی هری رو دست انداخته بود، کوچیک کرده بود و اذیت کرده بود. هری اونقدری برای خودش ارزش قائل بود که تو نخ کسی مثل لویی تاملینسون نباشه...

خداروشکر بعداز کلاس ،لویی بدون هیچ حرف و نگاهی رفت. و از اونجایی که اخرین کلاس بود، نیازی نبود نگران چیزی باشه...

وقتی توی راهرو با جمعی از بچه ها برخورد کرد، لویی رو دید که کنار دوستاش ایستاده ،اما دهنش بسته س و حرف نمیزنه. پس مطمئن شد لویی هم ترجیح میده بقیه بغیر از اون تنفرِ بینشون، چیز دیگه ای ندونن. که البته چیز دیگه ای هم نیست....

***********************************

توی رختکن به کمدش تکیه داده بود.
لویی زودتر رسیده بود و داشت دور زمین میدوید. خداروشکر میکرد که جزمین حداقل اینجا نمیتونه گیرش بیاره. همونجا نشست و فکر کرد....
ایده هایی برای تمرین طراحی کرد. چند مورد رو هم که توی ویدیو های آنلاین دیده بود اضافه کرد.

"چطوری رفیق؟"
اِد و بقیه پسرای تیم وارد رختکن شدن.

هری هم ساک و بطری ابشو برداشت و رفت سمت زمین چمن. گروهی از دخترا کنار ایستاده بودن تا تمرین رو تماشا کنن.....

لویی هم کنار زمین ایستاده بود تا اب بخوره. پیرهن و شورت ورزشیش قرمز بود، مثل بقیه ی تیم! پس چرا وسط جمع پسرا، فقط لویی بود که به چشم هری میومد؟؟؟
انگار بقیه تار بودن و لویی اون وسط شفاف بود و میدرخشید...

یهو اتفاق روز قبل توی سر هری مرور شد....
گرمای پوست لویی، حسِ پاهای عضلانیش وسط پاهاش، جوری که توی گردنش نفس میکشید....
یک روز گذشته بود، اما هری همچنان لمس انگشتهای لویی رو روی بدنش احساس میکرد.

BloodSport L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora