پارت هفدهم

154 36 62
                                    

چند هفته گذشت،
و هری خودشو توی تیم چلسی تصور میکرد. توی لندن!
تصور میکرد داره تمرین میکنه و با تیم های بزرگ دیگه مسابقه میده.
خیابونای لندن. مِی فِر، سوهو.... داره خرید میکنه.
توی لندن، یه سری کلاب و بار مخصوص گِی ها هست.
هم فوتبالیست، هم آزاد و راحت....
مربی مخصوص، دکتر، مشاور تغذیه، فیزیوتراپی، ماساژ...
اما بعد که به پسرای تیمش نگاه میکرد....
دلش براشون تنگ میشد.

بعداز جریان تولدش، دیگه دروغ نگفت که شبهارو کجا میمونه. به مامانش میگفت که میره پیش لویی، دوست پسرش.
و مامانش هم دیگه مخالفتی نداشت. چون اگه میخواست درموردش صحبت کنه، این میشد که، پسرش که همجنسگراس، شب رو کنار یه پسر همجنسگرای دیگه میخوابه. که الان اونا دوست پسر همدیگه هستن.

حقیقتش، هری هنوز نمیدونست لویی میخواد که چی صداش بزنه.
گی؟ کسی که از مردها خوشش میاد؟ بایسکشوال؟ ایا از دخترا هم خوشش میاد؟!
اصلا نمیدونست.....

چون خود لویی هیچوقت بحثشو وسط نمیاره تا درموردش حرف بزنن. و از اونجایی که هری دوست نداشت لویی آروم و جنتلمن به لویی تبدیل بشه که تند و بداخلاقه، پس خیلی اصرار نمیکرد.

ماه فوریه واقعا عجیب بود.
هری بیشتر از خونه خودش، پیش لویی میخوابید. و لویی دیگه درمورد بالشت اعتراضی نداشت. براش یه مسواک خریده بود و کنار مسواک خودش گذاشته بود.
و هری پروانه های درونشو نادیده میگرفت وقتی قبل از خواب، لویی از پشت بغلش میکرد.
با اینکه میدونست فردا صبحش لویی طوری رفتار میکنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، اما مطمئن بود یه چیزی تغییر کرده. نه تنها توی رابطه شون، بلکه توی خود لویی هم!

بعداز صحبتشون درمورد نایل، هری بیشتر متوجه رابطه ی لویی و نایل شد.
میدید توی کافه تریای مدرسه، لویی چطور نایل رو نگاه میکنه ولی نایل اصلا محلش نمیزاره، و با گروه دیگه ای از پسرا میگه و میخنده.
یادش اومد که لویی یه بار گفت بخاطر اینکه با اونه، و میخواد با اون وقت بگذرونه، نایل رو میپیچونه و بهش دروغ میگه.

یجورایی احساس گناه میکرد که دلیل جدایی این دو رفیقه.
اما از طرفی هم اصلا احساس پشیمونی نمیکرد که لویی رو برای خودش داره!
لویی تاملینسون‌.........خاص بود! اون برای هری خیلی خاص بود! و یواش یواش داشت به مهمترین فرد زندگیش تبدیل میشد!
لویی موهای نرم و خوش حالتی داشت، چشمهاش به شکل فوق العاده ای آبی بودن! پوستش خوشرنگ و افتاب خورده بود.با اینکه هنوز بهار هم نیومده بود!
و این اواخر، وقتی توی چشماش نگاه میکنه، تهدید و خشم نمیبینه! آرامش و لذت رو میبینه.‌‌‌‌....

آیا لویی تغییر کرده؟ یا چشمای هری باز شده و لویی رو بهتر میبینه؟

******************************

زندگی کردن توی اتاق و تخت لویی، باعث شده بود هری چیزای بیشتری رو بدونه.
مثلا،صمیمی ترین دوست لاتی، اسمش آلیس بود. و اکثر وقتا صداش از اتاق بغلی میاد که با تلفن باهاش حرف میزنه و درمورد دوست پسرش، مارتین، بهش میگه.
لاتی پر سروصدا و بلند بود. و لحن تیزی داشت.
هری اصلا دوست نداشت گوش وایسه، اما خیلی مشتاق و کنجکاو بود تا بیشتر درمورد لویی بدونه....

BloodSport L.SWhere stories live. Discover now