پارت سیزدهم

200 44 84
                                    


سلام!!!!
پارت جدید براتون آوردم باقلوا!!
طولانی و هیجان انگیز!!!

جونم دراومد تا تموم شد!
دلم میخواد با لایک و کامنت بترکونیدااااا!!!

اینستاگرام هم یادتون نره👇

Insta: larry.cupcaks

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

تعطیلات کریسمس، تعطیلات مورد علاقه هری بود.
چند هفته ای از استرس درس و مدرسه دور میشد. از همه مهمتر! جما میومد خونه، و کلی باهم خوش میگذروندن. فیلمهای کریسمسی تماشا میکردن، بسکوییت زنجبیلی می پختن، و اگه خوش شانس بودن و برف میبارید،  برف بازی و درست کردن آدم برفی رو از دست نمیدادن.

اما امسال، جما تا روز کریسمس نمیومد. و با این وضعیت نابسامان والدینش، میدونست قراره کلِ وقت خودش تنها باشه...

چیز دیگه ای که درمورد تعطیلات کریسمس دوست داشت، این بود که قرار نبود تا مدتی لویی رو ببینه. ولی امسال لویی تنها چیزی بود که برای کریسمس میخواست. این مدت، از روزهای یکشنبه هم متنفر بود. چون حتی برای یک روز هم نمیتونست لویی رو نبینه.

اونروزا، به حضور لویی عادت کرده بود. احساس میکرد باید ببینتش، لمسش کنه، ببوستش!
البته وقتایی که بد میشد ازش دلخور میشد. اما دیگه اون حسِ چند سال گذشته رو نداشت. نمیتونست ازش متنفر باشه! برعکس! وقتایی که آروم و ساکت کنارش می نشست یا میخوابید. یا وقتایی که مثل یک پسر مسوولیت پذیر و آقا برخورد میکرد، روحش براش پر میکشید...

مونده بود آیا لویی هم همچین حسی نسبت به اون داره؟! آیا در درونش چیزی تغییر کرده؟! چیزی حس میکنه؟؟!!

*******************************

هفته اول تعطیلات خیلی سریع گذشت.
هری اکثرا پیش زین بود.
خانواده ش کریسمس رو جشن نگرفتن و هری خونه زین احساس راحت تری داشت.

پدرش دست پخت معرکه ای داشت. مامانش با صدای زیبا آواز سال نو میخوند و هری و زین و خواهرش، باهم ویدیو گِیم بازی میکردن. رفتارشون با هری واقعا خوب و دوستانه بود....

یه روز هم هری ، زین رو به خونه شون دعوت کرد و باهم وقت گذروندن.
از اونجایی که هجده ساله بودن، خرید آبجو براشون راحت بود. باهم چندتا بطری نوشیدن و زین پیشنهاد وید داد که هری قبول نکرد...

"اخه چطوری اینقدر مرتبی ولی نمیدونی وسایلت کجاست؟؟"
زین مشغول گشتن توی کشوهای هری بود.

"نمیدونم..."

حقیقتش اونا یک خدمتکار داشتن که هفته ای یکبار میومد و همه جا رو مرتب میکرد. و درواقع هری نمیدونست وسایلشو کجا میزاره.

"یه چیزی پیدا کردم. فکر کنم به کارم بیاد. مطمئنی نمیخوای چیزی بکشی؟"

"نه!!!"

BloodSport L.STempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang