پارت نهم

177 39 18
                                    


اونا کمی باهم حرف زدن.
نه درمورد اون 'چیزی'  که مدِ نظر لویی بود البته، ولی درمورد چیزای معمولی یکم صحبت کردن.

هری نیازی نداشت بیشتر بدونه، و لویی هم دیگه درموردش حرفی نزد. اما اگر هم میخواست درموردش صحبت کنه، هری کاملا آماده شنیدن بود و مشکلی نداشت...

ظاهرا از نظر لویی هم مشکلی نداشت. به هیچ وجه اشکالی نداشت!

اون هفته هم گذشت و روز جمعه، یه بار دیگه بازم شیطونی کردن. لویی به شدت توی اون تی شرتی که فیزیک بدنیشو عالی نشون میداد، خوشمزه به نظر میومد، و هری نمیتونست دست از لمس کردن قفسه سینه و شکمش برداره.

دستش روی بالاتنه ش بود و نفسش و بالا پایین شدن سینه شو به خاطر میسپرد، و صدای ناله ی ضعیفی که از انتهای گلوش خارج میشد...
لویی غیرممکن بود!
هری باورش نمیشد که چطور شخصی اینقدر ناباورانه فیت و زیبا، قبول کرده باهاش باشه، و اجازه بده لمسش کنه!

و چندین هفته به همین شکل گذشت.....
لویی همچنان توی مدرسه و زمین چمن با هری خشک و سرد برخورد میکرد، و هری هم طوری رفتار میکرد که مثلا چیزی بینشون تغییر نکرده.

به غیر از اینکه، هری همیشه به لمس کردن لویی فکر میکرد. و توی رختکن یا جاهایی که تنها میشدن، لویی این اجازه رو بهش میداد....

ولی حقیقتا چیزی بینشون تغییر نکرده بود، و همچنان خیلی باهم حرف نمیزدن، و اون جروبحث های سرِ تمرین فوتبال رو داشتن.

و خیلی سوپریزانه، سکس بینشون عالی بود! و بهتر و بهتر میشد! با وجود اینکه لویی همچنان یه کله فندقی بود، ولی هری عاشق لمس دستهاش بود. اینکه میدونست موقعی که باهم میخوابن دقیقا باید چکار کنه و چطوری هری رو لمس کنه! و این هری رو دیوونه میکرد...دیوونه ی لویی.

از طرف دیگه، هری عاشق این بود که چطوری لویی توی بغلش نرم میشه.... ذوب میشه....
مهم نبود چقدر گنداخلاق و مغرور رفتار میکنه‌. به محضِ اینکه هری لمسش میکرد، یه آدم دیگه میشد و توی آغوشش میفتاد... تسلیم میشد...

حالا میخواست توی ماشین هری باشه، یا پشت کمدهای رختکن، یا خونه هری.....
هری واقعا این حس رو دوست داشت...

************************************

بعداز اونروز که لویی شاکی بود و هری روی صندلی عقب ماشین برای بلوجاب انجام داد، چندین بار توی جاهای مختلف مدرسه و رختکن شیطونی کردن.

اما اولین دعوت رسمی لویی از هری ،اونروز، توی رختکن اتفاق افتاد.

هری وارد رختکن شد. کاملا خالی بود.
لویی فقط مشغول مرتب کردن چند بسته برگه بود...

چرخید و هری رو دید. سرشو بالا گرفت،
"سلام..."

برای هری تعجب آور بود که لویی سلام کرد!!
اکثر جمله هایی که بینشون ردوبدل میشد،
"فاک می" از طرف هری بود،
و لویی، درمورد اینکه هری چقدر دوستش داره و بدون دیکش نمیتونه زندگی کنه تیکه مینداخت....

BloodSport L.SOnde histórias criam vida. Descubra agora