آخر هفته رو هری در بدبختی کامل به سر میبرد.
اونا بردن اما هیچ احساس خوشحالی و رضایت نداشت.
جمعه بعداز بازی، لویی حتی نگاهِشم نکرد. و طوری رفتار کرد که هری اصلا جرئت نکرد بپرسه میتونه بره پیشش یا نه!
برخورد لویی کاملا واضح بود که فضا لازم داره و میخواد تنها باشه. که قبلا هرگز اینجوری نبود.
هری از این وضعیت متنفر بود.....دو روز بدون لویی زجرآورترین روزها بود.
دلش برای لمسش تنگ شده بود. برای گرماش. حرف زدنش. بوش.....
و هری بیشتر و بیشتر به این پی میبرد که چقدر لویی براش مهمه! و چقدر بهش نیاز داره که حتی نمیتونه به این فکر کنه که روزی بخواد رهاش کنه!پس باهاش تماس گرفت.
بارها و بارها زنگ زد. ولی تنها بوق میخورد و خبری از لویی نبود که جواب بده.دلش میخواست به لویی بگه که طرفِ اونه. نمیخواد براش مشکل درست کنه! نه وقتی که خودِ لویی هزارتا مشکل داره. اره...نمیخواست تو اون لیست باشه.
دلش میخواست به لویی آرامش و امنیت بده. درست مثل حسی که لویی به اون میده.دلش نمیخواست خونه بمونه....
ولی از اونجایی که باباش رفته بود مسابقات گلف و مامانش پیش دوستش بود، پس قابل تحمل بود...
دوباره به لویی زنگ زد...جالب بود.
اگه ماه گذشته بود، سعی میکرد تحمل کنه و به لویی زنگ نزنه.چون اینجوری ناامید و نیازمند نشون میداد. اما الان..... اصلا براش مهم نبود. چون واقعا بهش نیاز داشت...لویی جواب داد!
خدای من! هری حسابی شوکه شد. پاشد و درست نشست."همممممم...."
یه صدایی از اونور خط میومد. احساس کرد قلبش الان می ایسته!
"لو؟؟؟؟؟"
نفسشو بیرون داد.
دوباره صدایی اونور خط اومد.اما چند دقیقه ای طول کشید تا لویی چیزی بگه...."بگو...."
هری دوباره نفس کشید.... دم.... بازدم....
چیزایی رو که آماده کرده بود بگه، تو ذهنش مرور کرد.
"من میخوام عذرخواهی کنم لو، برای چند چیز....."چند ثانیه ای مکث کرد.اما لویی چیزی نگفت. قلبش تند میزد. از اینکه عکس العمل لویی چی باشه میترسید.
ادامه داد... صداش میلرزید.
"اون کاری که من قبل از بازی کردم اصلا درست نبود. اول اینکه من در جایگاهی نیستم که بهت بگم کی یا چجوری به دوست صمیمیت یا اطرافیانت بگی که گی هستی.....""متفاوت"
لویی توی حرفش پرید.متفاوت؟ ظاهرا لویی درموردش فکر کرده....
"متفاوت.."
هری اینو گفت و لبخند کوچولویی روی لبهاش نشست.
"آره، داشتم میگفتم. من نباید اون حرفو میزدم.هرچند که واقعا فکر میکنم خیلی بهتر بود اگر بهشون میگفتی،اما این کاملا به خودت مربوطه...."
ESTÁS LEYENDO
BloodSport L.S
Fanficچطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری اونطرف پیاده رو بِایسته؟! اینقدر جذاب و زیبا! کاری کنه که قلب هری جوری محکم بکوبه که انگار میخواد از سینه ش بیرون بزنه! خدای بزرگ!!! اون از ل...