پارت پانزدهم

217 37 44
                                    


اصلا براش راحت نبود برگرده مدرسه.
نگاهی به آینه جلوی ماشین انداخت. چشماش قرمز و پف کرده بود. گونه ها و بینیش هم سرخ بود.
دلش نمیخواست بره، اما فکر کرد، کنار زین بودن بهتر از تنها بودنه...

اونا براش کیک آورده بودن و توی کافه تریای مدرسه منتظرش بودن. با صدای بلند تولد مبارک میخوندن. تقریبا نصف کلاس و تیم فوتبال اومده بودن!

نگاهی به اطراف انداخت. لویی رو ندید. بهتر...... چون هنوز قفسه سینه ش تیر میکشید.

زین بغلش کرد و فشارش داد،
"بیا شمعهارو فوت کن و خوشحال باش رفیق!"

هری شمع هارو فوت کرد، و تمام تلاش خودشو کرد که نشون بده داره لذت میبره. بچه ها کیک رو برش زدن و یه تیکه بزرگشو برای هری گذاشتن. اما هری اصلا میل به چیزی نداشت....

"فکر میکنی امسال لویی برات چه نقشه ای ریخته؟"
یکی از پسرا پرسید.
هری شونه هاشو بالا انداخت. کاملا مشخص بود که تولدش برای لویی هیچ اهمیتی نداره. احتمالا به کُل فراموش کرده.

بقیه ی مدرسه غیرقابل تحمل بود.
هر کی توی کلاس یا راهرو میدیدش براش ارزوی یک روز خوب رو میکرد و تولدش رو تبریک میگفت. ولی برای هری، امروز بدترین روز بود.
ماه ژانویه واقعا عالی بود. اما فوریه..‌‌‌‌.......

پیامی از خواهرش دریافت کرد که ساعت سه میرسه و بره ایستگاه قطار دنبالش ...

اصلا فکرشو نمیکرد که امروز، بخاطر تولدش بیاد!
مدتی بود از هم فاصله گرفته بودن....
بیشتر از یکماه بود ندیده بودش. پیامهاش رو هم یکی در میون جواب میداد. از اون موقع یه چیزایی تغییر کرده. مامانش میدونه اون گِیه....

قبل از خداحافظی، زین یه بار دیگه بغلش کرد.
"تولدت مبارک رفیق. سعی کن خیلی بهش فکر نکنی. لویی تاملینسون یه دیک واقعیه. ما که اینو میدونستیم."

"ازش متنفرم"
صداش آروم و بی جون بود.

"نه نیستی. و مشکل همینجاس، مگه نه؟"
بهش لبخند زد. صورتش مهربون بود.

آره..... مشکل دقیقا همین بود....

******************************

هری، جما رو توی ایستگاه قطار ملاقات کرد.
یه چمدون کوچیک تو دستش ، و یک کت آبی بلند هم تنش بود.
به محض دیدن هری، پرید و محکم بغلش کرد.
"تولدت مبارک داداش کوچیکه"
عینکشو بالای سرش گذاشت و نگاهی به صورت هری انداخت.
"حالت خوبه؟؟"

"آره.... خوبم"

کمی اخم کرد و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
"مطمئنی؟؟ اخه زین بهم پیام داد و گفت خیلی رو به راه نیستی."

"واقعا؟ اون بهت پیام داده!؟"
به صورت جما نگاه نمیکرد.

"قضیه مامان و باباس؟ بازم دعوا داشتن؟"

BloodSport L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora