توی سنِ هجده سالگی بود که هری دیگه کاملا مطمئن شد همجنسگراس.
خب، درسته که از خیلی قبلتر میدونست که از پسرا خوشش میاد! اما درمورد احساسش به دخترا مطمئن نبود. بعضی وقتا احساس گناه میکرد که این حسش اشتباهه، و باید کاری کنه که از دخترا خوشش بیاد. و گاهی هم فکر میکرد شاید بای باشه!وقتی به شهر دانکستر اومد، خیلی زود با زین دوست شد. اونا دوتا پسرِ تازه نوجوان بودن و زندگی براشون خیلی ساده و آسون بود.
زین روی دخترا کراش داشت و هری هم تظاهر میکرد از چندتا از دخترای مدرسه خوشش میاد. و در حد دست تو دست هم قدم زدن بود.تا اینکه اونا بزرگتر شدن و سال نهم بود که هری، لویی رو دید.
زین از همون اولِ سال یه دوست دختر داشت بنام جوآنا. و درحالی که زین برای هری تعریف میکرد که دوستش داره و باهم چکارا میکنن، هری اما دیگه از تظاهر کردن دست کشیده بود و حرفی از کراش داشتن روی دختری نمیزد.
برعکس! کاملا به خودشون اعتراف کرده بود که همجنسگراست و وقتی توی خیالش بدن یه پسر رو لمس میکنه، خوشش میاد.طرفای کریسمس بود که با جزمین دوست شد. توی کلاس زبان انگلیسی باهم بودن. دختر خوش برخورد و مهربونی بود. هری ، شوخ طبعیش رو خیلی دوست داشت. موهای تیره و بلندی داشت، و لبهاش همیشه از چیزی مثل لیپ گلاس برق میزد.
دوتا خواهر داشت. یکی بزرگتر از خودش کامیلا، و یکی کوچکتر الیزا. همگی دخترای خوبی بودن و هری ارتباط خوبی باهاشون داشت. مرتب خونه همدیگه جمع میشدن.جزمین دوستهای زیادی داشت که اکثرا دختر بودن. و بعداز مدتی، هری به خودش اومد و دید بخاطر جزمین، کلی دوستِ دختر پیدا کرده! البته زین همچنان بهترین رفیقش بود. اما بیشتر وقتاش رو با جزمین، سر کلاس یا تایم ناهار میگذروند.
سال دهم مدرسه رسید و هری دیگه موقع وَنک زدن (جق زدن)، کاملا مردها رو تصور میکرد.
چشمهاشو میبست و قفسه سینه و شکم عضلانیشون رو تجسم میکرد. کتف و شونه هایی که برنزه و زیر نور افتاب برق میزنه. دستهای مردونه ای که نوازشش میکنه.
و در عین حال، اصلا فکرشم نمیکرد که جزمین داره عاشقش میشه. اینکه وقتی زندگی عشقیش رو تصور میکرد، خودش رو با هری میدید! اینکه وقتی دستشو لای موهای فرفریش میبره، بخاطر این نیست که بامزه س! اینکه وقتی دوتایی باهم تنها میشن، جزمین دلش میخواد ببوستش، خودشو توی بغلش رها کنه یا......اواخر ماه ژانویه،
اونا توی یه پارتی بودن. هری بیشتر وقتشو با زین گذروند. خوردن و نوشیدن و تقریبا مست بودن. خونه پر از ادم بود و صدای موزیک گوش رو کر میکرد.
حال هری خیلی مساعد نبود.یک ساعتی گذشت و پسرای بزرگترِ تیم فوتبال، با پسرای کوچیکتر کَل کل میکردن و هر کی میباخت یه شات میزد.
هری تلوتلو میخورد. رفت سمت راهرو تا پالتوی جزمین رو پیدا کنه. اون رفته بود توی حیاط تا سیگار بکشه. سردش شده بود و از هری خواسته بود تا پالتوش رو براش ببره.
ESTÁS LEYENDO
BloodSport L.S
Fanficچطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری اونطرف پیاده رو بِایسته؟! اینقدر جذاب و زیبا! کاری کنه که قلب هری جوری محکم بکوبه که انگار میخواد از سینه ش بیرون بزنه! خدای بزرگ!!! اون از ل...