"مامان...."
هری با نگرانی و دو دلی گفت.شنبه صبح بود.
پدر هری رفته بود بازیِ گلف، اما مادرش توی آشپزخونه، پشت میز نشسته بود و توی تبلتش می چرخید و فنجان قهوه هم جلوش بود.
هری هم توی اشپزخونه مشغول تهیه صبحانه ش بود.
تخم مرغ، لوبیا، تُست، سوسیس، آب پرتقال......
وعده ای پر از پروتئین. البته برای ناهارش قصد داشت مقدار کمی برنج، همراه با آواکادو و ماهی سالمون بخوره.
ساکش برای امشب اماده بود و پشت در....
تقریبا تمام کارهاشو انجام داده بود، بجز یه کار.مامانش سرشو بالا اورد و به هری لبخند زد،
"بله عزیزم؟""امشب...... تیم ما بازی داره. آخرین بازیمونه.... فیناله. و...... خیلی برام ارزش داره اگه تو و بابا بیاین و بازی رو تماشا کنید"
نگاهش به بشقابش بود. تمام هفته رو درموردش فکر کرد. و در نهایت تصمیم گرفت که بهشون بگه. اون روز، روی تخت، وقتی با لویی درموردش حرف زد، لویی بهش گفت از والدینش بخواد که بیان.
دیشب، هری به لویی التماس کرد که به حرفاش گوش بده. پس اونم باید حرف لویی رو گوش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید تا مادرش جواب داد.
"اوه، البته پسرم! الان با پدرت تماس میگیرم. چه ساعتی باید اونجا باشیم؟"هری با یک خیال راحتی نفسشو بیرون داد. اون گره ای که مدتها توی دلش احساس میکرد، باز شد.
"بازی ساعت هفت و نیم شروع میشه"***************************
بعدازظهر، هری داشت میرفت سمت رختکن.
به اطرافش نگاه کرد. به زمین چمن، صندلی تماشاچیا... تا حالا همچین حسی نداشت! خوشحالی عجیب، از اینکه برای اولین بار قراره بیان و خودشو تشویق کنن. نه فقط تیمشو.لباسشو عوض کرد. موهاشو دو قسمت سرش بافته بود.بازوبند کاپیتانی رو به بازوش بست.اما احساس کرد که باهاش راحت نیست. اون برای تیم زحمت کشیده بود. ولی ته قلبش میدونست که لویی زحمت بیشتری کشیده. و در همچین شبی که مدیران منچستر برای تماشای بازی میان، به نظرش منصفانه نبود که خودش بازوبند رو ببنده. اون که دیگه انتخاب شده بود....
"بچه ها...."
هری گروهی از پسرای تیم رو دور خودش جمع کرد.
"میدونید که من و لویی نوبتی کاپیتان میشیم. و امشب نوبت منه. اما اگر همگی اوکی باشید، میخوام بازوبند کاپیتانی رو بدم به لویی. اون امسال خیلی برای تیم ما زحمت کشیده تا بهترین باشیم. و خودتون میبینید که الان، توی فینال هستیم! پس، لیاقت کاپیتان بودن برای بازی امشب، برای لوییه"
نگاهی به پسرا کرد. همگی چشماشون از تعجب باز بود. اونا شاهد دعوای روز چهارشنبه توی رختکن بودن.لیام سکوت رو شکست.
"اره، البته. "استن هم ادامه داد،
"فکر خیلی خوبیه رفیق"
VOUS LISEZ
BloodSport L.S
Fanfictionچطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری اونطرف پیاده رو بِایسته؟! اینقدر جذاب و زیبا! کاری کنه که قلب هری جوری محکم بکوبه که انگار میخواد از سینه ش بیرون بزنه! خدای بزرگ!!! اون از ل...