مقدمه

966 59 3
                                    

در روزگاری دور، زمانی که پرده‌ای بزرگ بر راز دنیا بود. گروهی از مردم که در کنار هم زندگی میکردند نفرینی رو با خود به دوش میکشیدند، و اون نفرین روی چهار پا دویدن در زیر نور ماه بود!..
تقریبا کسی نمیدونست به چه دلیل نفرین شدند، چون اولین نفرین شده، شناخته شده نبود. ولی این رو میدونستند که نمیتونند در کنار مردم عادی، زندگی عادی ای داشته باشند. درس هایی دهن به دهن میچرخید و نسل به نسل میگشت تا به اونها یاد بده چطور با وجود خودشون کنار بیان..
سالهای زیادی گذشت تا بالاخره مردمان نفرین شده، راه به شهر ها پیدا کردند و سعی در عادی زندگی کردن؛ داشتند. هر چند که عده‌ای همچنان دور از شهر و روستا ها زندگی میکردند.
مردمان نفرین شده، بیشتر از انسان های عادی عمر میکردند، قدرتمند تر بودند و گاهی خشمگین تر!..
همه چیز در دنیای انسان ها به خوبی پیش میرفت تا وقتی که مردمانی خونخوار ابراز وجود کردند!..بنظر میرسید مردمان خونخوار همچون مردمان نفرین شده، درگیر نفرینی ابدی بودند. ولی مدت کمی لازم بود تا مردمان نفرین شده بر این پی ببرند که مردمان خونخوار دشمنی خطرناک برای نسلی خاص از نفرین شدگان هستند..
خون و خونریزی مردمان خونخوار باعث از بین رفتن نسلِ خاصِ خون طلایی ها شد. نسلی قدرتمند که میتونستند بر دنیای مخفی شده در پشت‌پرده حکومت کنند. چه مردمان نفرین شده، چه مردمان خونخوار و چه دیگران!..
نسل خون طلایی ها منقرض شده بود تا زمانی که نوزادی با چشمانی با رگه های طلایی رنگ متولد شد!..مهبتی الهی؟ یا بلایی آسمانی؟..

"من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی"

Golden BloodWhere stories live. Discover now