(دو هفته بعد)
هیرا درحالی که دو تا کتاب در دست داشت، وارد کتابخونه شد و یه راست سمت جایگاه رائون رفت. مینهو هم بعد از چند لحظه وارد کتابخونه شد و پشت سر هیرا رفت. هیرا با دیدن رائون لبخند درخشانی زد و گفت : ظهر بخیر رائون..
رائون با مردمک های لرزون، لبخند کمرنگی زد و احترام گذاشت : ظهر بخیر لونا..
هیرا کتاب هارو روی پیشخون گذاشت و گفت : آخر رمان نوشته بود جلد دومش میاد، نیومده؟..
رائون با حوصله جواب هیرا رو داد : خیر لونا، این رمان امسال چاپ شده..
هیرا آهی کشید و به پیشخون تکیه داد : رمان جدید چی داریم رائون..یه چیز عاشقانه میخوام..خیلی عاشقانه..
رائون نگاهش رو به چهرهی توی فکر رفتهی هیرا داد : میتونید توی سالن شش ردیف سوم کتابی که مدنظرتونه پیدا کنید..
هیرا لبخندی زد و گفت : ممنون رائون..
هیرا رو به مینهو که چند قدم عقب تر ایستاده بود؛ گفت : میرم کتاب پیدا کنم میام..
مینهو سر تکون داد و بعد از رفتن هیرا، به پیشخون تکیه داد و گفت : چرا اینقدر ازش دوری میکنی، کاریت نمیکنه که، فقط دنبال یه دوسته، توی گله فقط من باهاش دوستم و با من صمیمیه.. بیشتر از کتاب شوق صحبت با تو رو داره، زود به زود کتابارو میخونه که بیاد اینجا و بهت نزدیک بشه..
رائون فراری از نگاه ملامت گر مینهو گفت : درست نیست با لونا اینجور رفتار کردن..
"تو چت شده؟..چند وقته مثل آدمیزاد نیستی، جونگکوک رو که میبینی رنگت عین گچ سفید میشه، لونا رو میبینی که میگرخی..فکر میکردم عشق جونگکوک از سر افتاده، نکنه به خاطر جونگکوکه با لونا اینجوری میکنی؟.."
رائون کلافه سر تکون و گفت : برو مینهو برو..
همون موقع هیرا اومد و در حالی که کتابی در دست داشت، کنار مینهو ایستاد : کتاب قبلی رو چند روزه خوندم؟..
رائون جواب داد : چهار روز لونا..
هیرا با ذوق گفت : این دفعه سه روزه میخونم، یادت باشه..
یهو بادش خالی شد و گفت : لعنت بهش، شو زمستانه نزدیکه..پس فردا باید برم برای انتخاب لباس..
آهی کشید و گفت : ایندفعه بیشتر طول میکشه..
رائون لبخندی زد و گفت : ایرادی نداره لونا..
هیرا لبخند غمگینی زد : باشه، پس فعلا خداحافظ..
وقتی هیرا و مینهو از کتابخونه بیرون رفتن، رائون روی صندلیش نشست و نفس عمیق کشید..
****
هیرا روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و کتاب میخوند. این روز ها بیشترین کاری که انجام میداد، کتاب خوندن بود. وقتی کتاب میخوند کمتر احساس تنهایی میکرد و متوجه گذر زمان نمیشد. وقتی سر از کتاب بلند میکرد که آلارم گوشیش زنگ بزنه تا به آشپزخونه بره و شام درست کنه. وقتی هم شام رو درست میکرد، دوباره سراغ کتاب میرفت تا زمانی که جونگکوک به خونه می اومد و هیرا میتونست خونه رو تحمل کنه. اون موقع زمانی بود که کتاب خوندن معنی ای نداشت، دلیل نفس کشیدن هیرا به خونه برمیگشت و هیرا با عشق به استقبالش میرفت. هر چند با چهرهی خسته اش رو به رو میشد و بیشتر اوقات حتی گرمی لبخندی رو هم نمیدید..
با شنیدن صدای در ورودی خونه، کتاب رو بست و از جا بلند شد. بعد از گذاشتن کتاب روی مبل سمت در حرکت کرد و با دیدن جونگکوک که اخم به ابرو داشت، لحظهای مکث کرد، رایحه اش رو آزاد کرد و خودشو به جونگکوک رسوند : سلام عزیزم..
جونگکوک که با نفس کشیدن رایحهی هیرا اخماش باز شده بود، سری تکون داد و نگاهی به سر تا پای هیرا که تنها هودی سفید رنگی که خرگوش های کوچیک صورتی روش بود، به تن داشت؛ کرد..
هیرا به خاطر توجه جونگکوک لبخندی زد و پایین هودی رو توی دست گرفت : امروز خریدمش، خوشگله؟..
جونگکوک نگاهش رو به چشمای هیرا داد و در سکوت سر تکون داد. هیرا لبخندی زد که رگه های شیطنت داشت : هودی خوشگله یا منی که هودی رو پوشیدم؟..
جونگکوک پوزخند صدا داری زد، یک قدم فاصلشون رو از بین برد، پایین هودی هیرا رو توی دست گرفت و با یه حرکت هودی رو از تنش درآورد و گوشه ای پرت کرد. هیرا با چشمای گرد به چشمای جونگکوک نگاه کرد : چیکار میکنی؟..کوان و مینهو؟..
جونگکوک هیرا رو به خودش چسبوند : نمیان..
"اونوقت چرا؟.."
جونگکوک با چشمای خمار گفت : چون امشب لونا و آلفا کار دارن!..
هیرا خندهای کرد و گفت : حتما باید بیرونش میکردی؟..میرفتن تو اتاق خودشون..
جونگکوک با صدای نسبتا آرومی گفت :این دفعه فرق داره!..
هیرا با صدای آرومی گفت : چه فرقی؟..
جونگکوک به جای جواب دادن به هیرا، چیزی رو توی دهن خودش گذاشت و خودشو برای بوسیدن هیرا جلو کشید. هیرا حین بوسه چیزی رو روی زبونش حس کرد و بعد جونگکوک عقب کشید : چیه؟..
"چیزی که چند ماه دیگه، یه توله آلفا بهمون میده.."
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...