دختر خیره به چشمای جونگکوک گفت : من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی!..
جونگکوک اخمی از سر گیجی کرد و گفت : چی داری بلغور میکنی؟..
دختر به کاناپهی رو به روش اشاره کرد و گفت : بنشینید..
جونگکوک که حرصش گرفته بود، سمت کاناپه حرکت کرد و روش نشست. مینهو هم از جونگکوک تبعیت کرد و کنارش نشست. جونگکوک از لای دندون های چفت شده اش گفت : حرف بزن تا تمام خونتو نخوردم!..
دختر لبخندی زد و گفت : من دشمن تو نیستم..
جونگکوک به پشتی کاناپه تکیه داد و با پوزخند جوابشو داد : گذشته چیز دیگه ای رو ثابت میکنه!..
دختر همونجور که لبخند به لب داشت کمی از دمنوشش رو خورد و گفت : همون گذشتهای که ازش حرف میزنی باعث شده قوی ترین موجود دنیای ما بشی!..
قبل از اینکه جونگکوک بخواد جوابی بده، دختر گفت : بذار از اونجایی شروع کنیم که من آینده رو دیدم!..
فنجون دمنوشش رو روی عسلی گذاشت و درحالی که خیره به چشمای خشمگین جونگکوک بود؛ گفت : ما جادوگر ها گاهی اوقات الهام هایی بهمون میشه و من خوابی دیدم که تمام اتفاقات رو بهم نشون داد. من میدونستم چی میشه و با علم به این، تورو تبدیل کردم!..
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت : چی میشه؟..
دختر تکیه اش رو از پشتی مبل گرفت و گفت : تو دنیا ها رو متحد میکنی..
با اشارهی دختر، جامی از روی کانتر بلند شد و همونجور که بین زمین و هوا شناور بود، سمت جونگکوک رفت. جلوی جونگکوک قرار گرفت و از مایع سرخ رنگی پر شد : و به من برای این اتحاد احتیاج داری..
جونگکوک نگاهش رو به جام پر از خون داد و بعد از لحظهای دوباره به دختر نگاه کرد. دختر لبخندی زد و گفت : فکر میکنم این رو بیشتر دوست داشته باشی!..
جونگکوک دستش رو بلند کرد، جام رو دست گرفت و درحالی که نگاهش به چهرهی دختر بود، ازش نوشید : چرا باید به یه جادوگر احتیاج داشته باشم؟..
دختر با لبخند مغروری گفت : چون تو هنوز درست نمیدونی به چی تبدیل شدی!..
****
(دو ماه بعد)
هیرا درحالی که لیوان بزرگ شیرموز رو به دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد. رائون هم از ماشین پیاده شد و کنارش ایستاد. هیرا با نی کمی از شیرموزش رو خورد و تابلوی بزرگ رو به روشو خوند : آکادمی آموزش آلفا ها..
رائون که برای داخل رفتن هیجان داشت؛ گفت : اولین باره میخوام برم داخل، نمیذاشتن برم..
هیرا نیم نگاهی به رائون کرد : چرا؟..
رائون کامل نگاهشو به هیرا داد : چون امگام دیگه، طبقهی ما اجازهی ورود به این مکان رو نداره، یادمه همیشه همینجا منتظر جونگکوک و کوان میموندم..الان دارم به عنوان همراه لونا و مشاور میام، کسی نمیتونه چیزی بگه!..
هیرا با دلسوزی پلکی زد و گفت : بریم داخل..
بعد از گذشتن از ورودی و نگهبان هایی که تا کمر به خاطر هیرا خم شده بودن، وارد فضای جنگلی و پر از کلبهی آکادمی شدن. مدیر مجموعه به استقبال هیرا اومده بود و هر بخش رو معرفی میکرد. هر کلبه حکم کلاسی رو داشت که آلفا ها در رنج سنی مختلف درش آموزش میدیدن. قسمتی برای کلاس هایی که نیاز به فضای باز داشتند اختصاص داده شده بود. هیرا با دیدن مبارزهی پسر ها و دختر های آلفا، ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد و مدیر مجموعه همونجور که پشت سرشون میومد؛ گفت : این قسمت برای آموزش مبارزه طراحی شده، فنون مبارزه از گذشته سینه به سینه میرسیده و الان هم آموزش ها با توجه به گذر زمان به روز شدن..
هیرا با دیدن اینکه هیچکدوم از بچه ها لباس محافظ به تن ندارن، اخمی کرد و گفت : چرا لباس مخصوص ندارن؟..
مدیر مجموعه خندهای کرد و گفت : لونا اینها همه آلفا هستن، نیازی به لباس محافظ نیست!..
هیرا با اخم سمتش چرخید و گفت : رنج سنی بچه هایی که الان من دارم میبینم، زیر سن بلوغه!..یعنی هنوز قادر به ترمیم زخم هاشون نیستن!..
مدیر مجموعه که جدیت هیرا رو دیده بود؛ گفت : لونا اونها باید مثل فولاد آب دیده بشن، اینجا گله است و مبارزه های کارآمد رو آموزش میبینن نه یه مشت ورزش رزمی مسخره!..
هیرا بدون اینکه به توضیح مرد توجهی نشون بده؛ گفت : چند وقته مدیر مجموعه ای؟..
مرد که کمی از سوال هیرا جا خورده بود، نگاهی به رائون که سمت راست هیرا ایستاده بود؛ کرد، دوباره نگاهش رو به هیرا داد و گفت : پونزده سال لونا..
هیرا نیم نگاهی به رائون کرد و گفت : یه مدیر جدید برای این مجموعه لازمه، باید قبل از به دنیا اومدن جانشین اینجارو سر و سامون بدیم!..
مرد که از حرف هیرا جا خورده بود؛ گفت : لـ..لونا!..
هیرا نگاه سردش رو به مرد داد و گفت : پونزده سال زخم های بدی به بچه های این گله زدی، پوشیدن یه لباس که باعث بشه کمی کمتر توی آموزش آسیب ببینن جلوی آموزش درست رو نمیگیره!..خبر بهم رسیده حتی غذای خوبی هم به بچه ها نمیدی، این بچه ها توی سن رشدن، چطور میتونی در حقشون همچین کاری کنی؟..فقط چون پول بیشتری برات بمونه؟..
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...