(یک هفته بعد)
جونگکوک وسط جلسه، توی لیوانی که محتوای داخلش معلوم نبود، با نی خون میخورد و درحالی که پا روی پا انداخته بود، به صحبت های نمایندهی یکی از گله هایی که لونا و آلفاشون توی آتشسوزی کشته شده بودن، گوش میداد : یعنی واقعا انتظار دارید ما هم مثل بقیه باور کنیم شما هیچ ربطی به آتشسوزی ندارید؟..تنها لونا و آلفای زندهی اون مراسم شما و لوناتون هستید، میزبان مراسم هم که خودتون بودید!..
جونگکوک لیوانش رو روی میز کوبید و گفت : من قبلا بارها گفتم، لونای من به خاطر بارداری توی شرایط خوبی نبود، مراسم رو ترک کرد، من خودم توی مراسم بودم، زخمی هم شدم، ولی خب از اونجایی که گرگینه ام جای زخمی نمیبینید!..دلیل آتشسوزی اتصالی توی برقکشی ساختمون عمارت بوده..گزارش پلیس منطقه هم همین بوده، نمیدونم چرا بعد از دو هفته هنوز باید با امثال شما سر و کله بزنم!..
همون موقع در دفتر جونگکوک به صدا در اومد و بعد از اجازه دادن جونگکوک، مینهو وارد اتاق شد : آلفا، لونا بهتون نیاز دارن!..
جونگکوک چند لحظه به مینهو خیره موند و بعد سر تکون داد و نگاهش رو روی میزش چرخوند و از جاش بلند شد. خطاب به مردی که هنوز روی صندلی رو به روش نشسته بود، درحالی که رایحه اش رو آزاد میکرد؛ گفت : شرمنده، مجبورم برم..امیدوارم این سو تفاهم رو بیشتر از این کش ندید!..
همراه با مینهو از اتاق خارج شد و وقتی از اتاق دور شدن، همونجور که سمت در خروجی میرفتن، به مینهو گفت : نمیتونی دلیل دیگه ای برای بیرون کشیدنم از اتاق پیدا کنی؟..حتما لازمه دقم بدی؟..
مینهو بی حس به جونگکوک نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به جلوش داد : بهترین بهونه همینه!..
جونگکوک دندوناشو روی هم فشورد، دستی توی موهاش کشید و بعد از خروج از ساختمون سمت ماشینش حرکت کرد. وقتی کنار ماشینش رسیدن، سمت مینهو که پشت سرش بود؛ چرخید : واقعا دلش نمیخواد بیاد خونه؟..یه هفته گذشته..
مینهو پلکی زد و گفت : همونجور که خود لونا گفتن، رائون برای بهبودی آسیبی که دیده به کمکشون احتیاج داره، لونا هم پیش رائون آرامش بیشتری دارن..
جونگکوک آهی کشید و گفت : بچه خوبه؟..
مینهو نگاهش رو به جنگل پشت سر جونگکوک داد : اطلاعی ندارم!..
جونگکوک دندون هاشو روی هم فشورد. آخرین حرفی که از هیرا شنیده بود، این بود که نمیخواد بچه رو نگهداره و جونگکوک این رو گذاشت به پای حالات عصبی هیرا، حتی مانع رفتن هیرا به خونهی رائون نشده بود، دورادور از طریق مینهو ازش خبر میگرفت و راجب خودش و بچه میپرسید..
"مگه هر روز نمیری پیششون، چطور چیزی نمیدونی؟.."
مینهو نگاه بیحسش رو به جونگکوک داد : شاید به خاطر این، این رو میگم که یک هفته سکوت هم زیادیه، شما باید از لونا طلب بخشش کنید!..
جونگکوک خیره به مینهو موند، مینهو از وقتی راجب رائون فهمیده بود، ازش فاصله گرفته بود، دیگه اثری از رفیق شیطونش نبود. لب هاشو توی دهنش کشید، سر تکون داد. در ماشین رو باز کرد و سوار شد. سمت خونهی رائون رفت. وقتی رسید، چند دقیقه ای رو از توی ماشین خیره به خونه موند و به این فکر کرد که چی بگه. وقتی از ماشین پیاده شد، سمت در خونهی رائون رفت و زنگ رو زد. چند لحظه طول کشید تا رایحهی رائون رو پشت در حس کنه، منتظر بود تا رائون در رو باز کنه ولی به جاش صداش رو شنید که بلند میگفت : آلفا، دم در با شما کار دارن!..
چند لحظهای طول کشید تا متوجه بشه که رائون، هیرا رو آلفا خطاب کرده، و این یعنی رائون جونگکوک رو حتی به عنوان آلفا هم قبول نداره!..توی فکر بود که در باز شد و جونگکوک بعد از یک هفته تونست چهرهی هیرا رو ببینه. این باعث شد تمام صحبت هایی که آماده کرده بود رو فراموش کنه و بگه : دلم برات تنگ شده..
هیرا بی حرف، اقدام کرد در رو ببنده که جونگکوک با گذاشتن پاش لای در مانعش شد : التماست میکنم بزار حرف بزنم، به حرفام گوش بده!..
هیرا بعد از اینکه مقاومت جونگکوک رو برای نبستن در دید، در رو نیمه باز گذاشت و توی سکوت نگاهشو به جونگکوک داد. جونگکوک نفس عمیقی کشید، رایحه اش رو پخش کرد و با ملایمت گفت : چیکار کنم که ببخشی منو؟..
هیرا هیچ واکنشی به رایحه اش نشون نداد!..بی حس نگاهشو به چشمای جونگکوک داد : میتونی بری بمیری!..
جونگکوک بغض کرد و سعی کرد صداش نلرزه : ببین میدونم اشتباه کردم، بدترین کارو در حق تو و رائون کردم، واقعا بابتش متاسفم، ولی بچمون چه گناهی کرده که میخوای بکشیش..
هیرا پوزخند صدا داری زد و ساعد دستش رو به در نیمه باز تکیه داد : پس نگران توله اتی!..نگران نباش نمیذارم بدون وارث بمونی، نگهشمیدارم بعد از به دنیا اومدنش میدمش به خودت، مارکمم از روت برمیدارم، به هر حال که خون طلا و خون آشام هستی!..بعد از اونم هیچ ربطی به هم نداریم!..همونطور که میخواستی!..
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...