Golden blood
Part : 10همونجور که به هندونهی توی دستش گاز میزد، خواست از راهروی آشپزخونه خارج بشه که مردی از رو به روش وارد راهرو شد و باعث شد هیرا لحظهای توی جاش بپره و قدمی به عقب بره. دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت : ترسیدم!..
مرد چهرهای جدی داشت، موهایی مشکی رنگ داشت و رایحهی تند و تیز که نشون میداد آلفاست. مرد نگاهی به سر تا پای هیرا انداخت. هیرا نفسش رو حرصی بیرون داد و گفت : توهم اینجا زندگی میکنی؟..چند نفر تو خونهی جونگکوک زندگی میکنن؟..
مرد کاملا خونسرد بود، با لحن آرومی شروع کرد به صحبت کردن : باید از شما اجازه بگیرم که کجا زندگی کنم؟..
هیرا اخمی کرد و جدی گفت : بنظر میرسه نمیدونی داری با کی حرف میزنی!..
مرد دستش رو توی جیبش برد و گفت : اتفاقا اینجا تویی که نمیدونی با کی داری حرف میزنی، خانوم هیرا!..
هیرا اخمی کرد و گفت : خب، چرا خودتو معرفی نمیکنی؟!..
مرد خواست حرفی بزنه که صدای جونگکوک از توی نشیمن به گوش رسید : کوان، چرا به لونات احترام نمیذاری؟!..
کوان پوزخند زد. هیرا بدون توجه به کوان که اهمیتی به حرف جونگکوک نداده بود، از کنارش رد شد و وارد نشیمن شد. جونگکوک رو که با بالا تنهی برهنه، وسط نشیمن داشت به سمتش میومد رو دید و با لبخند پررنگی سمتش رفت و درحالی که هنوز هندونه رو در دست داشت، دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و اون رو بوسید : خوب خوابیدی؟..
جونگکوک خندهای کرد و دستاشو دور تن هیرا حلقه کرد : این سوالو من باید ازت بپرسم خانوم خوش خواب..
هیرا وزنش رو روی جونگکوک انداخت و گفت : نمیدونی چه حس خوبی داشت، دیگه خیالم راحت شده بود که پیشتم، اصلا خیلی خواب خوبی بود..
جونگکوک دست نوازشی به موهای هیرا کشید : اینکه خوب خوابیدی خیلی خوبه..
هیرا خودشو توی بغل جونگکوک تاب داد و گفت : اصلا مگه میشه کنار آلفام خوب نخوابم؟..
جونگکوک لبخند مغرورانهای زد و طی یه حرکت سریع، هیرا رو روی دستاش بلند کرد. سمت راهپله چرخید و گفت : اگه جات خوب بوده، پس چرا بلند شدی؟..
هیرا چند بار پلک زد و گفت : میخواستم خونمون رو ببینم، بعد یهو گشنم شد، رفتم چیزی پیدا کنم بخورم که مینهو و کوان رو دیدم..
"اوه پس با مینهو هم آشنا شدی.."
هیرا آروم گفت : هوم، ولی آلفا اینا چرا اینجا میمونن؟..
جونگکوک که به راهپله رسیده بود، همونجور که بالا میرفت، جواب هیرا که هندونهاش رو گاز زده بود و منتظر جواب بود؛ داد : چون علاوه بر اینکه، دستیار و مشاورم هستن، خانواده ام هم هستن..
هیرا سر تکون داد و آروم گفت : بعد اینا نمیدونن که ما خون طلاییم، مگه نه؟..
جونگکوک سمت در اتاقش حرکت کرد و بدون نگاه کردن به هیرا گفت : نگران نباش، نمیدونن..
هیرا لبخندی زد و گفت : خوبه..
جونگکوک وارد اتاق شد، با پا در اتاق رو بست و سمت تخت حرکت کرد. هیرا رو روی تخت گذاشت و گفت : دو ساعت تا طلوع خورشید مونده، نمیخوای آلفا رو برای یه روز سخت کاری شارژ کنی؟..
هیرا خندهای کرد و با گرفتن دستش سمت جونگکوک، از اون خواست روی تخت بیاد..
****
هیرا توی آشپزخونه در حال درست کردن غذا بود تا وقتی جونگکوک برای شام به خونه اومد، با دستپخت خودش ازش پذیرایی کنه. جونگکوک بهش گفته بود مراسم معرفی لونا فرداست و تمام مقدمات رو فراهم کرده و حتی لباسی رو هم براش انتخاب کرده تا توی مراسم بپوشه..
هیرا ذوق، هیجان و استرس زیادی برای روز بعد داشت، منتظر اومدن جونگکوک بود تا لباس رو با خودش بیاره و بتونه لباس رو ببینه..
با پیچیدن بویی زیر بینیش اخمی کرد و برگشت سمت در آشپزخونه، کوان وارد آشپزخونه شده بود و رایحه اش نشون میداد عصبیه..هیرا سکوت کرد و حرفی نزد، کوان سمت یخچال رفت و بطری آبی از توی یخچال برداشت و آب رو سر کشید. هیرا با حس رایحهی جونگکوک که اون هم نشون میداد جونگکوک خشمگینه، نگاهش رو به ورودی آشپزخونه داد. بدون فکر رایحه اش رو برای آروم کردن جفتش آزاد کرد و سمتش قدم برداشت : چیزی شده عزیزم؟..
جونگکوک نگاهش رو از کوان گرفت و به هیرا داد. نفس عمیقی از رایحهی آرامش بخش هیرا کشید و احساس سبکی کرد : نه، همه چیز خوبه..
هیرا لبخندی زد و صورت جونگکوک رو قاب گرفت، خواست جونگکوک رو ببوسه که یهو جونگکوک اون رو همراه با خودش به سمت راست کشید و کوان با سرعت از آشپزخونه بیرون رفت..
هیرا که نگاهش به ورودی آشپزخونه بود؛ گفت : یه حسی بهم میگه دعواتون شده..
جونگکوک نگاهش رو به پشت سر هیرا داد : غذا درست کردی؟..
هیرا بدون توجه به نادیده گرفته شدن حرفش، لبخندی زد و گفت : اره، میخواستم اولین روزم تو خونهات رو با دستپختم تکمیل کنم!..
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...