هیرا دوباره گونه های جونگکوک رو قاب گرفت و نوازشش کرد : چه اتفاقی افتاده؟..
جونگکوک گیج، درحالی که اخم به ابرو داشت به هیرایی که بشدت کنارش آروم شده بود، نگاه میکرد. هیرا لبخند کمرنگی زد و با انگشت های شصتش سعی کرد اخم های جونگکوک رو باز کنه : به حبه قندت اخم نکن عمر من..
جونگکوک به خاطر صدا هایی که تو سرش میچرخید، چشماش رو بست و اخم کرد. هیرا جونگکوک رو سمت خودش کشید و لب هاشو روی لب های جونگکوک گذاشت و شروع کرد به بوسیدنش، جونگکوک ناخودآگاه هیرا رو بوسید و از کار خودش متعجب شد. با سردرگمی عقب کشید و گفت : تو کی هستی؟..چرا صدات تو سرمه؟..انگار میشناختمت..
هیرا ناباور به گونه های جونگکوک دست کشید : منو یادت نمیاد؟..من جفتتم..
جونگکوک اخمی کرد و حرفی که توی سرش میپیچید رو به زبون آورد: جفتمی، مال منی!..
از شدت سر درد به زانو افتاد و دستاشو روی سرش گذاشت : اینا چیه؟..چرا منو جونگکوک صدا میزنی؟..من جیکی ام، خون آشامم، برای شکار تو اومدم اینجا، هیونجین گفت به حرفات گوش ندم، بیهوشت کنم و ببرمت..
هیرا که حیرت زده شده بود، رو به روی جونگکوک نشست و صورتشو قاب گرفت : تو جونگکوکی، گرگینهای، آلفای گله، آلفای منی..
گونهی جونگکوک رو نوازش کرد و با لحن آلفاییش به جونگکوک دستور داد : تبدیل شو جونگکوک، تبدیل شو تا حرفمو باور کنی!..تو گرگینه ای..
جونگکوک ناخواسته پروسهی تبدیل رو شروع کرد و در حالی که داد های دردناکی میکشید، لباس هاش پاره شدن و بعد از دقایق طولانی ای تبدیل به گرگش شد..
هیرا آغوشش رو برای گرگ جونگکوک باز کرد و گرگ خودشو به هیرا رسوند. هیرا با دلتنگی شروع کرد به بوسیدن گرگ : فکر میکردم دیگه نمیبینمتون..
گرگ هم متقابلا مارک هیرا رو لیسید و رایحه اش رو عمیق نفس کشید. بعد از چند لحظه، سمت شکم هیرا خم شد و بینیش رو به شکم هیرا کشید. هیرا اشک تو چشماش جمع شد : هست؟..واقعا اونجاست؟..
نگاهش به بیبی چک روی زمین، افتاد. کمی خم شد و بعد از برداشتنش، به نتیجه خیره موند. گرگ با زوزهی آرومی که کشید، خوشحالی خودشو نشون داد و هیرا هم به خاطر گرگ، بعد از درآوردن لباساش، وارد شیپ گرگش شد و گذاشت گرگش هم گرگ جونگکوک رو حس کنه..
وقتی خواست به حالت انسانیش برگرده، جونگکوک هم همزمان باهاش به حالت انسانیش برگشت و دست هیرا رو کشید و اون رو توی بغل خودش حبس کرد : خدای من..
مارک هیرا رو مکید و رایحهی برگ بوش رو آزاد کرد. هیرا رو عقب کشید و گفت : بهت آسیب زدم؟..
هیرا در حالی که به چشمای نگران جونگکوک خیره بود، بغضش ترکید و خودشو توی بغل جونگکوک انداخت. جونگکوک دستاشو دور تن هیرا حلقه کرد و نفس عمیقی کشید. صبر کرد تا هیرا آروم بشه بعد، دست نوازش به سر هیرا کشید : باید از اینجا بریم، شهر اصلا امن نیست، باید بریم گله، جایی که خون آشاما نتونن پیدامون کنن!..
هیرا خودشو عقب کشید، جونگکوک با دیدن صورت خیس از اشک هیرا، با هر دو دستش اشکاش رو پاک کرد.
"چه اتفاقی برات افتاده.."
جونگکوک روی موهای هیرا رو بوسید و گفت : اول بریم جایی که از امنیتت خیالم راحت بشه، بعد برات تعریف میکنم..
دقایقی بعد، درحالی که هر دو لباس پوشیده بودن، از خونه بیرون رفتن و جونگکوک بعد از چک کردن دور و بر خونه، که کسی دنبالش نکرده باشه، سوار ماشینی که هیرا باهاش اومده بود؛ شد و باهم سمت گله رفتن..
جونگکوک تمام مسیر دست هیرا رو توی دست گرفته بود و گاهی اون رو بلند میکرد و پشت دستش رو میبوسید. هیرا هم با اینکه گیج بود ولی منتظر بود برسن به گله تا به جواب سوالاش برسه..
****
جونگکوک در حالی که بطری آبی دستش بود، صحبت میکرد و حداقل توی هر جمله اش دو بار از آب مینوشید. هیرا متوجه شد فردی به اسم هیونجین متوجه هویت جونگکوک شده و جونگکوک رو تبدیل به دو رگه کرده تا در خدمت خودش باشه!..
هیرا که تقریبا از آب خوردن جونگکوک کلافه شده بود، با اخم گفت : چرا همش آب میخوری؟..یه بار سر بکش تموم بشه..
جونگکوک که بوی شیرین خون هیرا رو با وجود فاصلهی چند متریشون میفهمید، آب دهنش رو قورت داد و گفت : خون، باید خون بخورم!..
همون موقع مینهو که گیج خواب بود، از راهرو بیرون اومد و ثانیه ای بیشتر طول نکشید که متوجه حضور جونگکوک توی نشیمن شد و درحالی که از خوشحالی داد میکشید، سمت جونگکوک دوید : خدای من، آلفا تو زندهای!..
جونگکوک دست نوازش به کمر مینهو که خودشو توی بغلش پرتاب کرده بود؛ کشید و خواست حرفی بزنه که هیرا گفت : مینهو، آلفا و لونا رو تنها بزار!..
مینهو عقب کشید و روشو سمت هیرا کرد، سر تکون داد و گفت : بله لونا..
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...