Part 24:

379 22 16
                                    

(شش سال بعد)
هوا تاریک شده بود. نوری توی تاریکی نمیدید. دیگه مطمئن شده بود که قرار نیست راه برگشت رو پیدا کنه. با نشستن قطره های بی‌جون بارون روی پوست صورت کوچیکش، متوجه شد که قراره بارون شروع بشه. بینیش رو بالا کشید و چشم گردوند تا بتونه سرپناهی برای خودش پیدا کنه تا زیر بارون خیس نشه. اینطور نبود که راحت زیر گریه بزنه ولی حس میکرد چندین ساعته که گمشده و کسی حتی دنبالش هم نگشته!..
وقتی تو رفتگی ای رو توی تنه‌ی بزرگ درختی پیدا کرد که شبیه به غار کوچیکی شده بود، خودش رو توش جا کرد و پاهاشو توی شکمش جمع کرد. با تند شدن بارش بارون بغض به گلوش فشار آورد و اون هم که واقعا نا امید شده بود، گریه رو در آغوش گرفت..
نمیدونست چقدر بود همراه با آسمون گریه میکرد، که صدای خرخری شنید و توی جاش لرزید. انگار حیوونی بو میکشید و دنبال شکار آسونی که توی تنه‌ی درخت پنهون شده بود؛ بود..
با شنیدن صدای نفس نفس زدن حیوون وحشی و حس حرم نفس هاش روی ساعد دستاش که جلوی صورتش بود، توی جاش لرزید و هق هق کرد. ثانیه‌ای گذشت با شنیدن صدای خورد شدن استخون، صدای آشنایی شنید : جانهو؟..
متعجب درحالی که صورتش خیس از اشک بود، سرش رو بلند کرد و ناباور گفت : بابا؟..
با دیدن صورت پدرش خودش رو توی بغلش انداخت و راحت گریه کرد : بابااا..
جونگکوک دستاشو دور تن پسرش حلقه کرد و متعجب گفت : اینجا چیکار میکنی؟..
ولی جانهو بدون توجه به حرف پدرش، گریه میکرد. جونگکوک، جانهو رو به تن خودش چسبوند و کمرش رو نوازش کرد : چیزی نیست، بابا اینجاست..
وقتی جانهو کمی آروم گرفت، جونگکوک صورتش رو عقب کشید، بوسه‌ای رو پیشونی پسرش گذاشت و گفت : به بابا میگی این موقع شب تو جنگل چیکار میکنی؟..میدونی چقدر از خونه دور شدی؟..
جانهو بینیش رو بالا کشید و گفت : اومده بودیم اردو..
جونگکوک دستی به سر جانهو کشید : خب؟..
"هیونگ ها بهم گفتن بیام خرگوشی که تو جنگله رو پیدا کنم.."
جونگکوک اخمی کرد : خرگوش؟..
جانهو سر تکون داد. جونگکوک ادامه داد : پیداش کردی؟..
جانهو قیافه‌ی ناراحتی به خودش گرفت : نه، خودمم گمشدم..
جونگکوک دوباره دستی به سر جانهو کشید : اشکالی نداره، منم تاحالا گمشدم تو جنگل، چند وقت دیگه جنگل رو مثل کف دستت میشناسی..
جانهو دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌ی پدرش گذاشت : دلم برات تنگ شده بود..
جونگکوک لبخندی زد : منم دلم برات تنگ شده بود گرگ کوچولوی بابا..
****
اومده بودن به محلی که بچه های آکادمی آلفا ها کمپ زده بودن، جونگکوک همونجور که جانهو توی بغلش بود، مین‌هو و یه نفر دیگه هم پشت سرش قدم برمیداشتن، سمت چادر مربی حرکت میکرد. به چادر مربی که رسیدن، دیدن مربی که خانوم جوانی بود، پشت به اونها جلوی چادر با سه پسر که بنظر میرسید چندسال از جانهو بزرگتر باشن، بحث میکنه : چطور میتونید اینقدر بیرحم باشید!؟..اون پسر آلفا و لوناست!..
یکی از پسر ها که رو به جونگکوک بود و دیده بودش، سمتشون اشاره کرد و مِن من کنان گفت : آلـ..آلفا و جانهو!..
مربی سمت جونگکوک چرخید و با دیدن جانهو توی بغل جونگکوک به وضوح شونه هاش از راحتی خیال پایین افتادن : خدای من، جانهو!..
جونگکوک که تاحدودی از حرفای مربی با اون سه تا پسر متوجه جریان شده بود، اخمی کرد. مربی سریع رو به جونگکوک تعظیم کرد : آلفا..
سه پسر هم رو به جونگکوک تعظیم کردن. جونگکوک سری تکون داد. مربی خیلی سریع رو به سه پسر گفت : سریع از اینجا برید!..
وقتی دوباره رو به جونگکوک چرخید، لبخند استرس باری زد. جونگکوک با همون اخم که خیره به چشمای مربی بود، جانهو رو سمت مین‌هو گرفت : جانهو، برو بغل عمو مین‌هو..
جانهو که تمام مدت سرش روی شونه‌ی پدرش بود و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرده بود، سریع مخالفت کرد : نه نمیخوام..
جونگکوک دستی به کمر جانهو کشید و گفت : باشه عزیزم..
رو به مربی با همون اخم گفت : چه توضیحی راجب این اتفاق داری؟..چرا یکی از بچه ها این وقت شب باید تنها تو جنگل باشه؟..اون هم با فاصله‌ی چند کیلومتری از کمپ؟..اصلا الان مسئله این نیست که اون بچه پسره منه، مسئله مسولیت پذیری ضعیف توِ...
مربی تعظیم نود درجه ای کرد و گفت : من واقعا معذرت میخوام آلفا..هیچ توجیحی برای کم کاریم ندارم..
اخم جونگکوک پر رنگ تر شد : حتما با لونا راجب این اتفاق صحبت میکنم و اون تصمیم میگیره چه کاری در رابطه با این جریان انجام بده، البته اگه من جای لونا باشم اخراجت میکنم!..
نوازش دیگه ای به کمر جانهو هدیه داد و گفت : امشب جانهو رو میبرم خونه!..
مربی که شرمندگی از چهره‌اش معلوم بود، دوباره تعظیم نود درجه ای کرد و مخالفتی نکرد..

Golden BloodWhere stories live. Discover now