Part 15:

195 19 7
                                    

(چند روز قبل _ مراسم کنگره)

جونگکوک هیرا رو محکم بوسید و خیره به چشمای هیرا گفت : دوستت دارم، هم تو، هم تولمون رو..
هیرا ناخودآگاه چشماش پر از اشک شد : چرا اینجوری حرف میزنی؟..چرا بوی ترس میدی؟..نمیخوام، تنهات نمیذارم..
جونگکوک بار دیگه هیرا رو بوسید و اون رو سمت مین‌هو هل داد و در حالی که نگاهش به هیرا بود که بازوهاش توسط مین‌هو گرفته شده بود؛ عقب عقب سمت در رفت و بیرون رفت..
سمت سالن چرخید و کتش رو توی تنش مرتب کرد. نمیفهمید چرا باید همچین رایحه‌ای رو جایی که همه گرگینه ان حس کنه، شخصی که این رایحه رو داشت چه کاری با گرگینه ها داشت؟..
تا خواست قدمی برداره، همه‌ی افراد توی مهمونی دستاشونو روی گوشاشون گذاشتن و به پایین خم شدن و تنها کسایی که صاف ایستاده بودن، جونگکوک و چهار نفر دیگه بودن!..
مردی که رایحه‌ی عجیبی داشت، با پوزخند به جونگکوک نگاه کرد و از اونطرف سالن همراه سه نفر دیگه سمتش حرکت کرد. جونگکوک نمیدونست چیکار کنه دلیل این حضور رو نمیدونست، فقط سعی کرد ترسش رو کنترل کنه و توی چهره بی حس باشه، همینکه هیرا اینجا نبود، بهترین چیز ممکن بود..
وقتی مرد رو به روی جونگکوک ایستاد، با پوزخند شیطانی روی لبش گفت : پس خون طلای کوچولومون تویی!..
جونگکوک جا خورد. تا خواست واکنشی نشون بده، دختری که کنار مرد ایستاده بود، چیزی به زبون آورد و جهان پیش چشمان جونگکوک تاریک شد. قبل از زمین افتادن جونگکوک، مرد قوی هیکلی که جز چهار نفر بود، اون رو روی شونه انداخت و دختری که جونگکوک رو بیهوش کرده بود، خونی که از بینیش جاری شده بود رو پاک کرد و گفت : انرژی زیادی ازم گرفت، میدونی که بیهوش کردن خون طلاها تقریبا غیر ممکنه..
مرد نگاهی بهش انداخت، پوزخند شیطانی زد و گفت : غیرممکنی که تو انجامش دادی جادوگر کوچولو، نگران نباش، قراره شاهد آتیش بازی باشیم..
وقتی درحال دور شدن از عمارت همراه جونگکوک بیهوش بودن، مردی که رایحه‌ی عجیبی داشت، با ریموت توی دستش، مرگ رو برای گرگینه های بیهوش توی عمارت به ارمغان آورد!..
****
با فرو رفتن چیزی توی گردنش چشماش تا جایی که جا داشت باز شد و فریاد کشید : چشماتو نشونم بده!..
جونگکوک که با بالا تنه‌ی برهنه به خاطر بسته شدن دستاش به سقف معلق بود به خاطر درد نفس نفس زد و به مردی که چهره‌ای بی‌روحی و موهای بلندی داشت، نگاه کرد. مرد که دید جونگکوک واکنشی نشون نمیده، درحالی که جام توی دستش رو به لبهاش نزدیک میکرد؛ گفت : حیف که خونت برام زهره، وگرنه تا الان جاممو ازش پر کرده بودم!..
جونگکوک نفس نیمه عمیقی کشید و گفت : چی میخوای؟..
مرد پوزخندی زد و گفت : از کجا اومدی وقتی صد سال پیش آخرین نفرتون رو از روی زمین محو شد؟..پدرم زحمتشو کشید..
"شاید آخرین نفر نبوده!..یا اینکه پدرت بی عرضه بوده!.."
مرد عصبی شد، جام پر از مایع سرخ رنگش رو سمت جونگکوک پرت کرد و جام به سینه‌ی جونگکوک کوبیده شد، خورد شد و زخم به جا گذاشت..
"چشمای فاکیتو بهم نشون بده!.."
جونگکوک که به خاطر عصبی کردن مرد، کمی احساس قدرت میکرد؛ گفت : چشمام درست رو به روتن، فکر میکنم باید به چشم پزشکی مراجعه کنی خون‌آشام!..
مرد توی یک چشم بهم زدن خودشو به جونگکوک رسوند و گردنش رو محکم توی دست گرفت و با خشم بهش نگاه کرد. جونگکوک هم که به خاطر ورود چیزی توی گردنش، هنوز درد داشت، فقط دندون هاشو روی هم فشورد. توی چشمای بی‌روح مرد نگاه کرد و گفت : گفتی اسمت چی بود؟..
مرد که از دست جونگکوک کفری شده بود، گردن دردناک جونگکوک رو ول کرد و خواست از اتاق تاریکی که جونگکوک رو اونجا بسته بود، بیرون بره که جونگکوک گفت : فکر نمیکنم که هیونجین باشی؟..مگه نه؟..چون اون یه احمق به تمام معناست اگه بیاد سراغ آلفای گله‌ی شمالی..همون گله ای که آلفای گله، پدرم، گردن پدرش رو درید، هوم؟..
یک نفس هم طول نکشید که دوباره گردن جونگکوک گرفته شد و مرد که دندون های نیش بلندش رو به رخ میکشید، توی صورت جونگکوک نفس نفس زد و باعث شد جونگکوک پوزخندی بزنه : پس خودشی!..
هیونجین گردن جونگکوک رو فشورد، جونگکوک صورتش رو از درد درهم کشید: تو پسر اون حروم زاده‌ای؟..چه بهتر!..
جونگکوک توی چشمای هیونجین نگاه کرد و رایحه اش رو آزاد کرد : دستتو بکش!..
هیونجین گردن جونگکوک رو ول کرد و شروع کرد به خندیدن، به دور و بر اشاره کرد : میدونی اینجا کجاست؟..
جونگکوک توی سکوت منتظر موند : اینجا جاییه که پدرم سالیان سال، خون طلایی هارو سلاخی میکرد، اینجا رایحه‌ی فاکیت روم اثر نداره!..
جونگکوک با اینکه ترس داشت بهش غلبه میکرد، ظاهرش رو حفظ کرد. سعی کرد وارد شیپ گرگش بشه ولی بی‌فایده بود.

Golden BloodWhere stories live. Discover now