جونگکوک با حس شروع شدن راتش، جلسه ای که بعد از ناهار داشت رو کنسل کرد و به خونه برگشت. با ندیدن هیرا توی خونه، با گوشیش تماس گرفت و هیرا بعد از چند بوق جواب داد : سلام آلفای من..
جونگکوک لحظه ای به خاطر لحن هیرا آروم گرفت : کجایی؟..
"کتابخونه ام آلفا.."
جونگکوک اخمی کرد و گفت : اونجا چیکار میکنی؟..
هیرا با ذوق جواب داد : بعد عکاسیم، به محض برگشتن به گله، از مینهو خواستم منو توی شهر بچرخونه، بعد ساختمون خوشگل کتابخونه رو دیدم، الانم اومدم اینجا، وایی چقدر کتاب داره، فک کنم پاتوقمو پیدا کردم.. آروم و دنجه..
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و گفت : آلفا بهت نیاز داره..
لحن هیرا نگران شد : راتت شروع شده آلفا؟..
"هوم.."
"کجایی آلفا؟.."
جونگکوک با حس تیر کشیدن قلبش، سینه اش رو فشورد و با صدای تحلیل رفته اش گفت : خـ..خونه ام..
هیرا بعد از گفتن دارم میام، گوشی رو قطع کرد. تا وقتی هیرا به خونه رسید، ده دقیقه ای طول کشید و جونگکوک تا زمانی که هیرا اومد، درد کشید.
هیرا به محض ورود به خونه، متوجهی رایحهی پخش شدهی جونگکوک شد و برگشت سمت مینهو و بیرون از چهارچوب در هلش داد : یه چند ساعتی نیا خونه..
مینهو اعتراض کرد : هعی، من کجـ...
با بسته شدن در توی صورتش حرفش نصفه موند..
وقتی هیرا وارد نشیمن شد، جونگکوک رو دید که پایین یکی از مبل ها نشسته و درحالیکه سینه اش رو توی مشت فشار میده، عرق از موهاش میچکه..
سریع رایحه اش رو آزاد کرد و خودشو به جونگکوک رسوند. بغلش کرد و لب هاش رو روی مارک جونگکوک گذاشت و بوسید. جونگکوک دستاشو دور تن هیرا حلقه کرد و طبق عادتش با گذاشتن دستش پشت گردن هیرا نذاشت عقب بکشه..
هیرا درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود، انگشتاشو توی موهای جونگکوک فرو کرد و مارکش رو مکید. وقتی حس کرد جونگکوک آروم شده پیشونیش رو به گودی گردن جونگکوک تکیه داد : تبدیل شو..
جونگکوک سری به معنی نه تکون داد. هیرا کمر جونگکوک رو نوازش کرد : بدن درد داغونت میکنه، تبدیل شو آلفا..
جونگکوک باز هم مخالفت کرد. هیرا میدونست جونگکوک چند وقته نمیخواد وارد شیپ گرگش بشه، چون گرگش برای برگشتنش مقاومت میکنه. قطره اشکی روی گونهی هیرا افتاد. خودشو عقب کشید و صورت جونگکوک رو قاب گرفت. درحالی که به چشمای جونگکوک نگاه میکرد، گونه اش رو نوازش کرد : دوستت دارم..
بوسهای روی لب جونگکوک گذاشت : تو آلفای منی جونگکوک، خب؟..فقط تو..
دوباره جونگکوک رو بوسید : نمیخوام درد بکشی..
رایحه اش رو آزاد کرد و محکم گفت : تبدیل شو!..
جونگکوک چشماشو بست، سرشو به طرفین به معنی نه تکون داد و داد دردناکی کشید که چشمای هیرا رو تر کرد. هیرا با چشمای خیس شاهد پاره شدن لباس های جونگکوک حین تبدیل شد..
وقتی تبدیل جونگکوک کامل شد، گرگ جونگکوک خودشو توی بغل هیرا انداخت. هیرا با چشمای خیس، دستاشو دور گرگ حلقه کرد و نفس عمیق کشید.
بعد از چند دقیقه که گرگ توی آغوش هیرا بود، مارک هیرا رو لیسید. هیرا گرگ رو نوازش کرد و گفت : کاش حداقل تو زبون داشتی میگفتی چی شده..
گرگ دوباره گردن هیرا رو لیس زد. هیرا لبخند غمگینی زد و گفت : رایحه ات رو پخش کن برگِ بو..
گرگ رایحه اش رو پخش کرد. هیرا به محض بوییدن رایحه، اشکاش جاری شد، گرگ رو محکم تر بغل گرفت : وقتی تو هستی میتونم رایحه اش رو نفس بکشم..من عاشقشم ولی نمیذاره نفس بکشمش..
هیرا چنگی به موهای گرگ زد : برگ بو، من خیلی تنهام..یک هفتهی کامل تو خونه بودم..اگه امروزم عکاسی نداشتم، مطمئنم نمیذاشت از خونه بیرون برم..
هیرا هقی زد که باعث شد گرگ خرخری کنه و گردنش رو لیس بزنه. چند دقیقهای گذشت و هیرا با رایحهی گرگ آروم گرفت. گرگ رو از خودش فاصله داد، پوزه اش رو نوازش کرد و گفت : دیگه وقتشه جونگکوک برگرده..
طبق معمول گرگ با خرخر مخالفتش رو نشون داد. هیرا گرگ رو بوسید و گفت : تو که نمیخوای من بازم گریه کنم، مگه نه برگ بو؟..
گرگ بینیش رو به گردن هیرا نزدیک کرد. هیرا لبخند غمگینی زد و رایحه اش رو آزاد کرد : ازت ممنونم که تنهام نمیذاری و باهام راه میای..
وقتی گرگ فرایند تبدیل رو شروع کرد، هیرا روی زمین نشیمن دراز کشید و به سقف خیره شد. لحظاتی گذشت و جونگکوک خودشو روی هیرا انداخت. هیرا دستاشو دور تن لرزون جونگکوک حلقه کرد و جونگکوک رو به خودش فشورد. سر جونگکوک روی سینه اش بود، دستشو روی موهای جونگکوک گذاشت و نوازشش کرد : بهتری؟..
جونگکوک سرش رو بلند کرد و گونهاش رو روی سینهی هیرا گذاشت. جوابی به سوال هیرا نداد. هیرا آهی کشید و چشماشو بست..
****
طبق عادت چند روزه ای که توی گله بود، صبح برای درست کردن صبحونه بیدار شده بود و برای جونگکوک، کوان و مینهو صبحانه درست میکرد. پشت گاز ایستاده بود و سوپی که توی قابلمه بود رو هم میزد که دستایی دو طرفش لبهی کانتر گذاشته شد و لب هایی روی مارکش نشست.
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...