پدر و مادر هیرا توی ردیف اول مردم، رو به روی محراب مخصوص مراسم ایستاده بودن. محراب با انواع پیچک ها تزئین شده بود و فرشی از پوست آهو جایگاه ایستادن آلفا و لونا رو مشخص کرده بود. جونگکوک درحالی که شنل مشکی رنگ رو به تن داشت، توی محراب ایستاده بود و در انتظار هیرا بود. کوان و مینهو، هم ردیف پدر و مادر هیرا ، در طرف مقابلشون ایستاده بودند. به دلیل تاریک شدن هوا، چراغ های ریسه ای فضا رو روشن و دلپذیر کرده بودند. همهی مردم، مثل جونگکوک منتظر اومدن هیرا بودند. هیرا از آخر جمعیت درحالی که کلاه شنلش روی صورتش رو پوشونده بود؛ اومد. همه درحالی که احترام میذاشتند، برای دیدن لوناشون کنجکاو بودن..
وقتی هیرا رو به روی جونگکوک روی فرش پوست آهو ایستاد، جونگکوک قدمی به هیرا نزدیک شد و دستاش رو برای کنار زدن کلاه شنل بلند کرد. خیلی آروم کلاه شنل رو عقب برد و چهرهی درخشان و لبخند به لب هیرا رو دید، ناخوداگاه و ناخواسته سمت هیرا خم شد تا اون رو ببوسه که با صدای«او» کشیدن جمعیت و صدای مردی که همون زمان سمت راستش ایستاد، به خودش اومد و عقب کشید. مردم به خاطر حرکتی که جونگکوک میخواست انجام بده، هیجان زده شده بودند و لبخند به لب همه اومده بود.
مرد میانسالی که کنارشون ایستاده بود و کتابی رو در دست داشت، شروع کرد به صحبت کردن برای جمعیت، هیرا با وجود استرسی که داشت تمام حواسش رو به مرد داده بود تا درست متوجهی صحبت هاش بشه. وقتی مرد میخواست سوگند هارو شروع کنه، به هیرا و جونگکوک گفت، دستاشون رو توی دست هم بزارن. جونگکوک دستاشو سمت هیرا گرفت تا هیرا دستاش رو توی دستاش بزاره..
هیرا نگاهی به دستای جونگکوک کرد و دستای لرزون از استرسش رو توی دست جونگکوک گذاشت. جونگکوک دستای هیرا رو فشورد، هیرا فکر کرد جونگکوک برای اطمینان دادن بهش اینکار رو کرده، ولی فشار دستای جونگکوک قطع نمیشد. هیرا نگاهش رو به چشمای جونگکوک داد و متوجه شد جونگکوک اخم کمرنگی روی پیشونیشه، هیرا نگاهشو توی صورت جونگکوک چرخوند. دلیل اخم جونگکوک رو نمیفهمید..
با صدای مرد به خودش اومد، جونگکوک در حالی که به چشماش نگاه میکرد و سعی میکرد اخم نکنه، سوگند یاد کرد که در کنارش میمونه و تا وقتی که خون در رگ هاش میجوشه بهش عشق میورزه..
اخم جونگکوک پایان حرفاش پر رنگ تر شده بود و این هیرا رو گیج و نگران کرده بود. هیرا بلافاصله بعد از درخواست مرد که ازش خواست اون هم سوگند بخوره، حرفاش رو زد. وقتی مرد اجازه داد همدیگرو ببوسن، هیرا رایحهی آرامش بخشش رو آزاد کرد و جونگکوک که سمتش خم شده بود رو جلو تر کشید، اون رو بوسید و متقابلا بوسیده شد. وقتی صدای تشویق و شادی بلند شده بود، هیرا درحالی که تنها چند سانتی متر با صورت جونگکوک فاصله داشت، گونهی جونگکوک رو نوازش کرد و گفت : درد داری؟..
جونگکوک فقط در سکوت نگاهش کرد. هیرا بدون توجه به هیچ چیز، یقهی شنل رو کنار زد تا به مارکش برسه، لب هاشو روی مارک جونگکوک گذاشت، عمیق و با عشق بوسیدش و باعث شد جونگکوک چشماشو با لذت ببنده و دستاشو مشت کنه.
به خاطر اینکارِ هیرا، جمعیت به وجد اومده بود. اونها هر دو آلفا بودن و از یک طبقه، کسی نبود که کار هیرا رو غلط بدونه یا بخواد اعتراضی کنه. زمانی که هیرا عقب کشید، دوباره صورت جونگکوک رو قاب گرفت و بوسه ای روی لبهاش گذاشت. دیگه همهی مردم متوجه شده بودن که لونا عشق بی حد و مرزی رو به آلفا داره که حتی حضور مردم هم جلوی ابراز علاقه اش رو نمیگیره. زمانی که هیرا با لبخند خیره به چشمای جونگکوک بود، جمعیت توی سکوت فرو رفت و یکی پس از دیگری به احترام لونا و آلفا زانو زدن و سرشون رو پایین انداختن. آخرین نفر ها پدر و مادر هیرا، کوان و مینهو بودند. وقتی سکوت ادامه دار شد، جونگکوک دستش رو سمت گره بند های جلوی شنل هیرا برد تا اونها رو باز کنه. هیرا نفس لرزونی کشید : اینجا؟..جلوی همه؟..
جونگکوک اخم کمرنگی کرد و گفت : کسی حق نداره سرش رو بلند کنه..
هیرا دست دست کرد و همونجور که میچرخید تا پشت جونگکوک قرار بگیره؛ گفت : تو جلوم باش..
جونگکوک با اطمینان سر تکون داد و پشت به جمعیت، جلوی هیرا ایستاد، و شروع به باز کردن گره ها کرد. وقتی شنل هیرا فقط روی شونه هاش بود، هیرا هم گره بند های شنل جونگکوک رو باز کرد و هر دو همزمان پروسهی تبدیل شدنشون رو شروع کردن. وقتی تبدیل هر دو کامل شد، گرگ جونگکوک قبل از زوزه کشیدن که یه جور اجازه به مردم برای بلند کردن سرشون بود، مقابل گرگ هیرا به عنوان لونا زانو زد و سرش رو پایین آورد!..
گرگ هیرا با کشیدن گونهاش به گونهی گرگ جونگکوک ازش خواست بلند بشه و گرگ جونگکوک بعد از ایستادن روی چهار پاش زوزهی بلندی کشید و به مردم اجازه داد تا برای دیدن آلفا و لونا سر بلند کنن..
YOU ARE READING
Golden Blood
Fanfiction𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete. سالیان سال است که خون طلایی ها منقرض شدند، چیزی حدود صد سال، در این زمان کائنات هدیهای به زمین اعطا کرد، و آن هم تولد دوباره خون طلایی ای بود که شروع تغییر جهان ماوراء طبیعت شد.. "من دیدم، اینو که تو پایان همه چیزی" Genr...